یادداشت

بیرون|سمیرا یحیایی

 

 

به بادم برداشته‌ای؛ واداشتی‌ام برانم بر باد… و چون انتظارِ نور کشیدم، تاریکی دررسید.

کتاب ایوب

بیرون

«بهرام دستور داد تا مانی را زندانی‌کنند و به او گفت، فردا تو را فرا‌می‌خوانم و چنان می‌کشم که تا به امروز کسی را چنان نکشته‌ باشند. مانی را شبانه پوست کندند تا جان داد و روز دیگر که بهرام او را فراخواند، مانی را مرده یافتند. سر او را بریدند و پوست او را پُر از پر کاه کردند.» پوست او را پُر از پَر کاه کردند… این‌ها را یعقوبی می‌گوید. این‌ها یکی که پوستش را نکنده‌اند، روی کاغذ، می‌گوید.

مرگ خزنده است. بندپاست. پوست و گوشت می‌طلبد. خون. خون طلب می‌کند. بعد، آرام می‌رود زیر پوست و باقیِ‌ اندام‌ها را مزمزه می‌کند. قلب، پشتِ چشم‌ها. گوش‌ها. دهان. دندان‌ها. سوراخ‌ها. منخرین. هفت‌تویِ استخوان‌ها. دو چشم‌.

دیدنی‌ها اندامند. دیدنی‌های عمر اندامند. مناظرِ حافظه، صورت‌هایِ حافظه. صورتِ دوست. صورتِ مادر. غریبه‌ها، مردم، مردگان، همخوابگان، کنار خیابان افتادگان. پاهای بیرون‌زده از شلوارها و دامن‌ها، سینه‌های باز، گیس‌های رها. کله‌های بقچه‌پیچِ روسری‌ها و مقنعه‌ها. مردها، تن‌ها.

شنیده‌ها اندامند. دروغ‌ها اندامند. نُت‌های عمر، موسیقی. دوستت‌دارم‌ها و مشتاق نیستم‌ها و تکراری‌ها و نشخوارها و شعارها و سرودها و فحش‌ها. فحش‌ها اندامند. اندامِ گوش.

هر ماهِ تمامی مرا به تابستانی از سالی در خانه‌ای با پرده‌ی قرمز خواهد برد. حافظه، اندام من است.

بوسیده‌ام و لب عضوی از من است.

دل سپرده‌ام و قلب عضوی از من است.

گول خورده‌ام و گول عضوی از من است.

راه‌رفته‌ام و پاهای من،‌ عضوی از من است.

پایِ بریده‌ام. پایِ‌ فلجم. پای ورم کرده‌ام. پای سوخته‌ام. پایِ جذامی‌ام، اندام من است.

دست کشیده‌ام به خون، به تنِ دیگری به سنگِ اهل قبور، به درختان پیر خیابان ستارخان، به جمعیت، به درِ غسالخانه، به دستگیره‌ها، دیوارها، چاقو‌ها، شانه‌ها، دست‌ها، نامه‌ها، لب‌ها. دست، عضوِ من است.

تو اما بیرونی پوستِ من. پوست، بیرون است.

پوست، برابرِ چیزهاست. پوستِ پوشاننده‌ی اندام‌ها، نام‌های در کلّه‌ام، پوستِ بی‌صدایِ سپر. بیرون است.

پوست، محل است.

اقامتگاهی که علامت می‌دهد: تاول و زخم و وَرَم. سوختگی و چرک و چروک. جوش، خال، زگیل، اگزما، بخیه‌، کبودیِ سیلی، کبودیِ نفس‌تنگی، جایِ باتوم، ردِ چرخ. ردِ خورشید، ردِ سرما. رد تحقیر. رد پستی. پریدنِ رنگ از پوست. رنگ از پوست می‌پرد و باز‌می‌گردد. رنگ مثل خزنده‌ای هم‌بو می‌پرّد و به پوست بازمی‌گردد. پوست، محلِ من است. می‌خارد، می‌خارد، می‌خارد…آیا تن را تو در من جا داده‌ای؟

«سولامیش، امیرالامرای لشکر روم بود و آن زمستان سرما به افراط بود و برف‌های عظیم افتاد و راه‌ها بسته شد و اخبار منقطع گشت و آوازه در انداختند که احوال اردو دیگرگون شده است. سولامیش بنا بر این مقدمه با اقبال و جمعی دیگر اتفاق کرد و از اطراف شام و اوج‌ها دعوت لشکر کرد و رنود و اوباش بی‌قیاس گرد کرد و اموال و املاک ولایات به لشکر می‌داد تا قریب پنجاه سوارکار بر وی جمع شدند و شامیان به عدد بیست هزار متقبل شدند… و در بیست و چهارم رجب سنه‌ی ثمان و تسعین بعد از محاربه و مضاربه، سولامیش منهزم گشت و روی به دیار شام نهاد. امرا او را بگرفتند و بیاوردند و سه‌شنبه بیست‌ونهم ذی‌الحجه او را در میدان تبریز بر هیئتی شنیع بکشتند و جثه‌ی او را به آتش بسوختند و به باد دادند.»

