گوش شهردار
داشت بالاخره خوابم میبرد که آهنگ تشییع جنازهی شوپن با صدای بلند دیوارها را لرزاند. بعد تلفن زنگ خورد. انتظار داشتید چه اتفاقی بیفتد. تا اتفاق دیگری نیفتاده تلفن را برداشتم. خانم سردبیر بود. صدایش از پشت خط مثل کسی بود که توی مراسم تشییع جنازه گیر کرده باشد.
گفت: گوش شهردار کجاست؟
گفتم شوخیاش گرفته اول صبحی. درآمدم که توی شورای شهر لابد.
گفت: فکر میکنی دارم سر به سرت میذارم؟
گفتم: آخه گوش شهردار کجا ممکنه رفته باشه اول صبحی؟
سکوت شد و صدای فین کردن آمدن و بعد با آخرین توانی که داشت از میان همان عزاداری فریاد زد: باید پاش وایسی! توصیه میکنم- گوش میدی؟- توصیه میکنم سریع پاشی بیای اینجا.
و: میشنفی؟
گفتم: جدی که نمیگید چون دیشب خوب نخوابیدم.
صدای خش و خشی از توی گوشی آمد. داشت چه میکرد. اگر برگ اخراجم را امضا میکرد چه.
گفتم: خانم مظفر؟ هستید؟
-بله که هستم.
-میشه شمرده توضیح بدید چی شده؟
– عکسی که برای صفحهی اول کار کرده بودی. میشنفی؟ ع ک س!
چشمانم باز شد ونیمخیز ماندم. به نظر میرسید کار واقعن خراب باشد.
دستم را بوسیدم وگفتم: خب.
گفت: گوش شهردار توش نیست.
گفتم: تا دیشب که بود.
گفت: حالا نیست.
گفتم: همه جا رو گشتید؟
گفت: منظورت چیه؟
گفتم: فایلهای فتوشاپ رو گشتید؟
گفت: چه میدونم تو باید بگی! پاشو بیا اینجا ببینیم چه گِلی باید به سرمون بگیریم.
گفتم: عجب بدبختی!
گفت: جدن؟ هنوز که چیزی نشده. تازه شروع شده.
باز آمدم دستم را ببوسم که یاد «عاقبتبخیر» افتادم. چرا او را فراموش کرده بودم.
گفتم: گوش سمت راستی بود یا سمت چپی؟
صدای دندان قروچهی خانم سردبیر را شنیدم: مهمه؟
گفتم: معلومه که مهمه.
گفت: سمت چپی.
گفتم: خب خیالم راحت شد.
گفت: چی میگی؟
گفتم: من سمت راستی را درست کردم خانم! سمت چپی را «عاقبتبخیر» درست کرد.
گفت: عاقبتبخیر؟ مستخدم؟
گفتم: آره مستخدم، چرا اینطوری گفتید مستخدم؟
گفت: مگه چطوری گفتم مستخدم؟ میگم یعنی صفحهبندی را دادی دست مستخدم؟
گفتم: ببینید بازم دارید یه جوری میگین مستخدم، در ضمن صفحهبندی کدومه خانوم! میخواست فتوشاپ یاد بگیره من سمت چپ شهردار رو دادم بهش درست کنه.
گفت: شورش را درآوردید. طویله کردید اینجا را.
بعد اینکه هزار ناحق بار من و عاقبتبخیر کرد گفت: این عاقبت کدوم یکی از مستخدمهامونه؟
طوری گفت کدام یکی از مستخدمها که انگار واشنگتنتایمز را اداره میکرد و هزار نفر مستخدم پایین و بالاش را میروفتند. کل روزنامه که روزنامه هم نبود گهگدار نامه بود و فوقش سه چاپ در هفته میخورد؛ با پنج نفر میچرخید که دوتاش مستخدم و سرایدار بودند.
گفتم: همون که عاقبت بخیره!
گفت: اون هشتاد سالشه.
گفتم: یادگیری که سن و سال نمیشناسه خانوم. بیبی من هم میره نهضت.
گفت: نهضت فرق داره.
گفتم: چه فرقی؟
گفت: برای من از فرق حرف نزن که پات روی پوست خربزه است. الان چه خاکی بریزم توی سرم که روزنامه روی دکهها رفته.
گفتم: این چه ربطی به نهضت بیبی من داره؟
گفت:اصن میشنفی چی میگم؟ میگم روزنامه پخش شده! اون هم بدون یکی از گوشهای شهردار.
گفتم: خب!
گفت: خب؟ باید بری جمع کنی تا جمعمون نکردن.
سکوت.
گفت: الان راه میافتی؟
گفتم: یک دوش بگیرم چشم.
گفت چه دل خجستهای داری تو کیکاووس!
