عصبانيت
قدِ شعرهايِ رفيقم آرش
قدِ تبر وقتي با لبهاي کاملن خشک فرود بيايي روي گلو روي پستانهاي گلولههايِ سفتِ برف قدِ تفاوتِ نسبتن زيادِ خر با يابو تفاوتِ جالبِ بويِ خيس ميشود بينِ پات با بويِ خوابيدني هولناک بر سينه بر برفهايِ بهمنماهِ سردِ پهلوهات قدِ تفاوتي که دوست با چشمهاي عجيبِ تو دارد قدِ وقتي با لبهاي کاملن خشک تتمهي تهِ گلو را بدري از فرياد تُف کني به تفاوتِ يک آجر با چهرهي ماه تُف کني وسطِ سَطنِ وطنِ مامْ مانيتور دست کني تهِ گلو تا هرچه تابهحال از اول عمر از جملهي منطقيِ يک شکستِ ديگرِ منطقيِ لعنتي از توي آينه خوردهاي را تُف کني وسطِ آينه و تُف کني در عزيزترين و ديريابتريِ رواياهات تُف کني توي سايهها مژهها ريملها تُف کني توي آفتابها تف کُني صاف توُ صورتِ خورشيد وسطِ ماه وسطِ هرچه زيباتر از توست قدِ تُف کني تو او ما شما شما شما عصباني نه نه عصباني باش تُف کن همهي خونابهها همهي آبخونها همهي ناخنهاي سردي که در عمرِ نسبتن منطقيَت خوردي را تُف کني تُف کن تا عصباني شوي قدِ همين عصباني شوي قدِ لُخت شوي خوابت بگيرد پشت کني خنک شوم خنکيها را تُف کني بشاشي دقيقن روي پيتهاي بدونِ دري که در گوشهوُکنار پارکها حلبيها حلبيها بادها هم بارانها هم مثلِ تو تويِ حلبيهايِ آتشگرفته در سرمايِ اواسطِ بهمنماه کارتنها کارتنها بخواب بخواب تُف کن وسطِ حسوُحالْ بخواب تُف کن عصبانيت باش قدِ آرش درست مثلِ آرش مرد باش مذکر باش درست مثلِ آرش نرْ آلتِ نرينه داشته باش نترس تُف کن عينِ همهي مذکرها تو هم وسطِ عصبانيت تُف کن حتا توي صورتِ ماه بِتُف عصباني باش بِتُف مرد باش درست مثلِ براهني مرد باش بتُف بتُف تُف همين تُف را هم بتُف تُفِ خود را رها مکن تُف همان نفَس نفسْنفسْ تويِ سينهبندت حبس ميشود تُف حياتيست مثلِ آب مثلِ خون مثلِ گائيدنِ عزيزترين کَسَت اما نه با تُف نه با تُف نه با عصبانيت نه با تف نه با خشونت که اتفاقن با تُف وسطِ ويلاييْ قابلِ بررسي اندازهي يک اتاقخوابِ رؤيايي تُف کني وسطِ اين تصويرهايِ فانتزي تُف کني دقيقن روي شيروانيِ فانتزيِ ويلا تُف کني به زيبا به زيبايي به شيدايي ويلايي به ويلا دقيقن يعني گائيدنِ عزيزترين کَسَت تويِ شمال تويِ جنوب شرق غروب چه لذتيست غروب براي قايقراني رويِ پوست روي گائيدنِ عزيزترينکَسَت توي تکانهاي فانتزيِ قايق تُف کني توُ آرامش مهتاب تُف کني عينِ بارانِ دلانگيزِ ارديبهشت تُف کني توُ کاسبيِ دستفروشي با تيشرتهاي سفيد تُف کني به دنيا به فروشي به ريشترهايِ تنلرزهها برفسفيديها تُف تُفي با احترامِ کاملي که براي تُفهاي عصبانيِ کفکردهي سفيد قائلي تُف کني وسطِ ريشهاي سفيدِ وسطِ عصبانيتِ احمقانهي پدرهاي سفيد تف کني وسطِ سفيديِ تيغها تبر را تف کني تفت را از روي تبر با لبهات پاک کني وُ بعد دوباره سعي کني هرچه بزاق داري را جمعکني براي به بازي به شوخي به بستني گرفتنِ دستهي تبر وَ مرطوبکردن با تُفهايِ نَتُفيده تفهاي تَلَفشده تُفنشده چرا که دستهي تبر تيغهاش به کنار يکي از موارِ وسايلِ مشابهِ آلاتِ شکنجهي حاصل از تفنکردن است تف کن بخند عصباني باش بتف قدِ عصبانيت باش اينقدر تند باش بتُف اينقدر سفيد بتُف يک تفِ خونيْ يک تفِ کارگرِ مسلولِ افغاني وسط چشمهات وسطِ عيجب زيبا خوابت که ميگيرد چشمهات دهانم خشک ميشود از لبهاتُتُف تف عصبانيتْ عصبانيتْ قدِ تف
