ترجمه

از پادگان به زندان: تجارب حبس در لوئی فردینان سلین

 اودیل روینت|سمیه دیندارلو

 

در زندگی و حرفه‌ی سلین، آن بیست و دو ماهی که در پشت دیوارهای  پادگان رامبوئیه، در سن بین هجده تا بیست سالگی گذرانده، جایگاه مهمی دارد. بدون شک اگر این اقامت با ادامه‌ی غم انگیزش وجود نداشت، پادگان اهمیتِ وجودی‌ خود را پیدا نمی‌کرد: اعزام به جبهه‌های جنگ‌های بزرگ و زخمی که در 25 اکتبر 1914 از ناحیه‌ی بازو به او وارد شد. بعلاوه در اواخر همین مصیبت هنگامی که لوئی-فردینان سلین  موفق به فرار از جنگ و عزیمت از اروپا به آفریقا شد، در نامه نگاری‌های خود از جنازه‌ی باقی مانده‌ی گذشته‌ی اخیرش به عنوان یک سرباز نام برده :

 علاوه بر این، من مانده‌ام و خواهم‌ماند ، تمام زندگی‌ام در سواره نظامِ…

او در 11 اکتبر 1916 برای پدرش نوشت: اینها پاک نمی شوند بلکه داغ بلعیده می شوند. در اینجا اگر نویسنده مراقب نباشد که زمان صلح را از زمان جنگ تشخیص دهد، اگر منتقدان با توجه به رمان “سفر به انتهای شب” که در سال 1932منتشر شد، تجزیه و تحلیل خود را بر مسیرهای اولیه‌ی جنگ ، متمرکز ‌نمی‌کردند، اولین تجربه‌ی فروپاشی جهانِ خانواده و حبس شدن در یک هنگ که با مجوزهای کوتاه در هم آمیخته بود، برای مدتها در سایه باقی می‌ماند. این درحالی بود که سلین، اولین تجربه‌ی  موفقیت‌آمیز نوشتن را از یک دفترچه‌ی مخفی سی و پنج صفحه‌ای در سال 1913 آغاز کرده بود. دفترِ سرباز زره پوش.

کشف اخیر مکاتبات رد و بدل شده در طول اقامتِ سلین ​​در رامبويه توسط بستگانش، نه تنها اطلاعات ارزشمندی را درباره‌ی زمان خدمت فراهم نمی‌کند، بلکه بر تقابل بین سکوتِ شخصِ اولِ علاقه‌مند به این حصار و عبور از این مرحله که نوشتنِ دفترچه( این اولین جلوه‌ی ملموس “اراده‌ی ادبیات “) راهی است برای استفاده از یک بیان هنری، تأکید می‌کند. بنابراین این امکان وجود دارد که رابطه‌ی موجود بین سختی‌های تحمل شده توسط سربازِ جوان و عملِ نوشتن در عرصه‌های مختلفِ محرومیتِ ناشی از ورود به جهانی نظامی، تلاش برای آزادی در نوشتن را زیر سوال ببرد. به منظور کاوش در اشکال این رابطه ، ابتدا می‌خواهیم تجربه‌ای مبهم توسط سواره نظام را که هم با حبس و هم با رهایی مشخص می‌شود، دقیق‌تر شناسایی کنیم. آیا سلین تنها رمانش را که به زندگی در پادگان پرداخته (*پیپ شکسته*) و در سال 1949 منتشر شده، به این دوگانگی اختصاص داده است؟ در نهایت، چگونگیِ خاطره‌ی این تجربه‌ی به یاد ماندنیِ سلین، به روزهای زندان و تبعید در دانمارک برمی گردد، زمانی که وی پس از آزادی از دشمن و در دوران اشغال، توسط دادگستری فرانسه تحت تعقیب اطلاعاتی بود.

  زمان خدمت: بین حبس و آزادی

لوئی فردینان سلین طبق سوابق نظامی‌اش به طور داوطلبانه در 28 سپتامبر 1912 به مدت سه سال در هنگ 12 سربازی ثبت نام کرد. دلایلِ بیان شده‌ی سلین، حولِ این تصمیم که در گفتگویی توسط پیر اوردیونی به عنوان “هوی و هوس”گزارش شده، ( نمونه ای بسیار آشکار از آزادی‌های گرفته شده توسط سلین که در بیوگرافی‌اش توصیف شده) در واقع دور از منطق نیست. پس از دو سال‌ونیم دوره‌ی کارآموزی با کارفرمایان مختلف، سرانجام این جوان هجده ساله فرصت یافت تا شغل با ثبات‌تری را در یک جواهرفروشی بزرگ در پاریس بدست آورد، به امید آنکه از تعهدات نظامی خود خلاص شود. در پایان روند طولانی تعمیم خدمات که در این سالها به اوج خود رسیده بود، تقریباً همه فرانسوی‌ها موظف شدند دو سال را در هنگ سپری کنند. این یک محدودیت سنگین به ویژه برای طبقه‌ی کارگر بود، که نه تنها باعث قطع فعالیت‌های منجر حقوق و دستمزدشان می‌شد، بلکه علیرغم پیشرفت در استخدام‌های منطقه‌ای، فاصله جغرافیایی قابل توجهی برای برخی از افرادِ وظیفه نیز در بر داشت. اعضای خانواده‌های مرفه یا خرده بورژوا، برای ماندن در نزدیكی خانه‌ی خود و انتخاب واحدی كه می‌خواهند در آن مشغول به کار شوند، می‌توانستند از هجده سالگی درخواستِ کار بدهند. ناراحتی حضور طولانی مدت در ارتش بیشتر از آن بود که عضو اعزامی بتواند به سرعت به یک افسر درجه دار تبدیل شود، تا به هنگام مرخصی با شرایطی مطلوب نزدِ خانواده‌ی خود برگردد.