زنی تنش را در آب می‌شوید. انگار که بگویم دست و پا و سینه‌ها و ران‌ها و صورت و گردن و گوش و از پوست، از پوست اما حرف نخواهم زد. پوست، پوست‌پوست می‌شود. پوست حافظه ندارد. پوست، مرا و خودش را، پوست خودش را به یاد نمی‌آورد. جایِ بوسه؟ به یاد نمی‌آورد. جایِ‌ نوازش؟ حرفِ مفت. جای شلاق؟ پوست، به یاد، نمی‌آورد. پوست، اندام، نیست.

انسان، فقط آن حیوانی نیست که به سینما می‌رود؛ انسان، حیوانی‌ست که روی پوستش نقاشی می‌کند. انسان حیوانی‌ست که چون به بیرون مشغول نشود، می‌پوسد. پوست، در پوسیدن، شناساست. پوست من، منی‌‌ست واقع شده در روشنایی. در صبح. زیر نور فلورسنت. زیر چراغ‌های سوخته، دوربین‌های مداربسته… پوشیده در حریر، پوسیده در حریر. پوشیده در لباس فرم ارتش، پوسیده در لباس فرم ارتش. پوشیده در لباس راهبان، پوسیده در لباس راهبان. پوشیده در لباس خواب، پوسیده در لباس خواب. «و اگر مردی بیند که او را پوست بکَندند، اندرو طعن زنند و خواسته از وی بشود.»

ف: خوابِ بد، خوابِ بد…

«…و در رمضانِ‌ سنه‌ی ستین و ستمائه شهر موصل مستخلص گشت و بقیه‌ی شهریاران را به شمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه‌وران را به اسیری بردند، چنانکه در موصل هیچکس نماند. چون مغول برفتند قریب یک هزار آدمی از میان کوه‌ها و غارها بیرون آمده جمع شدند. چون سنداغو به بندگی حضرت رسید،‌ هولاکو خان از صالح به غایت در خشم بود،‌ فرمود تا ظاهرش در دنبه گرفتند و نمد و ریسمان استوار ببستند و به آفتاب تابستانی انداختند تا دنبه بعد از هفته‌ای گرم شد و آن شوربخت را به خوردن گرفت تا در آن بلا به مدت یک ماه جان شیرین بداد…»

پوست اما ظاهر است و نیست، غیابِ چیزی بیرون‌تر از من است. ظهورِ قیامتی‌ست زیر جلدِ جلادی زره‌پوش با پوستِ محتاطی از ترس، ترس نازکِ ترس. پوست هم‌دست ا‌ست. پوست، اوست. پوست، هم‌دستِ کشنده است. پوست علامت می‌دهد.

پوست، معترض است. دهانش اما همان حفره‌ی بلعِ صورت است. ملتهب است، التهابش اما همان گشادیِ دو غده‌ی چشم‌هاست. دوساله یا چهار ساله. فرقی نمی‌کند. دبه‌ی بزرگ بنزین را کشان‌کشان با خودش به جایی دورتر از کنار پرده‌های سفید و عنابی می‌برد. به جایی به خیال خودش، دورتر از تختی که قرار است شب رویش بخوابد. کبریت می‌کشد. پوست می‌رود جایی دورتر. جایی در صفِ آبله‌رویان، در صفِ جلد و غلافِ پوسیدگان، در صفِ پیسگان و برصیان، در صف داغیان، داغداران، در صف غلامان.

بیرون، سوخته‌ است. بیرون، غشایی سرخ و چروک، لهیده و لایه‌لایه خوراک جنّیان و شرّ. بیرون، دقّی به صورتِ نسوخته‌ی توست. صورت، خودش را از پوست جدا کرده‌است. صورت، جایی در مکانی تسخیرشده در زمانی ابدی به تقلب افتاده است. یک کلمه روی تکه‌ی نسوخته می‌نویسم: روایت. پوست راوی‌ست. بر زردآلوی ساق پات دو سنجاقک، بی‌صدا، سیاه افتاده‌اند. تن ادامه‌ی این‌هاست. تن ادامه‌ی جوهری‌ست که زیر پوست جاخوش می‌کند. تن ادامه‌ی بیرون است. بیرون، جمعیتی رام و آرامند. بیرون، از پوست تو بیرون است.‌

زیرِ بال‌هایی که کبودی‌زن روی شانه‌هام با جوهری سرخ نقاشی‌کرده، دو جفت مار زنگاری لانه دارند. از حافظه‌ی گوش‌ها بیرون خزیده‌اند. از باغی که مارها پیش از ما آنجا چمبره زده بودند و دور تنی که منم می‌چرخند و زیر بال‌ها، دنبال حشراتی کوچکند برای بچه‌مارهایی که جایی زیر پوستم پنهانند. بلد نیستم کجا… روی پوست اما ردِ خون پیداست. خونِ خوراکِ کوچکِ کم‌جان.