به بادم برداشتهای؛ واداشتیام برانم بر باد… و چون انتظارِ نور کشیدم، تاریکی دررسید.
کتاب ایوب
بیرون
«بهرام دستور داد تا مانی را زندانیکنند و به او گفت، فردا تو را فرامیخوانم و چنان میکشم که تا به امروز کسی را چنان نکشته باشند. مانی را شبانه پوست کندند تا جان داد و روز دیگر که بهرام او را فراخواند، مانی را مرده یافتند. سر او را بریدند و پوست او را پُر از پر کاه کردند.» پوست او را پُر از پَر کاه کردند… اینها را یعقوبی میگوید. اینها یکی که پوستش را نکندهاند، روی کاغذ، میگوید. ادامه مطلب