پیش از سال 1914 ، روابط مسلحانه عمیق شده بود تا جایی که بیشتر هنگها و کادرهایشان که اکنون تقریباً به طور دائم در شهری پادگانی مستقر شده بودند، بر اساس اعتماد حاصل از محدودیتهای متقابل، با مردم محلی ارتباط تنگاتنگی برقرار می‌کردند. اطاعت در برابر تعهدات نظامی، بی هیچ مقاومتِ چشمگیری توسطِ سربازان جوان و مردم غیرنظامی صورت می‌گرفت. تعهد لویی فردینان سلین به هنگِ 12 نظامی، مشمولِ این بند می‌شد.

این امر به جاه‌طلبی والدین مبتلا به وسواسِ موفقیت سریع پسرشان منجر شده بود که مشتاق بودند ارزشهای نظم و انضباط را در او ایجاد کنند،  انضباطی که آن در خود درونی کرده بودند. در اینجا پدر نقش بسیار مهمی داشت. در آوریل 1885 در سن بیست سالگی پدرِ لویی فردینان سلین تحصیلات خود را رها کرده و به مدت 5 سال در هنگ27  توپخانه  در “دوئه” که همانجا به زندان افتاده بود، داوطلبانه خدمت کرد. وی قبل از آزادی زودهنگامش در 21 سپتامبر 1889 پس از یک دوره خدمتِ تمام و کمال، در توپخانه‌ی سواره نظام به عنوان راننده‌ی توپچی و سردارِ وطن خدمت کرد. خاطره‌ی این تجربه‌ی پدرانه احتمالاً نقش مهمی در انتخابِ  پسر و شیوه‌های آن داشته است. پدرِ لویی فردینان ارتش را به خوبی می‌شناخت و بنابراین می‌توان گفت که او در ترویجِ عقاید ضد نظامی‌گری که از اوایل قرن 20 شروع به پیشرفتِ گسترده‌تری در افکار عمومی کرده بود، شریک نبوده.

برعکس ، به نظر می رسد همه چیز نشانگر این است که او به ارتش اعتماد داشت تا تربیتِ بدنی و اخلاقی‌ پسرش را کامل کند. احتمالاً این او بود که پسرش را به سمت سواره نظام مسلحِ معتبرتر از پیاده نظام و به سمت سربازانی که  قوای بدنیِ ویژه‌ای داشتند، هدایت کرد. او – از آنجا كه خودش آنها را تجربه كرده بود – مشكلات آموزش نظامي در واحدهاي مستقر را مي‌دانست، مشکلاتی که حالا از نظر او غيرقابل عبور نبودند. سرانجام، انتخاب هنگِ سربازی را می توان نه تنها با مجاورت با پاریس بلکه بیش از هر چیز با پیوندهای شخصی وی با یکی از افسران این هنگ، کاپیتان اشنایدر، که در رامبوئه همانند جبهه، مخبر اصلی وی بود ، توضیح داد. سلین هرگز در مورد آنچه در حلقه‌ی خانواده اتفاق افتاده، نه درباره‌ی نقشی که پدرش ایفا کرده و نه نگرش رضایت خود نسبت به دستوراتِ والدینش، توضیحی نداده است. با این وجود می توانیم این فرضیه را مطرح کنیم که طبق اتهام خشونت علیه پدرِ راوی در مرگِ قدرت، او مدیون مسئولیتِ وی در قبال تصمیمی است که به طرز بیرحمانه‌ای جوانانِ مردم را به کُشتن داد اما از تنها فرزندی که داشت محافظت کرد. بیش از بیست سال پس از این وقایع – نوشتن کتاب مرگِ قسطی در تابستان 1933 ، یعنی حدود یک سال پس از مرگ پدرش در مارس 1932 – سلین خود را به شکلی عمدا ظالمانه و کاریکاتوریک که مشخصه ‌ی گزارش كلی از كینه ای است كه او توانسته با توجه به سازگاری خانوادگی‌اش پرورش دهد، معرفی می‌کند. کینه‌ای شدیدتر از پذیرفته‌شدنِ پدر توسط  مردِ جوان.