نتوانست ادامه بدهد. به او اطمینان دادم که قید حمام را میزنم و سریع خودم را خواهم رساند. حتی برای اطمینان او رفتم در کمد را باز کردم و لباسها را زیر و رو کردم.
گفت: باید امیدوار باشیم تا حالا کسی ندیده باشه.
اتو را به پریز زدم. سه راهی اتصالی داشت. چراغ اتو روشن و خاموش. روشن و خاموش.
گفتم: شاید هم شهردار خوشش آمد، استقبال کرد.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: ونگوگ هم یه گوش نداشت.
گفت: ونگوگ؟
گفتم: بله ونگوگ. همه که از بچهگی ونگوگ نبودن. شهردار هم میتونه ونگوگ بشه اگه بخواد در این عصر تبادل اطلاعات…
– میشه به جای این مزخرفات زودتر بری سراغ کیوسکهای مطبوعات.
گفتم: دارم لباس اتو میکنم.
گفت: اتو؟
گفتم: فکرش را بکنید خیلیها با مثله کردن بدن خودشون مشهور شدن.
گفت: اما شهردار واقعن گوش داره در واقعیت.
گفتم: چه بهتر. این تناقض درون و بیرونه. خیال و واقعیت. من که میگم بگذاریم پخش بشه روزنامه. بگذارید مردم خودشون قضاوت کنن.
گفت: حاضر شدی بیا دم دفتر.
اتو هنوز سرد بود. تیشرتی از توی دهان لباسشویی کشیدم بیرون. مرغدریایی که همیشه گوشهاش لمیده بود از سفید به قهوهای تغییر رنگ داده بود. با انگشت روی مرغ میکشیدم که تلفن زنگ خورد. یحیوی بود. مسئول گروه فرهنگ و ادب.
گفت: تلفن مشکوکی بهت نشده؟
گفتم: آره خانم سردبیر زنگ زد.
گفت: گندهبک! منظورم تلفن مشکوکه! کسی که زنگ بزنه و چیزی نگه. نو نامبر.
گفتم: یعنی چطور؟
گفت: ولش کن! من دارم میرم سمت دکهها. یه جایی قرار میگذاریم. در ضمن وقت بیرون رفتن مراقب اطرافت باش.
گفتم: اطراف چی؟
گفت: خیلی از مرحله پرتی کیکاووس. چت اوغلی! شوهرِ مظفر میخواسته خودش رو از آپارتمان پرت کنه پایین! بلا ملا سرمان درمیآورند ها!
گفتم: عاقبتبخیر اومده دفتر؟
گفت: عاقبتبخیر؟ نظافتچی؟
گفتم: شماها چتون شده؟ نمیشه فقط اسمشو بگید.
گفت: ترش نکن. یک امروز را ترش نکن. مراقب اطرافت باش. ممکنه طرفدارای شهردار گوشتو ببرن! گوش خیلیها رو بدون اینکه گوشی بریده باشن بریدن چه برسه به اینکه گوشبری کرده باشی!
از خانه بیرون زدم. گنجشکها توی گلابریشم آن دست، جشن گرفته بودند. تنها گلابریشم شهر که شهرداری هنوز قطعش نکرده بود. رفتگر مهربان محل سرکوچه نشسته بود چای میخورد و با ریتم گنجشکها هورت میکشید. کوچه طبق معمول بوی شاش میداد. همه چیز مثل هر روز بود اما همین که چفت در صدا داد یک چیز به وضوح تغییر کرد. رفتگر مهربان بلند شد. خب این به خودی خود چیزی نبود اما وقتی سری به سلام تکاندم و جوابی نیامد فهمیدم یک چیزیش هست. عینهو میخ طویله ایستاده بود وسط کوچه و با جارویش گارد گرفته بود.
یک موتوری از کنارم رد شد و داد زد: کینگکنگ!
رفتگر نگاهی هم به موتوری نینداخت. انگار عادی باشد که موتورها از پیادهرو بروند و عابرها را کینگکنگ خطاب کنند. رفتم آن دست و در سایهی گلابریشم گوشیام را دیدم. هنوز آقا یا خانم نو نامبر زنگ نزده بود. از خانهی همسایه هنوز آهنگ تشییع جنازهی شوپن پخش میشد. رفتگر مهربان به موازات آهنگ همسایه، دستش توی جیب روپوشش میرفت و برمیگشت. منتظر چیزی بودم که بیرون نمیآمد. کشش میداد. دست من هم رفت توی جیب شلوارم و چه پیدا کردم؟ مسواک تاشو. مسواک گلشاه بود. توی جیبم چه میکرد؟ تنها چیزی که از خودش باقی گذاشته بود. همین عدل افتاده بود توی جیبم آن هم در روزی که یکی از حواس پنجگانهی شهردار مفقود شده بود. انگشتم را به دندانههای مسواک کشیدم. رفتگر مهربان داشت با جارو حرکات رزمی میزد. جارو را با یک دست مثل نانچیکو میچرخاند و با دست دیگر جیبش را فشار میداد.
