یادداشت

دایره نوشتار_برزخ سطور|علیرضا گودرزی

 

“مروی”

 

تاریخ محل رجوع است، نسلی که مدام و به جبر دارد مردارهاش را فتح می‌کند این را خوب می‌‌ داند. همیشه دیر باور کرده‌ایم یا به اکراه، فقط باور کرده‌ایم این سیر رو‌ به‌ عقب را. می‌رویم در گذشته ،می‌‌چرخیم در گذشته و این رفتن و چرخیدن‌ها گویی فقط غایتی زیبایی‌شناسانه دارند. برای هم دست تکان می‌دهیم و طاق و جفت، کاشی، مقرنس و مشبک ها را به هم نشان می‌دهیم. به این معنی و هستی، بله! البت که ما دائم السفریم_ راحله‌ایم. ما مکان‌ها را می‌شناسیم و به این شناختن راه بلدیم. از گذشته گذشته را بر می‌آوریم و گذشته می‌شویم. دریغ از حال و حالا که فرض اقّل ما است. رجوعِ ما گویی رجعتی ابدی است. طبیعتِ فرهنگ فارسی: رفتن و ماندن.

مدام یادمان می‌رود_ویر نداریم به احتمال و ویرانی و بیهودگی  نیز محصول همین بی‌خاطری است.

شاید بی‌جهت نیست که ما به هر سه تاریخ میلادی و شمسی و قمری متصل‌ایم، چرا که همواره از قبال هجوم‌ها تعریف می‌شویم، تعریف نمی‌کنیم. روایت‌هایمان تعریف نیستند و شرح ندارند. مدام تصویر داریم. منیاتور، نقاشی قهوه‌خانه‌ای و پرسپکتیو مقامی. ما به حتم می‌سازیم(ساخته‌ایم)هرچند نه آینده را، که گذشته‌ی گذشته را با هیبتی محّیر. اما حال و حالا صورتِ دیگری لازم است و آرایشی جدید برای مقابله با هجوم: صورت حرف و نقد و انگشت کشیدن.

“راوی”

آنچه که در رواج و زبان شکل می‌گیرد و ادبیات خوانده می‌شود، اساسا زاده‌ی تبعید است. ادبیات _این متباعدِ همیشه_هرجا که چهره می‌تاباند در جهل و سیاهی  دورتر می‌رود و بعید­تر می‌شود. پس نویسنده نیز همواره در تبعید است، جایی حوالی همان دایره ی نوشتار و برزخ سطور و”بینِ”چیزها.

بنا به دلایلی دست به خطیرِ نوشتن زده‌ام. نوشتن درباره نوشتن! امری که می‌تواند بدل به گزاره‌ای حاملِ خشونت شود. نوشتار به واسطه‌ی حمل اراده‌ای که منشا  آن غایب است، همواره هدفی را بر می‌گزیند و مواجهه را می‌آغازد، در این بین اصل و امکان و احتمالِ خواستِ استیلا بر دیگری را با و در خود دارد. شکلی از اعمالِ نیرو برای باژگونه ساختن آنچه پیش تر در زمان موجودیت یافته است. نوشتار بنا به فاصله‌ای که در زمان از گفتار و امر واقع می‌گیرد حامل وجهی از قاطعیت و جبر می‌شود،[قانون می‌شود]  و در عین حال بخشی از گذشته را در خلال  متن و بافتی که ارائه می‌دهد  نشان‌دار می‌کند. در گذر از چنین فرضی، نقش حافظه و قاطعیت در آنچه خشونت می‌نامیم‌اش بسیار چشمگیر است. این دو عنصر در پنهان‌سازی  فروپاشی و زوالِ آنچه روایت می‌شود نقشی به سزا ایفا می‌کنند، بدین واسطه لحظه‌ای در نوشتار محقق می‌شود که می‌توان آن را با “ترسی که کمتر از همه‌ی ترس‌ها بخشودنی است، وحشت فکری”(هانری لوفور،بازتولید روابط تولید)قیاس کرد.

