شعر

 

پی نوشت1: من از چوب های بار زده ، دریای خشک شده، از گیاهی که در گِل نمیرود، از شکوفه و نارنج و ترس رنج نمیبردم. آدامس ها یکی بودند، اما در دهان مدیران طعمی داشت و در دهان کارگری طعمی دیگر. زمانی که بدنم بوی خوبی نمیداد و پدر در چشم هایم بدنیا می آمد، ترجیح شد بگویم سلام: و او که تا میرفت دوباره سنگ را روی چشم هایش بگذارد و از گوش بکشد بیرون بگویم: دریا طوفان داره واای، باد و باران داره واای، گیله مردای خوانههه… بگویم آقای ایکس نگران شلوارش در لگد شدگی بود که گِلی نشود. و اگر شد تو توی گورت خوابیده ای، او هم می آید کنارت. ادامه مطلب