شعر

برای محمد مرادی|مولود سلیمانی

 

 

حالا که دعوت به نفرین رودهای جهان شدی،

حالا که یکی یکی نام رود­ها را می­‌گویی

انگار که نام کوچک شکنجه‌­گرت را،

کشته است .     برگرد، که او خود، خود محمد مرادی را

به ندانستن،

که یک روز خودش تصمیم گرفته که خود را محمد مرادی را ،             (کشته‌­اند.)

 

سرفه کنی حتی اگر حالا،

این بغض

این جنازه‌­ی بادکرده

و او که آویخته بر تارهای حنجره ، فریاد می­‌کشد،

از گلوگاه تو بیرون نمی­‌رود، نخواهد رفت.

هیچ واژه­ هم­ تیز نیست چنان که  ببرد این گلوی تو را

گیر کرده و

قورت دهی هرچه آب‌های رودهای جهان را یکی یکی

این تارها و طناب‌ها و رودها

این کشاله­‌ی حرف‌­های توی پرانتزها

استوار، استوار، استوار

در گلوگاه تو ایستاده‌­اند.

پس نام گلویت را به من بگو انگار که نام ناجی­‌ات را.

حالا که بیشتر دعوت به نفرین رودهای جهان شدی

گوش­هایت را بگیر، ببند

حرفهای توی پرانتز را نخوان،

و در عکس‌های پیش از فاجعه   قاه قاه بخند.

 

تپه­‌ی خونین من «راریتان»[1]

نام کوه پراز جنازه­‌اش  «رن»

نام شکنجه­‌گر تو چیست؟

هر روز زیرآسمان آبی قدم می‌­زنی وُ

نسیم کدام رود به صورتت می‌­خورد، ای مهاجر؟

( که گمان کردی همه جای جهان خانه­‌ی تو است   ولی هیچ‌­جا نبود)

به من بگو تو ای مهاجر، ای مهاجر غمگین

آبی بی­کران کدام رود

هر روز

هر روز

هر روز

از تو می‌­پرسد:

چرا این رودها خشک نمی­‌شوند؟

وقتی که زنده­‌رود هر روز می‌­میرد.

وقتی که زنده رود هر روز می­‌میرد.

چرا این رودها زیر تابش گرم آفتاب لبخند می‌­زنند.

عباس میرزا

عباس میرزای عزیزم هم یک روز بغض کرد و همین سوال را از سفیر فرانسه پرسید.

اما تو برگرد       پوزخند سفیر فرانسه را نبین و برگرد

 

و دویست سال بعد، رفیق عزیزم کنار رود تیم[2]  ایستاده، می­‌گوید: چهل سال دیگر تمام ایران خشک می‌­شود.

اما تو ای رفیق

ای رفیق خودآزار من

برنگشتی و این را هم شنیدی.

 

 

 

 

پس من بغض کردم و در رن خفه شدم          (اینجایی؟)

من بغض کردم و خواستم تمام راریتان را بنوشم

بعد سوار یکی از آن ستاره­‌های براق  شوم

و برگردم

برگردم و خود را از رودها خالی کنم

برگردم به عکس‌هایی که در آن

کودک لاغری بودم با مادری که دستم را گرفته ،         و پشت سر زنده رود می­‌غرد

آن روزها که برف‌های روی کوه مدام آب می­‌شدند

در را که باز می­‌کردم سپیدی برف بود

و زیر برف

شادی میوه­‌های تابستان

چند مربع

و ما کودکان یک پا شده

روی مربع­‌ها می‌رقصیدیم

و به آب شدن کوه­‌ها می‌خندیدیم.

همیشه راه بازگشت به عکس‌های پیش از فاجعه باز است

 

(برگرد)

 

 

 

 

در خط بعدی

او تمام رود رن را نوشیده

و زمین از خون ما سنگین،  گلوگاه ما از خون ما سنگین

(خون­‌ات را همینجا بگذار و برگرد)

چند لایه خون روی لی لی مربع‌ها

چند لایه خون روی لایه­‌های خشک زمین، می‌­پوسد.

 

 

 

 

و تو ای رفیق دیوانه که شعر مرا می­‌خوانی

تو او نیستی که هر روز پس از گشودن در می­‌گوید: ایران جای ماندن نیست.

و این قاه‌قاه خندیدن که ابلهانه می­‌پندارد در کشتی نوح بوده است      صدای خنده­‌ی تو نیست

و این همه مقالات به زبان‌های گوناگون که مردن ما را تحلیل می­‌کنند    از آن تو نیست.

تو او نیستی و  اینجا در طوفان         مانده‌­ای.

 

می­‌روم و یک شب زیر طیاره‌­های روشن، ستاره‌­های روشن

تمام راریتان را می‌­نوشم

 

تو اما این ستاره­‌ی براق را ببین،

بعد بمان و پس بگیر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[1] نام رودی در نیوجرسی

[2] رودی در منچستر