خیسِ عرق
از اتاق
گذشت.
دنبالهی ندیدهها را گرفت، دنبالهی خرابیها، و رفت زیر پتو.
همین مانده تا حل کنیم به مقدار
بیاییم و انجمن شویم، به قدر جمعیت از کشتی بپریم
بپریم تا به آب برسیم.
سیاه شویم، زنگی
بخواهیم و شبِ عجول سر رسد، بخواهیم و راهرویی شود از زنان بیمار، صدای ساکشن، پای قطعشده و دست بریده و حضرت هم باشد، آآآآآآ، سردم است، سردم…
اوج میگیرد نور چراغ و زمان در لایهای از سفیدی سردخانه ذوب میشود، ساعت چند باشد خوب است؟ بماسد روی دو؟ روی ده، روی هفت عصر و پنج… پنج صبح.
باد از اتاق گذشت و اشیاء به نَمی بلند شدند
جان را بیرون گذاشتند و زیر پوست دور گرفتند
میشد بگویم نه. میشد لحنی عوضی از ادای یک کلمه یک نام
نام جانوری در دقّ احوالات صبح شوم اما گفتم، گفتم، گفتم روی بگردانم. و روی گرداندم.
گفتم بدمم در پوست در شبِ عجول
خیسِ عرق در اکنافِ اتاق، من، عقب ماندهام
جنازهای مبارکم
چاهم
آهم
گوگردم
ساعتی از صبحم
و دارم زیر پتو آب میشوم
شرم است که چون گیاهی نمکی، از دل خون، سفید میزند بر نیش، بر کوچکی دندان، بر نام جانوران سرگردان
جاندار بودم که دست و پا میزدم آنجا، به یادم بیاورید
چشمی دودیدم در معاینهای کوتاه
که باد فواره میزند در اشکم
که اشیاء بلند میشوند و تار میکنند دیدم را
دیدنی از لکنت از جنباندن جان از لرزش چانه…
_ جان در سیاهیهاست_
و چون مینشانم پوست بر گودی چشم
و چون به زبان میبرم انگشت
و چون اینها همه حاضر است و تنهایمان غیاب،
پس گور میخواهد خواستنت، در این تاریکی که منم.
جمعیتی خیسِ عرق
سوار بر چوبی باخته
سر بریده به زیر پتو میروند
چشمانی دودیداند
بی حافظهی دست و صورت
یادهایی از وعدههایی سر رسیده
درههایی نه پرت، سرشت بخارشده و لحظهی افتادن ِ پلک…
معطل است آیینه
ما را نمیبیند که در صفیم
قولِ بستری در خون دادهاند
قولِ تصمیم و مرگ، به ضربِ یکی گلوله…
دیدن، از چشمِ دودید میبرد، اسبی را هار میکند
روی میگرداند
ما معطلیم
ساعت نمیگذرد؟
لحظهایست و جهان
منبسط است… لحظه، هنوز، هست.
و خاک از سر خوابها کنار میرود
حواس، در تعطیلاتی موقت
صاحبِ اتاقها روی ریلی پیچدرپیچ میراند میراند
قول بدهیم به هم به سرضرب مردن
به یک گلوله و چشمی هار…
و… نه، خیر، اصلا… اجازهی ما دست شماست
ما همین، ما همین و فقط
ما بیچشم و تصمیم
ما
در صفیم.