ادغام در هنگ نظامی، نشانگر گسستی وحشیانه و دردناک از دنیای نوجوانی بود.

او باید طی چند ماه سوارکاری را به گونه‌ای یاد می‌گرفت که قادر باشد اسب خود را در حین نگه داشتن از راههای مختلف – بدون اینکه چهار نعل برود – به تنهایی و با مردانِ جوخه‌ی خود کنترل کند و تشکیلات اصلی را برای پذیرش در میدان جنگ بیاموزد. اصول اولیه‌ی نبرد با پای پیاده ، کار با سلاح‌های مختلف، مراقبت از اسب‌ها و نگهداریِ سلاح ها بود که یادگیری قوانین زندگی جمعی نیز به این موارد اضافه می‌شدند. دوره‌ها یک آزمون بدنیِ شدید بودند که لویی فردینان از آن‌ها فرار می‌کرد. چرا که او برای پیشرفتش در دوره‌ی افسری ثبت نام کرده بود. سلین حتی در روند شدیدتری قرار گرفته‌بود که تحمل آن را نداشت. از 22 نوامبر 1912 ، کاپیتان اشنایدر، که فرماندهی اسکادران خود را بر عهده داشت، مشکلاتِ سلین را به پدرش اطلاع می‌داد، مشکلِ “عدم استعداد او در سوارکاری و نگهداری از اسبها و ضعفِ آموزش بدنی.

در باطنِ امر، سقوط‌های مکرر پنهان شده توسط مربیان، به عنوان تنها راه خلاص شدن از خشونت بدنی و ترس از تهدید و حتی توهین در حین آموزش بود، همچنین در پادگان جوانِ به کار گرفته شده را در حالتی از وحشت و تحقیر قرار می‌دادند که هم اطاعت و هم مقاومت او را بکوبند. در سلین علامت به جا مانده از این شروع، به صورتِ یک تغییر شکل فیزیکی نمایان شد. او تقریباً طی دو ماه مقداری وزن کم کرد و حداقل دو بار اقدام به خودکشی. بیش از همه، او در یک افسردگی  فرو رفت که ریشه در انزجاری عمیق داشت، انزجاری که به حضورِ جدید او در میان مردان خشن و بی رحمی که از هر گونه آزادی محروم  بودند و در معرض تهدید مجازات قرار می‌گرفتند، می‌انجامید.

اطرافیانِ سلین به پدر و مادرش، از “افسردگی” و “دلسردی” او می گفتند اما تنها یک سال بعد است که در دفترچه‌ی خاطرات خصوصی‌اش کلماتی را برای توصیف شکنجه‌های خود پیدا می کند:

چه شغل شریفی‌ست، شغلِ نظامی. آیا این فداکاریِ‌ واقعی می‌تواند دست زدن به تاپاله در روشناییِ کمرنگِ یک فانوسِ کثیف باشد؟ در دوره‌ی دانشجویی، توسط افسری با کونی پر از خون،( کنایه از فردی خشن با ترسی ذاتی از اسب) به دردسر افتادم. آنجا مدت زیادی دوام نیاوردم و به طور جدی  به فرار که تنها راه رهایی از این مصیبت بود، فکر کردم.

ممنوعیتِ خروج و نبودِ مرخصی در این دوره، برای کسی که خود را مبتلا به “نوستالژی عمیقِ آزادی” می‎دانست، رنجی مضائف بود و در نتیجه به نظر می‌رسید فرار تنها راهِ  حلِ مشکلاتش باشد. سلین با وساطت مکرر والدینش و به لطف قولی که چندین سرباز برای مراقبت از او به آنها داده‌بودند، در ابتدای ژانویه 1913 از گذراندنِ ادامه‌ی دوره‌ی سربازی معاف شد. مشاهدات نشان می‌دهند که او از اواسط ژانویه  شروع به کسبِ نوعی آزادی در دنیای محدودش کرده، آزادی که قرار بود جایگزینِ نگهبانانِ طویله‌ای شود که  در سالن غذا خوری سربازخانه بودند، جایی که تعداد کمی از سربازان می‌توانستند از قراردادهای بدهی به رفقای خود یا حتی رابطه با یک زن جوان بهره‌مند شوند. به نظر می‌رسد کمتر از یک سال این نوجوان حساس، ترس‌های خود را فتح کرده و استانداردهای شدت‌گرفته‌ی مردانه‌اش را در ارتش، داخلی کرده‌باشد. شاهد این دگردیسی، یکی از همرزمانش راجر گوروس در 11 دسامبر 1913 به پدرش نوشت: “از نظر اخلاقی [لویی] به طور جدی پیشرفت کرده، او دیگر مانند گذشته” ترسو “نیست. در نتیجه غیرت او افزایش یافته و اگر همینطور ادامه دهد او به عنوان یک سرباز موفق به مهم‌ترین آرزوی خود خواهد رسید. که  این آرزو در 5 آگست 1913 هنگامی که به درجه‌ی سرتیپی منصوب شد، به واقعیت پیوست.