در پیکره‌سازی همواره از ماده‌ی اولیه کاسته می‌شود تا شکل و اندام نهایی هویدا شود و در نقاشی، همواره چیزی بر بوم اضافه می‌شود تا منظره پدیدار شود. نوشتار اما هر دو عمل را هم زمان در خود دارد: افزودن و کاستن. ستیزه‌ای بی‌پایان با آنچه بیرون، خود را تحت لوای واقعیت بر عمل نوشتن تحمیل می‌کند، “ستیزه‌ای بی‌پایان که منشا همه‌ی چیزهاست”(هراکلیت). در هر دو  عملِ کاستن و افزودن “شدتی” محسوس نهفته است و این شدت بنا به مختصاتی که اتخاذ می‌کند در پی ساختنِ چیزی است که می‌توان آن را “فضا”نامید. محیطی که فهم می‌شود و در عین حال اجزا و سرچشمه‌هایش همواره کرد و کاری  مخفی و خود به خودی دارند.

هنگامی که وحشت کرده‌اید از چیزی یا کسی، عامل و علت‌اش قابل ردیابی است، اما زمانی که در محیطی بدون هیچ دلیلِ مشخصی دچار ترس شده اید، چنین موقعیتی نمودِ “فضا”ی ترس است. خاصیت فضا جا به جایی سریع و به نوعی بی‌مکانی آن است، همواره روابطی را که فقدان‌شان به چشم می‌آید بازتولید و فراهم می‌کند. فضا حامل امر تکرار شونده و محمولِ زمان است و” امر تکرار شونده،خودش تفاوت را به وجود می‌آورد”(همان). تفاوتی که فرد را از هر تجربه‌ای پیش از این جدا می‌کند و به سان امری تازه بر وی حادث می‌شود.

هنگامی که نوشتار در موضع اعمال خشونت قرار می‌گیرد همواره دو زمان را بر می‌گزیند: گذشته و آینده. دو بُعدی از زمان که قرار است به فاعل نوشتار _که در پی اعمال جبر وقاطعیت و قانون برخاسته از این دو است_هویت و مشروعیت ببخشد. اما چگونه؟

عامل خشونت و شدت با وصف و اتصال به گذشته در نوشتار به دنبال اثبات هویت خود در خلال نفی و انکارِ دیگری است. نفیِ هر آن چیزی که پیش‌تر، دستگاه ارزشی خود را بنا نهاده است. او به طور مستمر ارزش‌های پیش ازخود را زیر سوال می‌برد بدون آنکه پاسخ  و شرحی منطقی در رد آن ارائه کند و  همچنان، برای اثبات حقانیت خود، مدام به آینده‌ای نیامده ارجاع می‌دهد. آینده‌ای محتمل برای خودش و قطعی برای کسانی که سعی در تحمیلِ این فرض به آن‌هاست. اگر بتوانیم مقطع دایره ای را برای نوشتار متصور شویم، عامل خشونت، دو سطحِ مقطع از دو سمت این دایره را اشغال کرده است، دو بُعد از زمان را: گذشته و آینده. اما نوشتار برای آنکه حائز معنا و محتوا شود نیازمند خواننده و مواجهه‌گر است. کَس یا کسانی که سهمی از آنِ خود را در متن و بافتارِ پیش‌رو دنبال می‌کنند. در این سهم‌خواهی زمانِ محسوس و مفروضی سر بَر می‌آورد که “حال”نام دارد. این مقطع دست‌نخورده و درعین حال تعیین‌کننده، مدام در حال زایش پرسش  و جستجو است. همچون کسی که قرار است از در و دروازه‌ای تنگ بگذرد، آماده خُسران یا رستگاری است. مواجهه‌گر به محض مداخله در متن متوجه گسست میان امر واقع( بیرون) و امر زیسته و تجربه (درون) می‌شود و از خلال همین مدخل، ورود و عبور میسر می‌شود.

ورود به دایره نوشتار ملازم عبور از گزاره‌ای است که گفته نمی‌شود، بلکه خوانده می‌شود. صورتی از روایت که باقی‌مانده‌ی اصلِ حادثه است و توانِ آن را دارد(یا کسب می‌کند) تا بر آنچه تحمیل می‌شود بشورد. باقی‌مانده‌ای که سهم و فهمِ خود را در لحظه ی”حال”با حفر و حک شدن در “صدا” می‌یابد و این و همین آغازی است برای پراکنش صدا به هر دو سمتِ در (بیرون/درون،گذشته/آینده)دری که تنگ است اما قابل عبور.