۱۲ مهر ۱۳۹۱
فمينيسمِ راديکال
زن سرآغازشدن
زن زنشدن از زن شدن
زن آنجاست با خانوادهاش زندهگي ميکند
زنانه نيست زن نيست چيزي براي سرآغازشدن
فرورفتن نيست از زن شدن نيست زن نيست
معشوق نيست از شدن از زن شدن از سعيده شدن نيست
زن يک قمارْ حتا يک قمارِ باختباختِ باشي وُ نباشي هم نيست
زني يک قمارِ باشکوهِ باختباختْ نيست هيچ فرورفتني درکار نيست
سرآغازشدني شدني از زني از امرِ عميقِ زنانهزني
سرآغازشدن همان معکوسْ معکوسشدن معکوسِ شدن در ميلاد در مادر شدن از مادر شدن
سرآغازشدن زن را نيز شدن ميکند ديگر چيزي براي فرورفتن نيست دررفتنيست بيرونشدنيست
اين زن گورش را چرا از متنهاي من گم نميکند از بس که نيست؟
از بس که يافت مينشود آنم آرزوست
از زن نيست نشود زن نيست شدن نيست فرورفتن نيست
تمامشدن درکار نيست اين زن زنشدن شدن ادامه دارد تا نيست تا شدن زنترشدن از زنتر شدن از زن تر شدن ترشدن از زن زنشدن
معشوق
آن فرورفتنيِ لذتبخشِ زيبا
اکنون در دسترس نيست
و اين
عميقترين تأثيرپذيريِ شاعر
از جهانِ پيراموني
در لحظهي اکنون است
کاملن متأسفانه آنچه فرويد و ديگريهاي بزرگ دستش را رويِ خشتکِ مردهاي متشخصِ طبقهي متوسطِ شهرنشين خشتکِ محترمِ پزشکها کارمندها کارشناسها همه کموبيش فرويديَن شدهاند اگرنه لازم نيست تويِ شعر از موضوعي به اين پيشِ پا افتاده را برداشت و آن را به زن به معشوق اين کلمهيِ قرونِ وسطاييِ دردناک بدل وَ کرد وَ تلاش کرد يک عاشقانه نوشت آن هم از کجا از ديوار جيغ ميکشد از ويران ميشود خرابه ميشود همين زيستن همين نفسنفس زن زن زنانههايِ انباشته تويِ متن همين حضورِ نسبتن اندوهناکِ چشمهات همين خراب خرابيِ پيرامون خرابيِ روبهروت خرابهاي ريخته فروريخته روبهروت ريختِ دردناکِ همين شعر همين زن زنِ ريخته فروريخته توي شعر گورش را گم نکرده نرفته فرونرفته نيست زن نيست معشوق نيست فرورفتن درکار نيست
نيستي
و اين موضوع همچنان
مهمترين دغدغهي شاعر است
۲۹ مهر ۱۳۹۱
پدر
تکان به عربدهی خاکها خاکوُخُلها تکان به کفلهای چارتکهی قهوهایهای سیاه اسبهای میدوند دست میدوند توُ موهات اسب میدوانند نگات عینِ اسبهای همجنسگرای پیشبرندهی گاری تکان بده کاری کن انگ بزن به گاری تف کن به گاریچی از اسب عینِ اسب دویدن دست بکش دست بکش توُ موهام خوابم کن انگ بزن تف کن تفنگت را تیز کن آماده شو بُکن حتا به همجنسهای بوگندوی پرموی بُکن همجنسهایت را هم بُکن هرچه خودت خواستی هرچه برای گاری برای کاری به من نداشته باش بُکن آنقدر بُکن که از توی زائدهات رد شوی شلیک شوی توُی لولهها توُی تفنگهای مؤنثِ داغ عینِ سلاحهای گرمِ مؤنثِ داغ تکان بخوری عینِ آبِ مَنی بپاشی به تصاویرِ زنده توسطِ ناظرین که اختصاصن برای بیبیسی تولید شده وَ فقط با ذکرِ منبع فقط منبع آزاد است فقط منابعِ عظیمِ نفتوگاز است که آزادی کردنی آزادی کردنیست آزادی کردنی درکار نیست حتا با میلیونها تفنگِ مؤنثِ همجنسگرای داغ هزارها تفنگِ دوجنسی سنگین وَ نیمهسنگین ای کاشکی کردنی کردنی کردنی درکار درکار درکار درکار با تولیدِ مؤنثِ ستم توُی عیاریها کاردکِشیها غارتهای جنوبْشهری