نشر الکترونیکی مطرود منتشر میکند. ادامه مطلب
نشر الکترونیکی مطرود منتشر میکند. ادامه مطلب
نشر الکترونیکی مطرود منتشر میکند.
ترجمهی بیسانسور داستان بلند «مالوی» از ساموئل بکت
به فارسیِ یاور بذرافکن. ادامه مطلب
نشر اینترنتی مطرود منتشر میکند. ادامه مطلب
داشت بالاخره خوابم میبرد که آهنگ تشییع جنازهی شوپن با صدای بلند دیوارها را لرزاند. بعد تلفن زنگ خورد. انتظار داشتید چه اتفاقی بیفتد. تا اتفاق دیگری نیفتاده تلفن را برداشتم. خانم سردبیر بود. صدایش از پشت خط مثل کسی بود که توی مراسم تشییع جنازه گیر کرده باشد.
گفت: گوش شهردار کجاست؟
گفتم شوخیاش گرفته اول صبحی. درآمدم که توی شورای شهر لابد.
گفت: فکر میکنی دارم سر به سرت میذارم؟
گفتم: آخه گوش شهردار کجا ممکنه رفته باشه اول صبحی؟
سکوت شد و صدای فین کردن آمدن و بعد با آخرین توانی که داشت از میان همان عزاداری فریاد زد: باید پاش وایسی! توصیه میکنم- گوش میدی؟- توصیه میکنم سریع پاشی بیای اینجا. ادامه مطلب
جاده باریک بود و پیچ در پیچ. اینجا آنجا که جاده باریکتر میشد، درختها و بوتهها انگار سرشان را میآوردند تو ماشین و دالی میکردند. اینجور وقتها آدم دلش میخواست یکی کنارش نشسته بود. شرجیی هوا، بخار مرداب، بوی صمغ، بوی علف، بوی خاک، رخوت ناخواستهای ایجاد میکرد. کششی درونی، گیج و گم اما دلچسب. تابلوی گذر حیوانات که عکس آهو یا گوزن بود، حواسم را به خود کشید. همیشه وحشت دارم یکی از اینها بپرد توی جاده و من ندانم چی کار کنم.
زود رسیده بودم. همیشه بار اول زودتر میروم. برخورد اول مهم است. از ماشین زدم بیرون و پیاده گشتی دور و بر زدم. نرمه بادی میوزید. عرق زیرموهام را باد دادم. گردهی گلهای ماده، پر و پخش درهوای کلالههای نر، چرخ و واچرخ میزدند. هوا ناز بود. ادامه مطلب
نمیدانم کجا شنیده بودم پرندههایی که یکباره جلو آدم ظاهر میشوند ممکن است روح مردهای باشند از آشنایان. صبح که درِ هال را باز کردم، قمری گیجی بالبالِ سنگینی زد و آمد داخل. در چهارچوبِ در، توی صورت من، دو سه دور، دورِ خودش چرخید و رفت وسط قالی نشست روی زمین. در را باز گذاشتم که برود بیرون؛ اما نرفت. رفت نشست روی چوبپرده. قمری جوان خیلی نحیفتر از آن بود که روح یک انسان باشد. من دوست دارم روحها کلاغ باشند. کلاغ، هم به اندازه کافی زرنگ است، هم خب بالاخره از پرواز چیزهایی میداند دیگر؛ کم هم نمیداند، شاید از عقاب کمتر بداند اما از خیلیهایشان بیشتر میداند. اگر روح مثل عقاب باشد دیگر خیلی رؤیایی و هپروتی میشود. همین کلاغ خیلی خوب است. با این فکر از صبح تند و تند کلاغ اسکیس میزدم که زنگ به صدا درآمد. بعدِ سیچهلتا اتود هنوز هم اغراق دارند تویشان. روحهایی که میآمدهاند طرفم خیلی عجول و دستپاچه و عصبانی بودهاند لابد. ادامه مطلب
نشستهایم روی صندلیهایمان، پشت پنجرهی رو به خیابان، روی صندلیهای کلاسیک و زهواردررفتهی کافهی تاریک، نور بیرون کمرمق و با وسواس از شیشه عبور کرده و آمده تو، با دود سیگار دانشجوهای میزهای کناری ترکیب شده و در هوا شناور، با حالتی گنگ، کسلکننده. آسمان از روز قبل دستدست کرده برای باریدن، دستدست کرده و نمیبارد. حتماً وقتی شروع کند گردوغبار روی شهر را میزند کنار، پس از آن همهجا رنگ میگیرد، آسفالت خیابان سیاه میشود، پوست درختها قهوهای تیره، رنگ آجرها قرمز آتشی، قطرات ریزی که مینشینند روی شیشه، رفتهرفته میچسبند بههم، میچسبند بههم تا خط باریکی از بالای شیشه سُر بخورد و سرازیر شود پایین. خیره شده به من، لبهای نازکش را فشار داده روی هم، انگار بخواهد جلوی بیرون ریختن جملاتی را بگیرد که باید از دهانش بزنند بیرون. ادامه مطلب
زنم ميگويد: اگه درنياد چي كار ميكني؟
«درش ميآرم. بالاخره بايد دربياد كه. زورمو ميزنم.»
بوي تينر خفهمان ميكند. پنجرهها را باز گذاشتهايم اما بوي تند و غليظ به جاي آن كه بيرون برود چرخ ميخورد و برميگردد توي خانه موج برميدارد و چتر ميشود روي سر و رويمان و اسباب و اثاثيهاي كه لايهء ضخيمي خاك رويشان نشسته. ادامه مطلب