با این حال، اثری که این ماههای فرمانبرداری بر روی مرد جوان گذاشت، بسیارعمیق بود. سلینِ پدر، با توجه به اقامتهایی که در نوجوانی در آلمان و سپس در انگلیس برای یادگیری زبانهای خارجی داشت، اکنون برای حفظ بنیان خانواده و برای پسرش مکاتباتی انجام داد. تجربه‌ی پادگان اما با بی‌رحمی، نیازی که والدین برای تکثیر مخبرها در هنگ احساس می‌کردند را شدیدتر ساخت، و سکوتی خلق ‎کرد، سکوتی بیانگر مشقتی‌ که سلین قرار بود سیزده ماه بعد در دفترچه‌ی خاطراتش آن را به زبان بیاورد. همانطور که بر وحشتِ اولیه‌ی خود غلبه کرده بود.

او می‌نویسد: این اولین تجربه‌ی دردناکِ من در زندگی است که شاید آخرین هم نباشد. یادداشت‌های او چیزی از افسردگی‌اش پنهان نمی کنند و دقیقا به شکل اعترافی است که قرار است مخفی بماند. بااینحال- “برای کسانی که آثار سلین را می‌خوانند” – به نفعشان است که توسط نویسنده به یک خواننده‌ی ادبی تبدیل شوند.- میل به نوشتن از طریق این یادداشت‌ها پدیدار می‌شود: پیوند با “مالیخولیای عمیق” ناشی از زندگی محروم سرباز. این اظهار که حرفه‌ی نویسندگیِ سلین در آینده، ریشه در این تجربه‌ی اولیه دارد، گامی‌است که نمی‎توانیم بی دلهره برداریم. بگذارید بیشتر بگویم که او مجموعه‌ای از تجربیات آسیب‌زا- جنگِ زخمیِ پادگان- را از خاستگاه اثری افتتاح می کند که تلاش کرده مخفی ترین قسمت آن را فاش کند.

پادگانِ پیپ-شکسته

پادگان بلافاصله و سریع به آثارِ سلین راه پیدا نمی‌کند بلکه ظاهر خود را پس از اولین تداعی جنگ بزرگی که توسطِ “سفر به انتهای شب” شکل گرفته، نشان می‌دهد و شرحِ آن نیز عمیقا با حافظه‌ی این درگیری عجین شده است. در ژوئیه 1934 بود که ایده‌ی یک سه گانه‌ی گسترده با عنوانِ “کودکی – جنگ – لندن” به طور پیاپی توسط رمان نویس که در سال 1936 با “مرگ قسطی” اولین قسمت از سه گانه را به پایان رسانده بود، ذکر شد. با این حال ، زمینه‌ی ادبی و تاریخی صمیمانه‌ای که پیرامون پروژه‌ی نگارش در خاستگاهِ “پیپ شکسته” احاطه شده، نقش بسزایی در شیوه‌های جابجایی رمانتیک تجربه‌ی سلین دارد. سال 1936 اولین سال عدم موفقیت نسبی- اما شدیدا ناراحت کننده‌ی- “مرگ قسطی”  است که زبان آن بسیار ابتدایی‌تر از زبان “سفر به انتهای شب” است و صحنه‌های پراکنده‌ی رکیک و ناپسندِ آن حتی گاهی منتقدان و خوانندگان را به اندازه‌ای آزرده خاطر می‌سازد. این ناامیدی تلخ ، همراه با آسیب‌های عزت نفس ناشی از عزیمت الیزابت کریگ، با بدبینی شدیدی که توسط شرایط نابسامان اقتصادی سیاسی و اجتماعی افزایش یافته، آمیخته شده است. سلین در ماه مه، شاهد روی کار آمدن جبهه‌ی مردمی است که  نسبت به آن خیلی احساس همدردی نمی‌کرد، او مسئولیت فروش ضعیف “مرگ قسطی” را بدون داشتن یک یهودی ستیزی قابل احتیاط ، به دولت لئون بلوم نسبت می دهد. آیا اوضاع درست خواهد شد؟ “سوالی” است که وی در نامه ای به هنری ماهه در 29 مه 1936 خطرش را به جان خرید. بنابراین همه چیز ترکیب می‌شود تا وضعیت ذهنی نویسنده‌ای که قصد دارد جنگ را به عنوان موضوع داستان خود از سر بگیرد و سرنوشت یک افسر درجه دار را دنبال کند، تحت کینه‌ای شدید قرار بگیرد.