داغ در لولههای سرقتِ مسلحانهی تنَت از لولهای چهلوهشت اینچ به نامِ پدر به نامِ آرزوهای مادر توُی سیسالهگی که قرار است ستوُنِ یک بنیانِ تمامن کیری یک نظامِ مبتنی بر قضیب پدر قرار است توُی تمامی کتابهای روانکاوی تاریخ صرفن یک کیر باشد یک کیرِ داغِ عینِ تفنگ اما افسوس که هیچ تفنگی کردنی کردنی کردنی افسوس نیست پدر در تمامِ طولِ تاریخ همان لولهای است که نفت را به سرزمینهای آزاد میفرستد وَ نسلهای بعد را از شرِ این آبِ مَنی باستانی ریخته در زیرزمین نجات میدهد پدر با آنکه خودش برای خودش کیریست هرگز نمیداند که برای اولینبار آبِ منی را درست روی تفنگهای دخترش در زیرزمین ریخته پدر همیشه آلتی تناسلیست که نان را به نرخِ دلار هی کم میآورد نان را به هزار کون دادن از توُی تفنگهای داغِ خیابانهای تهران رد میکند وُ با رایحهی بوی گندِ عرق با تصویرِ دلانگیزِ فینکردنِ کارگری سرماخوره در ششِ صبحِ عاشقانهترین جمعهی تجریش پدر همان کیری است که از تجریش تا خرابههای اطرافِ گورستان لولهایست که توُی کونِ تهران فرو رفته وُ هزاران سال بعد از این از جایی نزدیکهای شیراز به شکلِ ستونهایی فاخر برای رودههای یک تاریخِ بدونِ شکنجه یک تاریخِ رودهای حقوقِ معوقهی اسبها حقوقِ گاری پدر لولهای چهلوهشت اینچ است که توُی سرزمینِ فارس کار گذاشتهاند تا ایرانِ باستان مثلِ یک آبِ منی سیاه از بدنِ داغِ مؤنثهای تاریخی از تفنگهای تاریخی تُفآلود رد شود وَ برای سلامتی جنازههای تلنبارشده تبدیلشده به نفت برای سلامتی آزادی از همینجا تا یکی از کوچههای اسلامشهر پیاده بروی اما اجازه ندهی تُفنگِ خونی بینِ پات شلیک کند اجازه ندهی آلتِ تناسلی پدر از کوُنِ تهران خارج شود وُ جایی کنارههای اسلامشهر توُی تفنگِ دخترش فرو رود پدر چیزی برای فرورفتن است تا چیزی پدردار میشود بیدرنگ به چیزی کیری چیزی مردسالار چیزی شبیهِ مقالههای ژیژک پدری میشود اما کردنی کردنی کردنی
۱۴ آبان ۱۳۹۱
دادگستری
حالم خرابههای کویری حالم پوستهای چروکیدهای است که توی هم فرومیشوند و مغز میشوند برات
حالم از فعلهای منفی لعنتی از هرچه نون هرچه به دندان گرفتهای به دندان گرفتهای مثل سگی چند فعل منفی نوندار سگی
حالم درد گرفته از بیابانهایی که پیچیدهای توی سرم حالم دردش گرفته از مغزهایی که نمیپیچی فریادی که نمیپیچی نمیرقصی پا نمیگیری از شرم از شرم سگی که هستی گرفته از مغزهایی که چسبیدهاند به نان
حالم دریده گرفته از هم دریده پاره حالم زاره با این گذشتهای که شدی از همین چند دقیقه پیش
چند دقیقه خیس
چند دقیقه پیش گرفتی درد گرفتی چند دقیقه گرفتی بند آمدی به گذشته گرفته به گذشته پاره شدی پیوستی به گذشته
چند دقیقه گذشته از پارهای که شدی از پاره ی تنی که شدی پاره شدی کندی بریدی جدا شدی رفتی
چند دقیقه گریه
چند دقیقههای گریه
چند دقیقه های هایهای گریه
چند دقیقه های های گریستی
سگ امروز ساختمان نوساز دادگستری است که تکهای نه ساله از تنت خیلی خشن با ضربات ساتور تنت را جدا میکند
سگ ساندویچ کوکتلی است که آخرین ناهار مشترک کیر سگ کوکتلی است که امروز با چشمهات کل سگهای تکتک زنهای دادگستری را خوردهای
حتا به دعوت پرتوپلای خانم محترم دادیار کتلتهایش را با طعم دادگستری سبیلهای دختری سی و هشت ساله خوردهای
