به علی اسفندیاری، به یاور و مونا و علی، نشاط و شمس و پری، هابرز و ارژنگ و رئوف، که بلد نبودیم و پرسه زدیم
جمعی بودیم وُ دود مشایعتمان میکرد
در روز، سنّ میگرفتیم وُ فرداش
چین به چشم هوا افتاده بود…
بیدار خوابِ دوپا
بوسیدهی احشام
حاملهی خون
_ این است پیکری که قصد نشاندنش را بر صندلی چرخدار از قضا و قدرش کم میکنم_
درهایی از چپ و راست بسته میشد
و پیادهرو به کنارههای «داریم میافتیم» رفت
که بعد نام ما
نام جمعیِ ما را
به گوشِ خون بُرد
خونِ منجمدِ خوابیده بر نئون.
_این است بازدمی که در فصول، دمای مرگ را تصدیق میکند_
شب، شی ء ناچیزیست
سگِ سوخته همین را خواهد گفت.
قد میکشد دست از زیر سنگ
_میخک و انار _
دست میکشد
باقی اما اعدادند، اعدادی دوتا دوتا
سهتا سهتا
بیرون از آمارِ کشتگان…
_این است پنجهی مذابی که به لب میبرم و سر میکشم_
در تنهایی گُل دهد
در عصرِ تراشهها
و شکایت به شاهرگ بَرَد، شرم.
به فراموشی که نیست
و احوالِ پوست به جرب نزدیک است.
از تن، دو سهایم، همین. دوسه تن
غولی به فوت راه را برایمان گم میکند
یکیست با فرق سرم آه
چشمیام مقابل چشم
که کور خواهد شد…
ردپای جنبندهای که دست زیر یخ میبرد. شکار را خون
میکند. به دهان میبرد. از سرما میمیرد.
_این است عقوبتی بیمنّت ِ فرشتگان که از برای مردگان دستوپا خواهم کرد_
گوش بگشاید خاک یا که نگشاید
همهمه دارد از جمعِ سوخته میسُرد. به دو.
لالایم و اشاره به دهانهای باز میکند انگشت
اما صدای آدمی
صدای غیابیست
که گُر میگیرد در حرف
در عملِ بوییدن
که گُر بگیرد سطح در بوییدن
که گُر بگیرد بو
در دهانی که از حفظ، گذشتهی صورتها را در خواب گفته است.
_این است آن بداقبالی که به دوز و کلک از چشم بیرون کشیدهام_
رفتیم آنجا که گفتند
سوت زدیم و بازنگشتیم
گل داده بود شرم
گل داده بود دود
و بعد به سرفه افتادیم
و از قضا افتادیم
به تخت مریضخانه افتادیم
به سنگِ تطهیر
به خطّهی ستوه
به دهانی که از بازدم شکاری بیرون زد و گفت
«دارید میافتید»
«دارید میافتید»
که قد کشیدیم و زیر سنگ
از نو
مُردیم.