سوارکاری از پادگان تا میدان جنگ، جایی که با آموزش عمدی گروه خودی کشته می‌شدیم… این گونه ناتمامیِ از آن رو که “پیپ-شکسته” در تابستان 1937 به خاطرِ تهیه‌ی پیش نویس “قتل عام باگاتل” رها و به همین دلیل باعث تداعی زندگی در یک منطقه‌ی سواره نظام شد، فراموش نمی‌شود. هرچند این دیدگاه اولیه، انتخاب‌های سلین را به نمایندگی از سختی‌های تجربه شده توسط فردینانِ راوی و دو برابرِ نویسنده، در طول ادغام خود عمیقاً سیراب می‌کند. پادگانی که سلین بازآفرینی کرده، مکانی است سرشار از خشونت‌های جنگی بزرگ ، مکانی آسیب دیده، مکانی که به رمان برمی‌گردد تا به طور چشمگیری تصویرِ جهان و لحظه‌ای که او برای اولین بار به عقب نگاه کرده را سیاه کرده باشد، و این  محصولِ شوکی عظیم پس از یک تجربه‌ی جنگی است که زیر دست‌های سلین بسیار ضعیف شده‌بود، این تلخیِ سلینی است که کاملاً از طریق اثرِی عاشقانه خودنمایی می‌کند. چنین زمینه‌های متقاطعی برای درک یک سیاه نماییِ شدید که سلین در کار خود برای بازسازیِ پادگان انجام داده، ضروری است.

در ابتدا این حبس است که اثرِ فردینان را که یک بار از دروازه‌های منطقه عبور کرده، یادآوری می‌کند، دروازه به داخل نگهبان نفوذ می کند و این اولین توهین به او است، توهینی که به سلین اجازه می‌دهد تا مسخِ سریعِ شخصیتی‌ای را که هر سربازی متحمل شده ترجمه کند:

سرجوخه ! آه این یه سربازه ! “بیا تو ابله”

به دنبالِ نمونه‌هایی از شکنجه‌های بدنی در مکانی خاص، جایی که در آن محدودیت‌های جدیدی، عاری از هر گونه آزادی اعمال می‌شوند، مکانی که بی بند و باری مداوم و خشونتی جسمی و کلامی را بروز می‌دهد و به نظر می‌رسد هیچ چیز در آن وجود ندارد:

بالا و پایین در حالی که فردینان را بین پاهایم قدم می زدم … با سرعتِ تمام … نه … حالا قورباغه … حالا برعکس … با بدنی بیش از نیمه متلاشی … وارونه و آویزان…من کونِ پخته‌ام را مثل آویزِ دستبندی در تمام طولِ سنگر تکان دادم.

من به قدری وحشتناک مشت خوردم که برای جابجا شدن باید لگنِ خرد شده‌ام را جمع می‌کردم. “در ادامه‌ی آن طرف که راه می‌رفتم، من فردینان سلین، بین ران پاهایم، نه آهسته بلکه با تمام سرعت با همه‌ی نگرانی اسلحه‌ای را پر می‌کردم ، آویزان و وارونه. انگار کونم را در ظرف کمپوتی تکان می‌دادم، پخته و کبود، لگدهای وحشتناکی خوردم  طوری که به شکلی مهیب لگنم را از دست دادم، لرزیدم، استخوان‌هایم هی خرد شدند و دوباره جوش خوردند، سرم را به بندی انداختند و به چنگک آویزانم کردند، زانوهایم را به پشت چرخاندند، پاهایم پر از چشم بودند، چشم‌هایم پر از خشم. “

موجودات زنده دیگر چیزی نیستند جز حیوانات و انسان‌هایی که در فضایی بسته به بند افتاده‌اند، فضای بی هوا و نوری که در آن مدام به هم می‌خورند و سعی به فرار دارند، مثل گله اسبی که سعی به فرار از طویله ای دارد، سعی به فرار از پادگانی. موجوداتی که در محاصره‌ی نگهبان‌ها خفه می‌شوند، در جایی که می‌دانیم برای پزشکانِ نظامیِ آن زمان، تراکمِ غلیظِ همه‌ی بیماری‌هایی بود که به سلامت سربازان آسیب می‌زد، طویله، محلِ تمامیِ خطراتی که  نگهبان‌ها را به در معرضِ دفن شدن زیرِ شاش و پِهِن تهدید می‌کرد، پِهِنی که به تدریج فضا را پُر کرده بود.

در اینجا سلین موفق می شود به لطف تجربیاتِ رادیکالی که به شخصیت‌هایش تحمیل می‌کند،نوعی احساس نابودیِ جسمی و روحی را تجربه کند که در ماه‌های ابتدایی ورودش به پادگان اتفاق افتاده بود. سربازان جنگی در محیطی قرار می‌گیرند که در آن پرخاشگری تکرار و سیستماتیک می شود. و شنوایی همان حسی ست که در طی این دوره تضعیف شده، حسی که بی ثبات‌ترین نقطه‌ی سلین را تشکیل می‌دهد: با صدای اسب ها و تجهیزات فلزی که به هم می‌خورند، و زوزه‌های سربازان یا نگهبان‌هایی که یکدیگر را صدا می‌زنند، یا به شکلی توهین‌آمیز به هم دستور می‌دهند، به طوریکه نامشان عوض می‌شود. همانطور که واژه‌ی “مارشال” درتحقیرِ این نوع تلفظ ، تبدیل به کلمه‌ی “خانه‌دار” می‌شود.

