شعر

خون اشغال|سمیرا یحیایی

 

 

فرداست.

صبح سررسیده و می‌گوید: بخواب. تاریکی‌ست.

فرداست.

منهایِ فکاهیِ عمر، منهای کمانی که پلکم را نشانه رفته، منهای پوستم که از آنِ من نیست، صبح سر رسیده و دُم تکان می‌دهد
یک چاه برابر من چشم گشوده و می‌گوید: اینَت چاه.
مرگ، دستِ لب پَری از ایست
پلکِ برزخیِ خفتگان.
ساکنانِ تو عاقلند
ساکنانِ امساک
خونِ اشغال…
-سرم را می‌گشایند-
دیدن کجاست؟
آنِ بودن کدام است؟
من غایبم.
بخار، ذکرِ آب است و میخِ کف دستم، علاجِ عسرت.
بعد، ایستادند و گفتند: همه‌اش همین؟

دو پستاندارِ درشتِ عینکی زیر پوستم نور می‌اندازند
از دریا با عصای موسایی الکی گذشتیم و خواندیم: فردا، فردا.
فردا سه‌شنبه است و من تمام و کمال تو را از دست داده‌ام.
گذشته، غایب است.
پس کِی بگذریم از این حرف‌ها و مثل فاطمه‌ی زهرا بمانیم لایِ در؟
پس کِی تو از آب بلند می‌شوی و شُش‌هایت را سرجایش
می‌گذاری و می‌گویی: بریم. بریم جنوب بچه.

صبح است و پشتِ پلکِ ما
غروبی از غروب‌های شهرستانی دلگیر، لک‌زده تا خونِ کسی را بریزد…
دودْ گرفته سَرم
اما پرِ ریواسم، طاووسم، شطح  شطح    شطاحم

فرداست.
خوابِ دریا دیده‌ام. چندین دریا
با تنم – گیاهِ ترس- زیر حروفِ دیرآمدگان، غایبم.
قرار است به کُما بروم و بیایی بگویی سیم‌میم‌اش را بِکَنید و خلاص.
قرار است یکی درِ کمد را باز کند
قرار است یکی زیر پتویِ ماشی‌ام چند کله‌ی اسب بگذارد
قرار است از پله‌ها پایین که می‌روم، نمک بپاشم
بروم زیر پوستِ نازکی از دوزخ
مریضِ تو باشم
فرسنگ‌ها بروم، زیر هر دانه‌ی نمکْ خوابِ تپه‌ماهوری ندیده ببینم
بیا خونِ اِشغال مرا تماشا کن
کلّه‌های مرا، همه‌ی کلّه‌هایم را خون بینداز و تماشا کن
من اما غایبم
مثل موسا، مثل سلیمان، مثل امام زمان
مثل خوابِ خوش، مثل بوسه‌ی عشاقِ معمولی.
«از این‌ها گذشته، آیا من واقعی‌ام؟ و آیا مرگ به راستی خواهد آمد؟»
دسته‌ی دلقک‌های تابستان به تختم آمده‌اند
می‌پرم سوارِ بالُنِ بندباز می‌شوم، بچه‌ی فیل را می‌بوسم و برای تو دست تکان می‌دهم
نشد یاور، نمی‌شود…
ما چیزهای کمی کف دستمان داشتیم
و به همه‌ی حقیقت احتیاج نداشتیم
مثل وقتی غیاب از کمد بیرون آمد
لباس پوشید
ترسید
و صبح، سررسید.