آیا اتو را از پریز کشیده بودم؟ نمیدانم. خواستم برگردم که یک نیسان از راه رسید. تمام رفتگرهای دنیا بالایش بودند. رویش نوشته بود واحد چهار. ایستادم و گیسهای مسواک را زیر انگشت فشردم. نمیتوانستم از مقابل رفتگر رزمیکار و وانت واحد شماره چهار عبور کنم.
“خیلیها همینطوری گم و گور شدند کینگکنگ.”
مگر میشود به خاطر خطای فتوشاپ کسی را گم و گور کنند. پیچیدم توی خیابان. خیابانی خالی بود. برهوت. عینهو عکسی با کیفیت از شهرک سینمایی غزالی در روز بعد از فیلمبرداری. پرنده پر نمیزد. مردی با لباس ورزشی با بیسیم حرف میزد. قلبم شروع کرد: دو دو دو. بدو بدو بدو. ندویدم. لباس نارنجیها خیابان را بسته بودند. پیچیدم در فرعی و دوازده نارنجیپوش را دیدم که در یک خط مقابل دکان رحمت فلافل، به یک شکل فلافل گاز میگرفتند.
چه کسی اول صبح فلافل میخورد.
چه ساندویچی باید بخورند؟ زبان؟گوش؟
چشمانم را بستم و مویرگهای مسواک را شمردم تا گوش برود گم و گور شود. گفتم خواب است همهاش ای مسواک سفری تاشو!
رحمت فلافل سوت زد و رید به اوضاعم. به جای مگسکش، روزنامهای دستش بود و به دقت بالا و پایینش میبرد.
گفتم: همه جا چرا بستس؟
با روزنامه به خیابان اشاره کرد: دوی ماراتن کشورهای اسلامی عضو اُپکه. فقط مترو بازه.
مگسکش «تاشو»اش را تکان داد و گفت: میبری یا میخوری؟ نام روزنامه را دیدم: مرواریدساحل!
روزنامهمان بود. باقیش را ندیدم. نخواستم ببینم. فرعی بعد را پیچیدم و تا مترو دویدم. هیچ پشت سرم را نگاه نکردم. ایستگاه دور و دورتر میشد. شکمم مثل کیسهای شنی شده بود که مشتی قلوه سنگ درش ریخته باشند. روی پلهبرقی ایستگاه نشسته پایین رفتم. داشتم به اعماق میرسیدم که کسی با عصا شانهام را گرفت. چیزی نمانده بود از پلهها به اعماق واقعی سقوط کنم که دیدم پیرمردی کلهاش را به موازات عصایش جلو آورد:
– میتونم با بلیط تو وارد بشم؟
کور بود که باشد. میمرد مثل آدم میگفت. عصایش را گرفتم و همراه خودم کشیدم. وقتی وارد واگن شدیم پیرمرد کلاهش را برداشت و آنوقت گوشها را دیدم. گوشهایی بزرگ که مثل دو برگ انجیر از کلاه بیرون افتاد. از او فاصله گرفتم. نه به خاطر گوشها. همیشه میایستادم کنج در. عادتی قدیمی بود که از زمان گلشاه باقی مانده بود. همان دم میایستادیم و برای تصویرمان که در شیشه بود شکلک درمیآوردیم. راستیراستی شکلک درمیآوردیم. باورم نمیشود. فکر میکنم که کس دیگری جای من بوده یا آدمی که مقابلم در تاریکی بود کس دیگری بود. مسواک را فشار دادم و دیدم توی شیشه به جای گلشاه پیرمرد شاهگوش کنارم ایستاده و شکلک درمیآورد.
در گوشم گفت: تو باور میکنی که دوی ماراتن باشه؟ و با عصا به بالا اشاره کرد.
آب دهانم پرید توی گلو و سرفه پشت سرفه. پیرمرد دستم را چنگ زد و نشاندم روی صندلی. بعد کوبید به ستون فقراتم و اطمینانم داد که خوب میشوم. من هنوز چشم به گوشها و انجیرها داشتم و سعی میکردم خیلی معمولی براندازشان کنم.
گفت: به نظرم ترا یک جایی دیدهام.
کسی از بلندگو گفت که مترو تا ایستگاه استانداری توقف ندارد.
چرا باید توقف نکند؟ به پیرمرد گفتم: پس چطور؟
گفت: مار بدون زهر محکوم به نمایش دادن است. میرود در تونل و بیرون میآید.
نیشش باز شد. دندانهای کبره بستهاش رنگ خرمای کال بود.
