شعر

 

به علی اسفندیاری، به یاور و مونا و علی، نشاط و شمس و پری، هابرز و ارژنگ و رئوف، که بلد نبودیم و پرسه زدیم

 

جمعی بودیم وُ دود مشایعتمان می‌کرد

در روز، سنّ می‌گرفتیم وُ فرداش

چین به چشم هوا افتاده بود…

بیدار خوابِ دوپا

بوسیده‌ی احشام

حامله‌ی خون

_ این است پیکری که قصد نشاندنش را بر صندلی چرخدار از قضا و قدرش کم می‌کنم_ ادامه مطلب