باقی‌مانده محل سکونت است و حتی بیش از آن، محل حرکت(عبور) به هر دو سمت زمان. سهم‌خواهیِ آنچه از مختصات”حال” سر بر می‌آورد موجد نوشتاری می‌شود که سبعیت قدرت و نوشتارِ منتج از اعمال خشونت را بر نمی‌تابد و گسست میان دایره‌ی نوشتار را بیش از پیش حفر می‌کند، زمان و زبان را از انحصار می‌رهاند و  قِسم محذوف‌اش _زمان نادیده گرفته شده‌اش_را به مجرای طبیعی باز می‌گرداند. این مهم با به کار گیری افعال و تصاویر _به عنوان چرخ گرداننده شان_حاصل و واصل می‌شود. اینجاست که نوشتار ثانویه فضایی را اشغال می‌کند و از بطنِ غیاب، منویات خود را احضار می‌کند. اما کار با ایجاد فضا درون فضای پیشین ختم و خلاصه نمی‌شود، تا اینجا صرفا به گسست “وارد “شده‌ایم و همچنان عبور‌کننده از آن نیستیم. نوشتار در این مقطع از طریق بکارگیری افعال در سطحی گسترده دچار تشکیک می‌شود یا بهتر گفتنش شاید این باشد: شک را به سطح می‌کشاند تا _با سعی در توصیف امور_ تسری بخش آن باشد و به آستانه‌های نشانه‌دارکردن و یا خلق مکان نزدیک شود.

روایت پر فعل، محمل شک و رد و حد است. وضعیتی که با توجه به مختصات و حوادث به هیچ فرضی_حتی مفروضات ثابت شده‌ی پیشینی_نمی‌تواند ایقان داشته باشد.

چنین هندسه‌ی در نوشتن در هر سطر خود را مدام در معرض پرسش می‌گذارد، شک می‌کند و شک می‌شود، فعلِ دیگری را قربانی می‌کند. به واسطه‌ی همین مواجهه و هم‌آورد بیرون و درونِ راوی، تمامی سطرها خشونتی آشکار را بر می‌آورند. خشونتی که زبان را علیرغم تمام اغراق‌هایش_به منظور یادآوری و بازنمایی_مستقر و مقرر در زمان می‌یابد. نوشتار پر‌فعل، پرخطاست یه این معنی که در بطن خود همواره بر عدم یقین در باب رخداد‌ها صحه می‌نهد و چون نمی‌تواند قطعیت‌بخشی افعال را در جمله باور کند، موجد وضعیتی است که مدام گزاره‌ها را مصرف می‌کند تا به واقعیت نسبیِ روایتِ خود از امر بیرونی دست یابد. ماحصل این ایده‌ی نوشتاری زائل کردن نُرمِ [نوشتارونحو] در حالت معیار وقاطع آن است. در واقع حرکتی است در جهت خارج کردن نوشتار از شکل قانون شده‌ی نحو و دستور زبان، چیزی که می‌تواند نوشتار را به مفهومی تازه‌بنیان وسیال(چیزی محصول ارتباط عناصر روایی در همان اثر) نزدیک کند. این مهم، فقط برآمده از لحظه و فضا نیست_یعنی به روایتی، هم­زمان، هر­ دو را در یک مکان، که همان برزخِ سطور روایت(گسست) است میسر می‌کند، به اغراق و اصرار زبان در جعل روایت و اتهام‌زنی‌ اش به گزاره ها اعتراف می‌کند، این اتفاقی است که زبان را هم­زمان و پیوسته ،هم زائل می‌کند و  هم استمرار و بقا می‌بخشد.کنشی برای وارد شدن به شکاف و گسست ،جایی که همواره مرتعش است وحروف را به کلمه و کلمه را به آغوشِ جمله می‌لغزاند یا به عکس، مثله‌شان می‌کند.

