شعر

یک شعر از مهران ابراهیمی

 

پی نوشت1: من از چوب های بار زده ، دریای خشک شده، از گیاهی که در گِل نمیرود، از شکوفه و نارنج و ترس رنج نمیبردم. آدامس ها یکی بودند، اما در دهان مدیران طعمی داشت و در دهان کارگری طعمی دیگر. زمانی که بدنم بوی خوبی نمیداد و پدر در چشم هایم بدنیا می آمد، ترجیح شد بگویم سلام: و او که تا میرفت دوباره سنگ را روی چشم هایش بگذارد و از گوش بکشد بیرون بگویم: دریا طوفان داره واای، باد و باران داره واای، گیله مردای خوانههه… بگویم آقای ایکس نگران شلوارش در لگد شدگی بود که گِلی نشود. و اگر شد تو توی گورت خوابیده ای، او هم می آید کنارت.

پی نوشت 2:
وقتی عدد یک ، دو میشود خیلی چیزها ناگفته میماند. پی نوشت نادیده های آدامس است که نانوشته بود. وقتی جویده شد طعم اش با گذر سریع ماشین ها رفت. آقای ایکس آدامس از دهانش پرت میکند بیرون. میگویند: بگو، زود باش. میگوید لطفا مرا خودکشی نکنی که (د) ی آن میافتد توی ساحلی که تا مچ پا آب ندارد. خفه شد. آنقدر می رفتند و می آمدند که دیگر نباشد روی ساحل. از ساحل آمده بود که به ساحل داده شود… و من آنقدر ترس از دیدن ، شنیدن، خواندن و نوشتن آنها را داشتم که وسط دویدن بر پانویس سه فهمیدم هرچه سریع تر میدوید نمیرسید.

استعاره ی یعنی زمانی که مازیار در چشم هایت میخندد و میگوید
اگر نیامدم به خانواده ام بگو
و وقتی که دوباره برمیگردد انگار از خانه ی مادرش آمده باشد
وقتی برق را نوازش میکنم تو می افتی از بالای بیست و یکمین طبقه
و هر بار دست میزنم یک طبقه پایین تر میآید
تا آنکه تمام دندان ها از دهان بیفتد بیرون

پی نوشت4:

ناخن های پا خوابیده در سینه های نه چندان لاغرت
که وقتی از لبهایت برای استفاده ی کلمه باز میشد
جایی از زانوهام سالم نمی ماند و همان طور میدوم بالا
آنقدر پرسیدم لب هایت چند؟ نگاه ات چند؟ اشک هایت چند؟
که عق لذت تمامی روزهایم بود
تمام روزهای در دریا سوختگی
تمام غرقی روزها در ساحل
من برای تک تک اشک های کسی بودم که به چشم هایم نگاه نکرد آخر
رفت
خیال و هوای بهاری رفته از زمین
و درخت های سلفن شده
خیرگی رد شدن در شیشه های براق مغازه هیچ صدایی ندارد
و دیگر نمیدوم در بوی لهجه ها و باد کوچه
من یاد گرفتم که جملات را چگونه بدزدم
و هر بار گفتم شاعرم
جمله ای بلند شد و یک دندان دیگرم شکست
یک طبقه پایین تر
و او خودکشی نشده بود از همیشه زندگی

پی نوشت 5 به زمین نگاه کن دود کند
وقتی انگشت اشاره ام می آید بالا که تو را نشان دهم چیزی موهایم را داغ میکند که میگویند سیاه میشوی
نوشته میشوی
تلنبار عاشق شدگی در ساکدستی های تلوخوران توی خیابان
میشود با یک دست نوشت
به زمین نگاه کن به دود
به دزد زدگی جملات در میان انگشت های لمس شده بر پیاده رو های سوخته
و استعاره ی درخت یعنی تمام روزنامه هایی که باطل شد
تمام مازی را مضارع را
که مَد جنازه ها را بیرون نیاورد از ساحل آسفالت
مَد با چند ساکدستی در دست و کمی فشار خون نفت نیاورد سر سفره
مأ شاعر نبود تا گریه کردن بداند
تو آمده بودی قبل از اینک بمیرم بگویی
من مرده بودم
ولی هیچ نشد آدامس در لحظه ی نگاه