به طور کلی “پیپ-شکسته” تلاشی کاملاً نوآورانه برای رونویسیِ متنی است که در واقع توسط ارتش استفاده می‌شود، مخلوطی از زبان شفاهی رایج ، زبانِ عامیانه‌ی نظامی و واژگان نظارتی و تا حدودی اختراع شده . در واقع این نوع مکالمه، بیشتر نوعی از مکالمه‌ی عامیانه‌ی نظامی پاریسی است تا عامیانه‌ی نظامی که مورد علاقه‌ی نویسنده است، با این وجود سلین در سال 1950 در نامه‌ای به راجر نیمیر یادآوری کرد که در هنگِ دوازدهم که یک هنگ “کاملاً برتونی” هم نیست، تنها یک نفر از ده سرباز، فرانسوی صحبت می کند. همانطور که هانری گدار قبلاً اشاره کرده : جهان در زبانِ خاصِ خود خلاصه شده زبانی که زبانِ یک چهارم سواره نظامش است. این امر به خودی خود تا حد زیادی، امری لفظی است. با این گفتارِ بیگانه که شخصیت‌ها را در فرمانبرداریِ کاملی نگه می دارد، – همانطور که بعداً در رمان پیشنهاد شد که اگر “رمز عبور” گمشده توسط هر یک از سربازان پیدا شود، آن سرباز اجازه دارد راحت، یعنی آزاد شود.” – سلین از یک طرف با سکوت فردینانِ راوی که در غفلت فرو رفته مخالف است و از طرفی دیگر با یک صحنه‌ی آغازین که طی آن گروهبان وظیفه سعی دارد نامش را در فرمی که یک بار در آن نام نویسی کرده، دوباره بنویسد:

گروهبان، دشوار بود كه پرونده‌ام باز شود … طوری‌که بین انگشتان او گیر كند و … سپس نامم را بخواند. او مجبور شد آن را در یک دفتر کپی کند … این همه، کارِ بسیار دشواری بود …که با احتیاط انجام شد.

در این صحنه‌ی بسیار کوتاه ، کلمه‌ی نوشتاری توسط نویسنده با کارکردِ مفهومِ “آزادی”، مجدداً جان می‌گیرد، “آزادی” که شامل یادآوری هویت قبلی وی و نام غیرنظامی‌اش است که برای ایجاد شماره ثبتِ وی پاک شده. سلین با لحنِ شدید و پرخاشگرانه‌ای که بلافاصله با آن به فضای متن حمله می‌کند، با مکانِ شکننده‌ای که در این جهان به عنوان زندان توصیف شده، مخالف است. او به عنوان یک نویسنده‌ی زندانی در اینجا می‌گوید: نوشتن، نوعی مقاومت است.- این عمل در جهانی که نوشتن عمدتا برای نشان دادن دستورات یا اجرای مجازات‌ها مورد استفاده قرار می گیرد بسیار غیر طبیعی است.- این احتمالاً تنها نکته‌ی مثبتِ یک رمان است که در آن همه‌ی شخصیت‌ها تحت شرایط نظامیِ خود خرد شده‌اند شرایطی که در آن سلین آنچه را که ممکن است آزادی واقعی او در طول اقامتش در رامبوئه بداند، از آزادی نسبی با توجه به تربیتِ خانوادگی‌‌اش‌اش تا آزادی‌ در نقطه‌ی شروع اندامِ جنسیِ‌اش، پاک می کند. تنها چیزی که می‌ماند تحقیر و محدودیت در متنی است که  به هر حال باید خاطرنشان کرد، ناتمام مانده است.

از زندان تا پادگان

تجربه‌ی پریشانی، هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی، هنگامی که سلین در 17 دسامبر 1945 در دانمارک زندانی شد ، بار دیگر نه تنها از کار بلکه تا حدی بسیار بزرگتر از زندگی سلین، نیز عبور کرد. با حضور نویسنده در دانمارک به همراه همسرش لوکز آلمانزور و گربه اش بیبرت به تصمیمِ سلین، توضیح داده می شود که او چگونه بعد از فرارش از پاریس به تاریخِ  17 ژوئن،1944 در تمامیتِ جسمی‌اش، احساس خطر می‌کند. پس از یک سفر طولانی و خطرناک از طریق آلمانِ در حال تجزیه، این زوج در مارس 1945 به کپنهاگ رسیدند و در آنجا ماندند تا دادگاه فرانسه  در کشوری که از ماه مه از اشغال آلمان بیرون آمده، برای سلین حکم صادر کند.