زنی از ته واگن گفت: آقایون؟
چرخیدم. پیرمرد نچرخید. حاجت به تماشا نداشت.
زن با کیسهای بزرگ نزدیک میشد: آقایون!گوش! گوش!
بلند شدم. پیرمرد نشاندم.
-گوش پلاستیکی دارم آقایون!
گوش پلاستیکی در انواع رنگها. به چه درد میخورد. رفع ورم مفاصل؟ یا چسبانک در یخچال! دخترکی پشت سر زن کیسهها را هل میداد. کیسهها را مشت میکرد. هل نمیداد. لگد میزد. مقابلم که رسید چشمانش را ریز کرد و مرغ چرک روی بلوزم را به مادرش نشان داد و گفت: مامان! بزها گوش بالدار دارن؟
زن جوابش را نداد. نباید هم میداد. درباره گوش بالدار چه باید گفت؟
گفتم: دخترجون این بز نیست. مرغ دریاییه!
به جای دختر زن برگشت و صغرا کبرا چید که آقا گوش بخرید. نمیخرید. چرا؟ امروز همه گوش میخرند. به یاد گوش بریدهی آقا! قربان بزرگیش بروم. چه به روزش آووردن!
بعد لب ورچید و دخترک هم بالای انبار گوشهایمصنوعی ایستاد و گفت: چه رنگی بدهم؟ بنفش تموم شده. پرچم ایران هم تموم شده. فقط سبز مونده.
گفتم: سبز بدید.
اسکناس را رد کردم و گوشسبز را گرفتم. معمولیترین شکل عرضه و تقاضای بشری.
زن دعایم کرد و بلافاصله گوشیام افتاد به تِرتِر. پیغام پشت پیغام.
کیکاووس! گل کاشتی!
دیگری: زندهای؟ بالاخره کاری کردی کارستان.
-خدا قوت زارممد!
یکی دیگر: داداچ زدی تو خال!
شماره ناشناس: سرب داغ در دهانت میریزیم!
بلندگو اعلام کرد ایستگاه آخر!
هوای تونل دم کرده بود و بوی ماهی مرده از لابهلای سنگهای ایستگاه بیرون میزد. پلهبرقی از کار افتاده بود. نای بالارفتن نداشتم. گوشسبز در دستانم عرق کرده بود. پیغامها یکی بعد از دیگری میرسیدند و بیشتر فرو میبردم توی زمین. دگمه را فشار دادم تا خاموشش کنم که تلفن زنگ خورد. شماره ناشناس. جواب دادم. مرگ یکبار شیون یکبار.
-گلیام. گلشاه!
بلند شدم ایستادم. خبردار! طوری که صدای شکستن قلنجها را شنیدم.
– کجایی؟ پیرمرد کور عصایش را رو به تاریکی تونل گرفت.
– بالاخره به آرزوت رسیدی. خیال را به واقعیت بدل کردی.
– سرما خوردی؟
– از اولش هم خر بودی.
– روزنامه را دیدی؟
– تلویزیون را دیدم.
-چی میگن؟
– شهردار مردمی مورد حملهی دشمنان انقلاب واقع شد و یک گوش خود را از دست داد.
– شوخیه گلی!
خندید گفت: به من زنگ زدن که از خصوصیات ضدایرانی تو بگم.
صدایش رگ کرد و دهان به دهان چرخید هزار تکه شد ریخت توی گوشم. میخندید یا میگریست.
-گفتی؟
-همان چیزهای معمولی که از تو میدونستم.
-چیزهای معمولی؟
– تو حالا خطر ن ه س ج ای ن ر گم ن دوس
قطع و وصل شد و بعد دیگر نبود. نشنیدم. گوشی آنتن نداشت. آخرین چیزی که گفت دوس بود. شاید میخواست بگوید دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
از توی رادیوی ایستگاه صدای شهردار را میشنیدم که از سلامتیاش میگفت و اینکه به دعای خیر مردم شهیدپرور نیاز مبرم دارد. چند نفری که منتظر مترو بودند به لباسهایشان گوش پلاستیکی سنجاق کرده بودند. گوش پلاستیکی در انواع رنگها. گوش پلاستیکی سبز را فشار دادم.
دوس
شاید میخواست بگوید دوستت دارم! بعد این همه سال! غضروف نور از جایی دور توی تونل میتابید. صدای شهردار که از ایادی استکبار سخن میگفت میپیچید میان حفرهی تاریک. بوی ماهی مرده بیشتر و بیشتر میشد.
دستی روی شانهام خورد. ترسیدم و چیزی نمانده بود سقوط کنم لابهلای ریلها که پیرمرد با عصایش مرا گرفت.
– میتونم با بلیط تو خارج بشم؟