شعر

خرچنگ|انسیه اکبری

صدای زنی ناشناس
گره می‌خورد در باد کولر
«سراغ همه می‌روند»
«سراغ همه می‌روند»
و درست همزمان سگی پوزه‌بریده و لنگ
درخیابان زوزه می‌کشد
گویی در آستانه‌ی دوزخ قهقهه می‌زنند دهان‌ها
و ارابه‌ران مرگ است سگ، در جهان حقیقی
از پنجره به سمت سگ فریاد می‌زنم
فکر می‌کنی تا کی!!! و بعد زمزمه می‌کنم
بتوانی درد را تنها در یک چشم پنهان کنی؟
با این علم که درد پنهان‌شده در چشم
مملو از خون‌های اهداییِ منقبض است
فکر می‌کنی تا چه زمان
بشود با گلوله‌یی جنگی
در فقراتِ هر مهره‌ی این بی‌رگ
در فقرات هر ستون این شه‌ریده
نشتر زد، جَری شد، نَمرد
نامیرا پا در کوچه گذاشت
و نامیرا به خانه برگشت
و خوابید آرام گرفت
در این‌همه بی‌قبری بر این‌همه کلوخ
که این‌همه تن‌های داغ را
پرس کرده در نیمه‌شب‌های لایموتی شق کرده
زمانِ در حرکت می‌ایستد بالاخره
زمانِ ایستا به حرکت درمی‌آید نهایتن
ضجه‌ها در خروجی صداها می‌گندد حالا ببین
و به جای فریاد حشرات ترسوی لال از حلقوم و حنجره
چون استفراغی روان جاری می‌شوند به تخت
و آن عنکبوت غول‌آسا و مرطوب
با اندامی به بنفشیِ گوشت کبودشده و پاهایی مخملین
که به وقت دویدن از مفاصل پاهایش صدای بچه می‌آید
در مغز من می‌ترکد ناگهان، اما فکر می‌کنی تا کی
بشود در سکرات مرگ، زیستن را منجمد شد و جوشید؟
به غایبین در مراسم اعدام مُرس زد که بیایند
و در دم در هر بازدمِ متکثر در جیغ
یک بخیه یک خداحافظی یک گردباد را بتپانند به زور
موریانه ها شروع کرده‌اند به جویدن می‌شنوی؟
صدای جویده‌شدن آن دست ورم کرده‌ی متعفن را
صدایی لزج، صدای لگد‌کردن روده‌هایی پُر
با چکمه‌های دژخیمی چاق
که به پستان‌های گوشتی‌اش دو خرچنگ چسبیده است
خرچنگ‌هایی مبتلا به سفلیس و کشتار
و او ایستاده فرمان می‌دهد
ایستاده به خشتکِ ابلیسِ در آینه می‌سُرد
ایستاده در خون‌های دلمه‌بسته می‌شاشد
ایستاده با هیکلی از عن که در اندودی از خشم و شیرآبه
فرو رفته تا رستنگاه مو
می‌شنوم…می‌شنوم اما دیدن ممکن نیست
پلک‌های من با بزاق و ترس بهم چسبیده‌اند
و مجازات چرخیدن مردمک‌ها در حدقه
قرقره کردن شیرآبه است در دهان و عورتِ جلاد
اصلا تا کی فکر می‌کنی بشود از پشت چشم بند
از عفونت صداها فهمید
آنکه می‌خندد گرگ است
یا او که می‌زند آدمی‌ست؟
یا از بوی بدن‌هایشان بو برد که کدام یک در خیانت بالغ است
و آن دیگری در بلوغِ خیانت است
تا کجا می‌شود تو بگو تا کجا می‌شود
مغزهای لهیده‌ی مستاصل را از کفن‌های شلخته لیسید
و برگشت به ساچمه برگشت به پوکه
برگشت به درازآویزی آلمینیومی
آلت قتاله‌یی که کاسه‌ی سر را می‌درد به وقت فرو
که مخلوطی‌ست فشرده از پلاستیک و فولاد
در دستهایی از گراز دست‌هایی از خیش، سیم خاردار، تبر
و مقادیر هنگفتی درد…درد
و کمی صدای شکستگی جمجمه
و حجمی از خون
و پاتیل‌های گوشتی از استخوانِ موم‌شده با رگ
و از نام‌ها البته
نام‌ها که به او می‌چسبند
به خورد فولاد می‌روند و به پلاستیک هویت می‌دهند
به ضربه هویت می‌دهند
به اصابت جسم پرتابه‌یی پرشتاب شخصیت می‌دهند
به شاهدان عینی عینیت می‌دهند
خفقان را خفْت می‌کنند در چاکِ حرف خ
نام‌هایی کنده‌نشو که به وقت تلفظ
زبان را به سقف دهانِ دوخته‌شده
صدا را به تارهای صوتیِ پاره
و بزاق را به تمامی آن سوراخِ بلعنده می‌چسبانند
نام‌هایی ماندگار که با هر ضربه
تمام اسم‌ها را به کلماتی ناشناخته تبدیل می‌کنند
و خون‌ها در آن واژه‌ها می‌غُلند کف می‌کنند
و بوی ترکیبی جوشیده و همگانی
مرزهای پر گه ار را می‌نوردد…
سگِ بی‌پوزه همچنان قهقهه می‌زند
ارابه‌ران مرگ است او در جهان دهان‌ها…