امروز، همین روز بزرگ، سگ است، سگیست نه ساله که خوب پارس میکند
خوب علاقهمند میشود
به نیازی طبیعی پاسخ میگوید
خوب پارس میکنند
خوب عادی میشوند
مرحلهای طبیعی را طی میکنند
خوب پارس میکنند، شیهه میکشند
با واقعیت روبرو میشوند، با واقعیت کنار میشوند، با واقعیت، درست عین واقعیت کنار میکشند و از هم جدا
از هم جدا جدا پارس میکنند
سگ، حضرت سگ، یک انسان متمدن امروزیست که خیال میکند با این ساختمان عریض دادگستری، با حضرتشان پارس میکنند
واقعیت لباسهایش را تنش میکند
و خیلی باوقار، خیلی خرامان، خواهری مقدس میشود و با لبخندی موقر و قاطع برای همیشه یادش را باقی میگذارد
حضرت سگ، سخت واقعیت دارد
سخت وجود دارد
سخت سگ است
۱۴ آذر ۱۳۹۱
برگشت
میشود برگشت
میشود ستارهها را یکییکی لگد کرد و گشت
میتوان برعکسِ عمودهایی که نصفت میکنند
میشود برعکسْ همهي آسفالتهای زیرِ لگدهایت را عقبعقب گشت
فیلم را عقب برگشت
دوباره یکییکی بوسیدت وُ از نو هی به خیرههات خندید
دوباره از شیبِ سینههات چکید و
خوابت گرفته است
میتوان نصف شد
نیمی پرید در آغوشت وُ به منتهای خواب، به منتهایِ خوابِ عمیقِ زمستانیَت دوید
نیمی ازت گذشت، برگشت در هواهایِ خالیْ ازت پر زد، پرید، نیمی ازت گذشت
میتوان مجددن تا شد
سه تا شد
شدن به پیراهنی خیس چسبیده به سینههایِ بازیگری جذاب
شدن به پستانهایِ مادهسگی گرسنه خراش میدهد آینه وُ آب
شدن به پنهانهایِ پستوهایِ تکی، شدن در اعتمادی عجیب به دقتِ تخمکها در رقم زدنِ تقویم
برگشت
از اندامهای زنانهات برگشت و
به تومارهایِ درازِ آویزان از تاریخ نامه نوشت
نوشت برگشت
نوشت فقط یادی از عجیبیِ آن یک جفت، نوشت چاشنیِ از هم دریدنِ چشمهام، چاشنیِ درههایی که رویمان برگشت
میتوان پرت شد
افتاد
کنارت افتاد وُ
۲۷ دی ۱۳۹۱
آفتابکاران
«سرومد زمستون شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و
شب شد گریزون»
یک چاهِ تار دست قلاب کرده برای شیرجهزدن در بادهای شمال، از بادهای سُرخِ شکسته، سُر که میخورد تثلیثِ عَلَم شده بر خوابهای چاه
«کوها لالهزارند لالهها بیدارند
توُ کوها دارن گل گل گل
آفتابو میکارن
توُ کوها دارن گل گل گل
آفتابو میکارن»
یک خوابِ چاهیِ بادکرده زِ دست وُ بند، یاد کرده از صفِ کِشهای پَسِّ وَند، آوَندهای فرورفته در دَخل وُ دُخول در چاههای راز، دستبندهایِ دخیل وُ الا یا سَرهایِ سبز وُ سربندهایِ ثار، با گِرههای تازهکور، پیچیده بر سرگیجه وُ مُهرِ قدیسْ مَدونا ـ مام، لُخت که یله داده بر سربندهای تازهگره بر سرهایِ سَرد، سَرهای ناکوک وُ خِنگِ دَونگها که تابهتا با گوشهای تیز، نکته به نکته ریزِ ریز بچکد خونِ گُل، خِلط در نُخاعِ شتر وُ عطرِِ پشکلهایِ مُفید وُ تازهمعطر بر فلاتِ میاندَرگرفته بر کوههایِ هیچ
«توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینهش جان جان جان
توی سینهش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره»
