حالا که دعوت به نفرین رودهای جهان شدی،
حالا که یکی یکی نام رودها را میگویی
انگار که نام کوچک شکنجهگرت را،
کشته است . برگرد، که او خود، خود محمد مرادی را
به ندانستن،
که یک روز خودش تصمیم گرفته که خود را محمد مرادی را ، (کشتهاند.)
سرفه کنی حتی اگر حالا،
این بغض
این جنازهی بادکرده
و او که آویخته بر تارهای حنجره ، فریاد میکشد،
از گلوگاه تو بیرون نمیرود، نخواهد رفت.
هیچ واژه هم تیز نیست چنان که ببرد این گلوی تو را
گیر کرده و
قورت دهی هرچه آبهای رودهای جهان را یکی یکی
این تارها و طنابها و رودها
این کشالهی حرفهای توی پرانتزها
استوار، استوار، استوار
در گلوگاه تو ایستادهاند.
پس نام گلویت را به من بگو انگار که نام ناجیات را.
حالا که بیشتر دعوت به نفرین رودهای جهان شدی
گوشهایت را بگیر، ببند
حرفهای توی پرانتز را نخوان،
و در عکسهای پیش از فاجعه قاه قاه بخند.
تپهی خونین من «راریتان»[1]
نام کوه پراز جنازهاش «رن»
نام شکنجهگر تو چیست؟
هر روز زیرآسمان آبی قدم میزنی وُ
نسیم کدام رود به صورتت میخورد، ای مهاجر؟
( که گمان کردی همه جای جهان خانهی تو است ولی هیچجا نبود)
به من بگو تو ای مهاجر، ای مهاجر غمگین
آبی بیکران کدام رود
هر روز
هر روز
هر روز
از تو میپرسد:
چرا این رودها خشک نمیشوند؟
وقتی که زندهرود هر روز میمیرد.
وقتی که زنده رود هر روز میمیرد.
چرا این رودها زیر تابش گرم آفتاب لبخند میزنند.
عباس میرزا
عباس میرزای عزیزم هم یک روز بغض کرد و همین سوال را از سفیر فرانسه پرسید.
اما تو برگرد پوزخند سفیر فرانسه را نبین و برگرد
و دویست سال بعد، رفیق عزیزم کنار رود تیم[2] ایستاده، میگوید: چهل سال دیگر تمام ایران خشک میشود.
اما تو ای رفیق
ای رفیق خودآزار من
برنگشتی و این را هم شنیدی.
پس من بغض کردم و در رن خفه شدم (اینجایی؟)
من بغض کردم و خواستم تمام راریتان را بنوشم
بعد سوار یکی از آن ستارههای براق شوم
و برگردم
برگردم و خود را از رودها خالی کنم
برگردم به عکسهایی که در آن
کودک لاغری بودم با مادری که دستم را گرفته ، و پشت سر زنده رود میغرد
آن روزها که برفهای روی کوه مدام آب میشدند
در را که باز میکردم سپیدی برف بود
و زیر برف
شادی میوههای تابستان
چند مربع
و ما کودکان یک پا شده
روی مربعها میرقصیدیم
و به آب شدن کوهها میخندیدیم.
همیشه راه بازگشت به عکسهای پیش از فاجعه باز است
(برگرد)
در خط بعدی
او تمام رود رن را نوشیده
و زمین از خون ما سنگین، گلوگاه ما از خون ما سنگین
(خونات را همینجا بگذار و برگرد)
چند لایه خون روی لی لی مربعها
چند لایه خون روی لایههای خشک زمین، میپوسد.
و تو ای رفیق دیوانه که شعر مرا میخوانی
تو او نیستی که هر روز پس از گشودن در میگوید: ایران جای ماندن نیست.
و این قاهقاه خندیدن که ابلهانه میپندارد در کشتی نوح بوده است صدای خندهی تو نیست
و این همه مقالات به زبانهای گوناگون که مردن ما را تحلیل میکنند از آن تو نیست.
تو او نیستی و اینجا در طوفان ماندهای.
میروم و یک شب زیر طیارههای روشن، ستارههای روشن
تمام راریتان را مینوشم
تو اما این ستارهی براق را ببین،
بعد بمان و پس بگیر
[1] نام رودی در نیوجرسی
[2] رودی در منچستر