حالا که قاب روبروت به عصب رسیده
حالا که بیناییات را دست گرفتهای
هی میکشی رنگها به زانو
هو میکشی و قلمها به رقص
حالا که آبوها از گِل درآمدهاند
از آب
از لای مردابِ مادرانشان
مامای زاار
پستانی پس کشیده
با دهانی باز
بیا و گرسنگی از ریشهام بردار
بیا و تشنگی
زار بزن از شقیقهها بریز
از انگشت
که ابتلای جدیدی زبانه میکشد
از بی تابی
بیا
خالی کن چشمها را به جنوبم
ابتلا بزن به خیابان بسوز
تیزِ خیابان بر جگرت
از عصب عبور کنی
بتاب
ظالمانه به تابی که گرفتهایم در مولوی
بتاب و بکش
بکِش مرا
چنان زار خمیده بر فقرات زبالهها
بکش نان و جوش به مفصلها
قرار که از زانویی بریده
بکش آب و بگو نطفهها ببندند
جار که از گلویی دریده
بکش خاک و از خراشمان بلند شو
چون باد
بادِ کافر
چنان حلول در حلقهی دخترانمان کن
که خیزرانی جار بزند زار زار
دودِ چشمهای سوخته ببینی کور کور
حلقه حلقه
کل زار و فو
بخوانند و برقصند نام کوچکم را
و انا ماافونی
قلم به خیابان
رقص به روانِ قیر
پوکیده از قرنیه داغ داغ
بر جگرش فرو فرو
بگو چقدر دست کشیدی
برقص و بگو
چقدر دست؟
از بندری که جاشوها تو را روی شانه آورده بودند
بگو جمعیتی که از تو راه افتاده بود
چند کوچه منتهی به من میرسید
من که خود آمادهی انهدام بودم
هرمای زانوهام را میگرفتی
اگر
صدای ریشههام در زمین پیچیده بود
من ساکن همیشهی مولوی
گداخته بر آویختههای دار
که نامم نمیآمد این باشد
نمیآمد نقلیه از بینم عبور کرده باشد و
از شدت خونریزی نمرده باشم هنوز
نمیآمد حتی در من آویخته باشند روزی
و قدمتم پنهان شده باشد از محل آویزشان
سیاه نکرده باشم
از زیر ناخن
نمرده باشم
و درد تشخیص تاریکم شده باشد از حلقه
از رقص
که زانو گواهِ رقصیدنت بود بر حلقه
چنان که بیرون از جاش خون
چنان رنگِ خون قربانی
بریز و
بگو چقدر؟
بریز و بنوش که ماما زار زبان درآورد از گلویت
که بابا زار فریاد کند از انگشتهات
زار
زار