اتهامات علیه نویسنده بسیار جدی بود زیرا در ابتدا، وی نه تنها به جاسوسی برای دشمن، بلکه همچنین در مفادِ پایانیِ قانونِ کیفری، به‌خاطرِ بیانِ صریح و بدونِ سانسورش که از نظرِ دادگاه بسیار بی‌رحمانه بود، به اقدام علیه امنیت ملی نیز محکوم شد. مجازاتِ این جرائم اعدام بود و سلین هنگامی که وارد زندان وستر فنگسل می‌شود از این موضوع آگاه است، جایی که برای اولین بار قبل از انتقال به بیمارستان، در سلولی گروهی قرار می‌گیرد. اولین نوشته‌های سلین، غیر از چند نامه، مربوط به فوریه‌ی 1946 است که وی به زندان بازگردانده شد، اما این بار در یک سلول انفرادی. آنها به صورت یادداشت‌ها و تأملاتی که در دفترهای مدرسه رونویسی می‌شوند – در مجموع ده مورد – هستند که در آن نویسنده بدون توجه به سبک، وقایع و احساساتی که بین پروازش از پاریس تا زندانی شدنش تجربه کرده را قطعه قطعه توصیف می کند. این دفترهای زندان منابع گرانبهایی هستند برای درک این واقعیت که سلین چگونه این حصر و زندان را به شکلی دردناک تجربه می‌کند، چرا که او هرگز از اعلامِ بی‌گناهی‌اش در تجربیاتِ وحشتناکی که متحمل شده،دست نمی‌کشد. سلین به طور قابل توجهی به اولین بار در جبهه های جنگ 1914، دقیقاً در جایی که در 25 اکتبر 1914 از ناحیه بازو به شدت زخمی شد، اشاره می‌کند تا بتواند توهمات و صدای سوت‌های آزارنده‌ی درونِ گوشش را در زمان حبس که به گفته‌ی وی، از سال 1914 آغاز شده، توصیف کند. در دفترچه‌ای که اولین طرح رمان بعدی سلین “سرزمینِ پریان” نقش می‌بندد:

من نمی توانم خیلی واضح ببینم – دیوارها لمس می‌شوند – من هنوز می توانم سوت گلوله ها را بشنوم. سرم پُر از صداست.

سپس چند صفحه بعد اضافه می کند:

کلیدها – یورشِ کلیدها هر روز صبح مرا از جا می‌پراند -از شکنجه می‌ترسم- هیچ چیز نمی‌فهمم- چیزی جز صدای سوت در گوشم نمی‌شنوم- همیشه در گوشم جنگ است- در سلول انفرادی.

سلول دقیقاً مانند میدان نبردی است که اینجا با صراحت مشخص شده، در واقع مکان مهلکی است که سرباز و همچنین زندانی را در معرض خطر نابودی فیزیکی وی پس از ناپدید شدنش قرار می‌دهد، مکانی که سلین اما آن را جایی برای فراغت می‌بیند – “من دوست دارم در جاذبه‌ی مرگ بمیرم”. او خاطرنشان کرد –  به نظر می رسد که تنها نوشتن است که می تواند همه چیز را آنگونه که هست، بیان کند.

هنگامی که سلین در ژوئن 1947  به طور مشروط آزاد شد و در کپنهاگ در حصر خانگی قرار گرفت، در خانه‌ی وکیلش استاد میکلسن در کلارسکوگارد در ساحلِ دریای بالتیک، بقیه‌ی خاطرات زندان و مهمترین چیزهایی که به خدمت سربازی‌اش مربوط می‌شدند، به قلم او بازگشتند تا به او کمک کنند توصیف بهتری از زندان برای کسانی که در آن زندگی می‌کردند، ارائه دهد. بخشی از پیش‌نویسِ “سرزمین پریان”  در بهار سال 1948 آماده شد که در آن زندان و پادگان را به طور موازی طی دو بخشِ آغازین دیده‌است: لخت کردن از یک طرف و ضبطِ اموال از طرفِ دیگر.

لازم به ذکر است، مقدمه‌ی متن بهار و تابستان که توسط ژان پاولان در “دفترهای زندان” منتشر شد، همزمان با تمرکز سلین بر نسخه خطی “پیپ-شکسته” تجدیدِ حیاتِ سلین در خاطراتِ زندان را به خوبی نشان می‌دهد.

استحاله قبل از زندانی شدن با تفتیش بدنی آغاز می شود، با تحقیرِ بدنی.

سلین آنها را در اصطلاحاتی توصیف کرده تا عصبانیتی را که بعد از سه سال دست نخورده باقی مانده آزاد کند:

“زندان

شاید شما هم آنجا بوده‌اید، انصافا در اینجا چه چیزی بیش از همه خشمگینتان می‌کند؟ برای من زیر و رو کردن جیب ها، تفتیشِ زندان‌بان با آن صورت مسخره، و دوباره دست و پنجه نرم کردنش که برهنه شوی،  دستبند به دستت نداری؟ یا یک اره برقی ؟ یک هواپیما ؟… به لبه ی آلتت که می‌رسند، بیا، رو به دیوار! و دوباره شروع می شود! حالا سوراخِ کونت حاضراست، آنجا که طلا پنهان کرده‌ای، الماس را و شاید تاج زمردی را، و مدفوعت، آیا نشان هیچ گلوله یا جریانی مخفی از آمپول‌های مورفین نیست؟

خاک کنید این مدفوع لعنتی را.