کوهها در غلظتِ خیرههاجِ واجِ بذر در تُخمهای فلسطین مغز دادهاند، کوه همان قلوهسنگیست که تخمِ فلسطین میکوبد بر شیشههایِ سرد، به گُلسنگهایِ فولادیِ کپک در تانکهایِ رو به نفت، تانکها همان بیرق و باروهای رنگِ جنگ، آبیِ بیچیز، آبیِ نفتِ خلیجیْ خاص که قرنهاست گرمِ لالبازیِ تفنگها وُ چاه در رگبارهای ختمِ بهار َست، ختمِ جزءبهجزءِ خرداد با سرآمدِ غریبِ لاشههایِ نور، جایی جدا زِ حافظهی خورشید در نهیب، در کوههای بستهباب وُ شقکرده سمتِ نور، کوه مسئولِ قتلِ رُباب وُ آن جفتدستِ سردِ رُبابْ یکی مُشت یکی کتاب وُ کُش(کُشِ)تناند
«سرومد زمستون شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و
شب شد گریزون
کوها لالهزارند لالهها بیدارند
توُ کوها دارن گل گل گل
آفتابو میکارن
توُ کوها دارن گل گل گل
آفتابو میکارن»
سبز نمیشود آفتاب هرگز برادرم
اَلا سنگفرشِ زمهریرِ پیادهروهای بهارْ زیرِ پات
سبز نمیشود چاههای سیاه
جز بر پهلوهایِ سفیدت برادرم
شانههای عمیقت که تفنگها تویش چال کردهایم برای رستاخیز
که لب بر گوشهایت میسپارم وُ گونه به شانههای سفیدت برادرم
دست به لمسِ پستانهای سفیدت میسپارم برادرم
برادرِ مؤنثِ سخت! اَلا برادرِ زِبرم با چالههای عظیمی که بر پیکرت داری!
جایِ تمامیِ فرزندانِ زمین شیر ازت مینوشم برادرم
خونی که از چالههایت جاریست بویِ نانِ تازه میدهد وُ مرکب وُ باروت
عطرِ تنت بر زبانم جاریست تا بیفشانمش بر لبهای هر که از راه میرَسَدْ…سَدْ پیِ تا…تازهگیست
«لبش خندهی نور دلش شعلهی شور
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینهش جان جان جان
توی سینهش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره»
زمستان سرآمدْ اَست
سر آمدهست تا از گلو بیفتد گندم طلاطلا بپاشد به رویِ خاک، شیرِ شکوفه بنوشد از ستارههایِ کوچکِ شیریْت برادرم
تن آمده بپاشد از استخوان و عصب بپاشد، چرک وُ خون شود راه بیفتد تا گندمزارهای سرخ
دشتهایِ ارغوانی چیزیست چکیده از چهارصدهزار دست وُ پا وُ دماغ وُ شکمبهی مشترک
با برابریِ و آریِ محض، با طبیبِ طلاییِ آسودهگی وُ سقف، خراب که میشود خمِ طاقیهات با ترکش و ستیغ برادرم
شیر مینوشم از امتدادِ باریکِ ابروهای سفیدت برادرم
آنقدر ردِ قدمرقصهات را بگیرم به شوق، آنقدر از سینهات بنوشم وُ تُف کنم بر دریا، طلاییِ دشت را بنوشم مثلِ شراب، سُر که میخورد از شیبِ کمرگاه وُ پهلوهات
سینهام را بپوشانم از سرما الا شناور در شیرِ سرخ در رگهات
گندمی را که خون میریزی از گلو هرساله وقتِ داس، گندمی که سُرخِ غروبها شبیهسازیِ اوست، خونِ خداوند است خَردَل که کود میدهند به دهانِ ساقههات، خونِ سیاهِ خداست که روئیده از سوراخهای تنت، الا خدای دوشیزهام با بیجنازهگی وُ بیخاکی وُ بیبستریْت
برادرم سرخِ شکسته با تانکهای عِراقیاش از پراگ راه افتاده و عنقریب آبادان است
عنقریب
کاش گندم بپاشد از سرِ دَکلها وُ چاه
گندم بپاشد از ترکشْ که دستِ باد جا میگذاردت، گندم طلاطلا بپاشد از جنازههای بیسرْتْ، گندم ببندد بر طلاییِ گریز در مخملِ غلیظ، گندم همان گوشت وُ پوست وُ جوارحیست که با کاردک وُ خاکانداز وُ تیزیِ سرنیزه جمع میکنندت رفقا از دیوار
بیا جای تابوتهای سهرنگت آواز بخوانیم برادرم
بیا بلغزیم بر شیبِ سینههای سفیدت برادرِ سرخم
لبش خندهی نور دلش شعلهی شور
صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره
توی سینهش جان جان جان
توی سینهش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۲