شعر

 

«و جرم ِ ماه ِ بدر، وقت طلوع: اگرچه نور ِ او عاریتی‌ست، امّا هم به نور موصوف است و یک جانب او با روز است و یک جانبش با شب، سرخ نماید.» (سهروردی)

 

گفتم: درختی در خود توقف کرده است

و دوستانم از خنده سرخ شدند

با دستانی آغشته  به روز که از جیب درآوردم

تکرار کردم انگشتانم به شنبه مبتلاست

و اشاره‌ام را از روی آسمان در آوردم ادامه مطلب

شعر

 

«و گفت: تحیّر چون مرغی بُوَد که از ماوای خود بشود به طلب چینه، و چینه نیابد و دیگر باره راه ماوی نداند.» (ابوالحسن خرقانی)

 

1

می‌آیم بیرون از تاریکی، و دستم را می‌‌دهم به تو؛ به دستت که از گذشته دراز کرده‌ای. می‌آیم دستت را می‌کِشم و دست می‌زنم به گذشته‌ام. ای ایستاده از آن اتاق با زبانی درآورده به سوی من! گذشته را بر می‌دارم و چمدانم را بر می‌دارم و می‌آیم بیرون از تاریکی، مستقیم به اتاق رو برو می‌روم و می‌نشینم توی گلدان و از آوندهاش بالا می‌روم، می‌نشینم روی فرش و به آن وارد می‌شوم، می‌نشینم روی سینه‌ات و به آن وارد می‌شوم. می‌آیم بیرون از تاریکی با تمام خودم دست دراز می‌کنم از آن اتاق به تو که از گذشته‌ات آمده‌ای، زبانم را در می‌آورم به سوی تو. ادامه مطلب