این صحنه علاوه بر اینکه به خیالات پراکنده‌ی نویسنده آزادی می‌بخشد، بی‌ارتباط با بازبینیِ رنجی که کلیه‌ی افراد تازه وارد هنگام ورود به پادگان تحت آن قرار می‌گرفتند نیست. این تفتیش بدنی در مقابل گروه کوچکی از سربازان ، افسران ، درجه داران و پزشکان انجام می‌شد که مجاز به بررسی بدن‌های برهنه‌ی تازه وارد، برای سرکشی به آنها و احتمالا برای لمس آنها به منظور شناسایی یک بیماری که منجر به بازگشت زندانی‌ها به خانه‌هایشان می‌شد بودند. حتی اگر این دو موقعیت از خشونت علیه سوژه ماهیت یکسانی نداشته باشند یا به یک میزان نباشند، حداقل احساس تجاوز شدیدی ایجاد می‌شود که ریشه در درونی سازیِ شدیدِ هنجارهای نجابت و تواضعی دارد که از ابتدای قرن بیستم اعمال شده. تحمل برهنگی در مردان هیچ کمتر از زنان نیست.

این زندانی به طور ناگهانی از هویت قبلی خود، از گذشته ی خود محروم می‌شود و به سربازی گنجانده در هنگ کاهش می‌یابد:

اوراق بی ارزشتان !  تمامی زندگی صادقانه‌تان، اولین چیزی است که به دستشان می‌افتد، کارت شناسایی واقعی‌تان، دفترچه‌ی مدال‌های نظامی‌، کارت جانبازیِ هفتاد و پنج درصدی‌تان، همه‌ی اینها در یک بسته، دوباره خواهید دیدشان، این پایانِ یک انسان است و طوفانی دیگر که همه چیز را خواهد‌شست، روحی که دیگرش نمی‌خواهیدش، این خشمِ خون. با اینحال می‌توانم بگویم که محکم‌تر شده‌ام، من هنگ‌هایی را گذرانده‌ام که زندان‌هایی انضباطی بودند، جایی که کبودی‌هایمان را از زیرِ اسب‌ها جمع می‌کردیم و شب‌ها در بسترهایمان ناله می‌زدیم. اما هیچ‌کدام از این‌ها به سختیِ تفتیش بدنی نیستند، به شقاوتِ این رسوایی…

 

بار دیگر صحنه‌ی دیگری از تفتیشِ بدنی در اولین قسمت منتشر شده از “سرزمینِ پریان”:

این وحشیگری  توسط سه نگهبان برای ایجاد ترس و دلهره از تجاوز به زندانی اعمال شده، وقتی عصرِ یک روز که سلین تختخوابش را برای نشان دادنِ قلدری و زورگویی که زندان به او تحمیل کرده، واژگون می‌کند:

آنها یک شب ، یک شب به دیدن من آمدند …

 آنها مرا وادار کردند که بلند شوم …  به کونِ من لگد زدند.

 در هوا، چون پرِ کاهی!

ژنده پوش!

در سلول دوازدهم.

 آه ، خود را جوان دیدم!

بدیهی‌است که در این قسمت همانند بخش‌های بالا، وضعیتِ قربانیانِ ذکر شده در طولِ سالهای طولانیِ نوشتنِ سلین، نباید نادیده گرفته شود. این امر باعث می شود که تصویر بازداشت وی به طور قابل توجهی تاریک شود تا خواننده‌ای که در متن او حساب خود را تسویه کرده احساس گناه کند، متنی که شدت آن تا حد زیادی به انکارش توسط مردم و منتقدان به هنگام انتشار کمک کرد. با این حال  این گزارش از بازداشت که به همراهِ خاطراتی از زمان خدمت سربازیِ سلین است رد دردناکی از تجربه‌ی ابتدایی زندانی را نشان می‌دهد که خاطره‌اش حدود 30 سال در ذهن نویسنده باقی مانده.

برای سلین، هنگ، نه تنها مانند زندان  بلکه مانند میدان جنگ یا حتی مکانی است که انسانها، به ویژه مردان، هویت خود را از دست می‌دهند و سعی می‌کنند در برابر این سقوط مقاومت کنند. برای سلین، نوشتن از پشت دیوارهای  پادگان، از دورانِ بلوغ آغاز شده، از تلاشی که برای به دست آوردن آزادی با تجربه‌های پی‌در‌پی خشونت، که بعضی از آنها بسیار شدید بوده‌اند، تضعیف شد.

جستجوی شاید بی فایده‌ای که یکی از مهمترین آثار ادبی قرن 20 را به دنیا آورد.