ورودِ اول به گسست و شکاف، کشف است و محصور در لحظه و فضا، یا حتا احتمال _ اما  آنچه پس از آن تکرار می‌شود فتح است. فتحی که نیاز به [توضیح و صدا] دارد، حدی از وضوح و شفافیت که “واقعیت را  چیزی می‌داند و که بتوان در آن دست برد”(ریکور،زندگی دردنیای متن). دو عنصری که مقطع میانیِ دایره‌ی نوشتار را عمیق‌تر و سهمی از فضا را _که پیش تر نائل به بازیابی‌اش شدند_بدل به  مختصاتی مکان‌مند  می‌کنند.

فاعلِ روایت همواره  بین و لای چیزها را واضح‌تر می‌کند. شرح و صدای او نیز از همان در‌”بین”‌بوده‌گی و در “میان” واقع شدن‌اش کسب موضع می‌کند. او همواره به واسطه‌ی خیال از آنچه قابل رویت است عدول می‌کند و یا به گذشته میل می‌کند و در‌گذشته می‌شود یا گذشته را به آینده می‌برد. اما این امکان نیز برای او میسر است: نفوذ و مراجعت مدام در میانِ همان گسست‌ها و جابجا کردن “باقی مانده” در بین‌شان. شکلی از بارور‌سازی به همراه اتصال به صدا برای ایجاد ارتعاش و امکان جا‌به‌جایی در لایه‌های زمان، آن جا که از فرط تنهایی خود را میانِ افعال و سطرها بدون گذشته می‌یابی و تماس با جهان از خلال صدا‌هایی کاملا ذهنی ممکن می‌شود. صدا‌هایی که مدام یادآوری می‌کنند مرگِ آنچه را بیرون متن موجودیت یافته. این به نوعی ترک بیرون و آغازِ حرکت به جایی خود‌ساخته با مختصاتی بر آمده از شکل استقرار واقعیات یا توضیح‌شان است.

برای تعریف صدا باید به گوش رجوع کرد یا به حنجره و زبان؟!

صاحب صدا و شنونده‌ی صدا هر کدام سمتی از روایت می‌ایستند، اما چه کسی سهمِ کمتر یا بیشتری را بر می‌گیرد؟ طنین صدا چگونه شنونده را مغروق لحظه‌های مشابه دیگر می‌کند؟ صاحب صدا چگونه دست در اندام خاطرات می‌برد و لحنش را نزدیک می‌کند به هر  آنچه تاثیر بیشتری در ادا کردن می‌گذارد؟!

حرکت ناگزیر “یاد”در میان موقعیتِ ادا کردنِ حروف و شکل دادن به صدا و بر قرار کردن لحن “فضای” این  نمایش است. فضای به ظاهر شخصی و منحصر به فرد که تمامی تجارب ِگوینده و شنونده را بلاواسطه و بی‌درنگ به جهانی بیرون از خودش پرتاب می‌کند. بنا به شدت برخورد و میزان ضرب این پرتاب طنین و ارتعاشی دیگر نیز پدید می‌آید که علاوه بر لحنِ”صدای” ادا شده به گوش می‌رسد. از قضا آنچه  می‌تواند به آستانه‌های تعریف شخصی از شخصیت‌ها(شنونده و گوینده) نزدیک‌مان کند همین صدای ثانویه است. صدایی که دیر‌تر اما دقیق‌تر و با حجمی متغیر از تجربه‌مندیِ اندام در قبال موقعیت شکل و شَما می‌گیرد.

این سعی در وضوح و نشان‌دار کردن مختصاتِ مکان، زمان و فضا، پیش‌فرض و پیش‌نیاز احضار صداهاست برای حدسِ میزان خشونت. صدا‌هایی که از سرآغاز نوشتار با ترسی مسکون در میانِ واقعیت و معنا همواره می‌لرزند و می‌لرزانند و مدام از اثر و رد ترسِ خود در تماس با دایره و سطحی که تاریکی محض است چیزی به جا می‌نهندکه میل خطر کردن را هر بار _ ولو به اندازه‌ی مکثی کوتاه_ میان دو نوشتن به تعویق بی‌افکنند: نوشتن درباره نوشتن.


هانری لوفور. بازتولید روابط تولید. ترجمه‌ی آیدین ترکمه. تهران: نشرتیسا. 1395.

پل ریکور. زندگی در دنیای متن. ترجمه‌ی بابک احمدی. تهران: نشر مرکز. 1373.