«زمان، به خودیِ خود هیچ است، از سر گذراندنش، همهچیز…»
سِس نوتبوم
سال، سالِ هزاروچارصدودو بود و ما همگی باخته بودیم.
اتاق از همهمه پُر
زنها مردها
قلبهای مرده و سینههای خشک
چشمها، خطی باریکند…
«خلوت، پادزهرِ تنهاییست.»
گوشهای لیوان پُر میشود
گوشهای آخرین جرعه بالا میرود
سیلاب مرگ است اما دود نمیگذارد
دود، خطِ ساعتِ بعد را زنده میدارد
چشمِ شب است اینکه گشودهست راه را
طبلیست که نیمهشب مینوازد و خاموش میشود.
باد میپاشد از هزارتویِ پوستها و ناخنها، سردیِ سالهای درازش را
بر خاکِ ناپیدا.
بعد زنی بلند میشود و رویِ میز میرقصد
بالا میآوَرَد، میافتد.
پوستش را بهجا میآوَرَد
آنجا که میتوان بر سطلِ ابدیت نشست.
هراس را تاب نمیآوَرَد تنی که پیش از مرگ ارواح را خبر کردهست
تاریک تاریکتر هرچه خاموشتر چراغ
هرچه تباهتر پاکتر
نامی از خود نبرد و نامی نمیآوَرَد
هولناکیِ ساعات را تاب میآوَرَد.
تاریک است اتاق، دو قفس و یک چاه
زن مقابل بچه ایستاده. تنش تاب میخورَد. میپرسد چگونه نیستت کنم؟
بچه پابهجفت میدود میان قفس، توبهتویِ مرغ و خروسها و در را میبندد.
خالهایش را نوک میزنند مرغان، رگهایش را بیرون میکشند و بعد راهِ هوا را میگیرند و
پیالههای زرد و سرخ را برای سیمرغی میبرند تا باقیش را به خار ببخشد.
گُر میگیرد پرندهی چاه و میپرد بیرون
گیسهای زن را به نوک میگیرد و ابرهای فلاتِ مرده را نشانش میدهد
وقت است تا بجنبد
خالهایش را پس بگیرد، اما دستی به اشاره، به بوتهی خشک انار میافتد
سیلاب میرسد. زن از روی میز میپرد
پیالهاش را بالا میگیرد
یادی میکند از کسی
یادی که به تَرگلویی بییاد میشود…
-بگذار آلوده بمانم-
لب بسوزانی و در گرماگرمی بیهوده خودت را پایین بدهی
صورتت را به یاد بیاوری و خاطرهای نه
دوستت را به یاد بیاوری و خاطرهای نه
خاموشیِ شکار، شکاری از برف و یخ، بیچشم و حاصل
«نپیوست خواهد جهان با تو مهر…»
صداهای سر و بیرون، حرف و حرف…
دریا بالا میآید
دریا بالا میآید و میبلعد خانهها را، بچهها و زنها را
دیوهای آرمیده کنجِ تنها را و صدای دریا را
ماسهها میجنبند و پیامبرانِ لایِ کتابها با عروسکهای کوکیِ بدشکل
ماسهپوش و خار بر سر، بیقلب و بیگناه بیرون میزنند
با موجی کم میشوند و با موجی جان میگیرند
خونهای کشتگان با آنهاست
خونهای این ما، که سرکشیدهاند
اندامهای گمشدگان را دوختهاند به شکمهاشان
دود بلند میشود از شن اما نمیسوزد
جنبشی و دود و چشم که دیگر نمیبیند…
صبحی در جهنم از خواب بلند میشوی
آرام و سوتزنان، بیقرص و الکل
میروی در گورت کنار مورچگان و خالهای مردگان دراز میکشی
و از همانجا روی همهمان را میبوسی و همینطور بدرودکنان به خنده میافتی، به سُرفه میافتی
کودکانی که نزاییدهایم با تواَند
مردانی که نبوسیدهایم با تواَند
منظرههایی که ندیدهایم با تواَند
مادران مرده همه با تواَند
و دست چند جنازه را میگیری تا خود را به یاد نیاورند…
خوش است فراموشی صورتها
خوش است فراموشی تنها
سبک است گور، مثل دیدنِ ماه، راه رفتن رویِ علفها
و کارهای بیخودِ دیگری که سبکاند.
عینک نزدیکبینت لازمت نمیشود
زیرا که مردگان همه دورند، مردگان همه دورند
و باد حرفهایشان را به گوش آبها میریزد.
چون هر پرندهی دیگری که پس از مرگ تو را از یاد میبرد، من نیز خواهم مرد
قدّارهبند ایستاده تا کالبد چارچاکم را رو به قلّه بخواباند
یادم را به یاد میآورم…
بپاش ای فوارهی مدارا، بیباکِ رنج
عطوفتِ نباتیات را دستی کن بر پوستِ تاولیام بکش
سرمای رنج را تاب نمیآوَرَد بهار
وقت است تا برویم و روبهروی دریا راههای اشاره به غرق را بگشاییم
بعد دریا را فراموش کنیم
آن فراموشی که قهقههایست منـقطع
کشـیده
دمسـاز
برویم. برویم.