چو گل به وقتِ جوانی
چون سر از خنده بر می داری
دیگر مرا نداری…
ناشناس
حقا که یکی از ما پیاله را سر کشیده بود
حقا که یکی از ما بیدردسر شده بود
حقا که یکی از ما دیگر زحمت نداده بود
نشسته بود لبهی پشتبامی و چشم دوخته بود به هواکش همسایهی روبهرویی و چند سایه لابهلای پرهها دیده بود و صدای بچهای هم آمده بود و مورچهای هم بود و هوا، میرفت به تماشای کشتاری گرگ و میش
حقا که ما نمرده به خانه برگشتیم
حقا که ما سینما رفتن را بوسیدیم، گذاشتیم برای آنها و رفتیم
حقا که ما نقطههایی شدیم پرت و پلا
اما این حرفها کجا و
صُلب شدن کجا؟
ما، برهنهی هم را دیده بودیم و تا ابد غریبه نمیشدیم
الهگانی کوچک و مگسپران، علاف، در قیامتی کشدار
چشمچرانهایی بیشوق…
حقا که ما دیگر جوان نبودیم و بودیم
هار نبودیم و بودیم
لال نبودیم و بودیم
و از اسب افتاده بودیم…
عباراتی مثله
تهیدست تهیدست
باغهای انگور از کف دستمان پریده است بچه
ببین تو چه دیر در هذیان تقدیر افتادی بچه
وقتمان تمام بود و نمیباختیم
زل میزدیم و منظرهای نبود…
چرا تشنج گذشته را به یادم نمیآوری چرا؟
گلوی مرجانیام را مُچ معلولم را
شاعران سرگشته را به یادم نمیآوری چرا؟
بگوییم تهیدستیم و بپریم
بگوییم باقیش وسوسهست و بپریم
نگوییم و بپریم
حقا که در میانِ گُسل بودن
حقا که لابهلای جسد بودن
حقا که نیزهای تیز بودن را بلد بودیم
و عمر
ما را به روی خودش نیاورد
و عمر
ما را به بوی خون آورد و
سازی بدصدا برایمان دست و پا کرد
و بعد همینقدر بد نوشتیم و شاعران پیادهای شدیم تا کلمه ما را بوسید، گذاشت لای قرآن، شکر ریخت، پَر ندادیم اما
گذاشت بر عرشهی کشتی ارواح، روح نداشتیم اما
گذاشت بر بندِ ناف، به دنیا نیامدیم اما
تو در آب خوابیدهای بچه
تو در روزهایی رفته جاماندهای بچه
گوشم را ببُرم بگذارم در سینی و تقدیمت کنم
دهانم را بسوزانم و تقدیمت کنم
گیسهای لَخت درازم را
کفِ پاهایم را
کشالهی رانم را
نوکِ پستانم را
مونثِ صُلبم را
مرا ببوس و جنازهام را همینجا بگذار
و خودت راهی دریا شو…
زیرا که وقتش رسیده بود و طفره میرفتیم
وقتش رسیده بود و هنوز را
از گوشت جدا نمیکردیم
در خالیِ شکم، از احشا
در خالیِ سر، از صدا
در دورِ هزارمی از دوندگی
آنجا که مسافت میلنگید
چون قرنی آغشتهی عزا…
گفتیم عزاداریم آقا عزادار
و خندهزاری روی پلههای تهران بودیم
چون صفحهای از کلماتِ لکنت
چون پرسش مدامِ «داری خودت را میکشی؟»
چون چشمِ قندی مادر که به نور نمیرفت…
اصلاً همین،
تنهایی از عَشَقه، تنهایی از پِتوس، تنهایی از مارچوبه، تلخون، بیرون میکشند از خون
خون، خونِ بادکردهی بیسر
خون، خونِ جهندهی مغبون
زیرا وقتش رسیده بود و «همینطور که تنش از هم میپاشید، همینطور که تنش از هم میپاشید، باورش به پیوستگی همهچیز شدت میگرفت،» همینطور که میپاشید، شدت میگرفت
و ما، روی پلههای سینما سپیده نشستیم، روی تانکهای ارتش نشستیم، روی نیزار، آخ، نشستیم… حقا که ما بی سروصدا، به روی خودمان نیاوردیم و طفره رفتیم.
پاییز 98