داستان

یک داستان از علی فاطمی

 

زاییده می‌شوم در دود

 

نشسته‌ایم روی صندلی‌هایمان، پشت پنجره‌ی رو به خیابان، روی صندلی‌های کلاسیک و زهواردررفته‌ی کافه‌ی تاریک، نور بیرون کم‌رمق و با وسواس از شیشه عبور کرده و آمده تو، با دود سیگار دانشجوهای میزهای کناری ترکیب شده و در هوا شناور، با حالتی گنگ، کسل‌کننده. آسمان از روز قبل دست‌دست کرده برای باریدن، دست‌دست کرده و نمی‌بارد. حتماً وقتی شروع کند گردوغبار روی شهر را می‌زند کنار، پس از آن‌ همه‌جا رنگ می‌گیرد، آسفالت خیابان سیاه می‌شود، پوست درخت‌ها قهوه‌ای تیره، رنگ آجرها قرمز آتشی، قطرات ریزی که می‌نشینند روی شیشه، رفته‌رفته می‌چسبند به‌هم، می‌چسبند به‌هم تا خط باریکی از بالای شیشه سُر بخورد و سرازیر شود پایین. خیره شده به من، لب‌های نازکش را فشار داده روی هم، انگار بخواهد جلوی بیرون ریختن جملاتی را بگیرد که باید از دهانش بزنند بیرون.

می‌گوید: داری خودت رو عذاب می‌دی.

نگاهش می‌کنم و خاطرات هجوم می‌آورند طرفم. خاطرات مثلِ بارانند، اول ریز و قطره‌قطره، بعد از آن سیل می‌شوند توی سرم، ذهنم را می‌کشانند این‌طرف، می‌کشانند آن‌طرف، غرق می‌کنند، خفه می‌کنند. به کاکتوسی که برایم هدیه آورده‌اند فکر می‌کنم، کاکتوس کوچک و گرد، سبز و با تیغ‌های ریز، گذاشتمش توی اتاقم و آمده‌ام تهران، پشت پنجره رو به زاینده‌رود، جایی که بستر خشک رودخانه روبه‌رویش باشد، بستر خشک رودخانه و علف‌های زردی که از خاکش زده‌اند بیرون، علف‌های خشک، درخت‌های خشک، رودخانه خشک. شاید بهتر بود کاکتوس را خودم می‌آوردم اینجا، می‌آوردمش تا او هم میان شلوغی تهران گم شود، وسطِ ساختمان‌های کوچک و بلند، صدای سرسام‌آور بوق ماشین‌ها، شلوغی دیوانه‌کننده‌ی مترو. کاکتوس را پسرعمویم برایم آورده، توی ماشین نشسته‌ایم که جعبه‌ی کوچکی را می‌گیرد طرفم، هدیه‌ی تولد، کاکتوس را از جعبه می‌آورم بیرون، از کجا می‌دانسته عاشقِ این گُل‌های زشت شده‌ام؟

کافه‌چی جوان قهوه‌ام را می‌آورد، تُرک، با لایه‌ای از حباب‌های ریز، جلوی او چای سبز می‌گذارد و بطری آب‌معدنی. خیره می‌شوم به حباب‌های ریز روی قهوه، حباب‌ها کش می‌آورند، نازک می‌شوند، و لحظه‌ای بعد، در سکوت می‌ترکند، محو می‌شوند، هیچ می‌شوند، انگار اصلاً از اول نبوده‌اند. سیگار دیگری می‌گیرانم و دود را فوت می‌کنم به‌سمتِ بالا. مطمئنم باران که شروع کند به باریدن اول ریز می‌بارد، خطوط نازکی که هاشوروار صفحه‌ی خاکستری آسمان را خط می‌زنند، رفته‌رفته شدت بیشتری، دست‌آخر شلاقی، بارانی شبیه دُم‌ اسب، بارانی که سروصورتم را خیس می‌کند، می‌لغزد میان لباس‌هام، می‌چسبد روی پوست شانه‌هام، مورمور سرما، بی‌قراری.

می‌گوید: آخرش که چی، آدما باید ازدواج کنن، بچه‌دار بشن، پول دربیارن.

و باز لب‌هایش را فشار می‌دهد روی هم، مثل همیشه خویشتن‌داری، سکوت، گفتن هزاران جمله بی اینکه حرفی بزند. سر می‌چرخانم و به تصاویر پشت شیشه خیره می‌شوم، آن ‌طرف خیابان آپارتمان‌های توسری‌خورده در یک ردیف قرار گرفته‌اند، چسبیده به هم، آپارتمان‌هایی با طبقات تلمبارشده روی هم، پُر از آدم‌های بی‌حوصله، فشرده‌شده در سوئیت‌های پنجاه‌متری، چهل‌متری… اسم آپارتمان‌ها را می‌گذارم کنسرو، کنسرو ماهی یا مرغ نه، کنسرو آدم. باید شخصیت اصلی داستانم را از همین کنسروها انتخاب کنم، زن باشد یا مرد؟ اسمش را مثلاً می‌گذارم مینا، نه مینا خوب نیست، باید آهنگ بهتری داشته باشد، مثلا آذین، اسمش را می‌گذارم آذین. مثلاً می‌روم به هفت‌هشت سال قبل‌تر. حالا جوان بیست‌ویکی‌دوساله‌ای شده‌ام که برای درس خواندن آمده‌ام مازندران، در خیابان اصلی شهر در حال قدم زدنم، آذین را برای اولین بار توی همین خیابان می‌بینم، چشم‌های خسته‌ای دارد، صورتِ رنگ‌پریده، پوستش شبیه ماهی مرده‌ای‌ست که ساعت‌ها قبل از آب افتاده باشد بیرون، سربی، براق، خاکستری.

کافه‌چی صدای دستگاه پخش را برده بالا. خواننده با صدایی آرام و دلزده می‌خواند:

I cant live , If living is without you…

کمی از چایش را مزه‌مزه می‌کند و فنجان را برمی‌گرداند روی میز، نیم‌نگاهی به دیوار سیاه کافه می‌اندازد و می‌گوید: علی چند وقته با یه یکی آشنا شدم، تئاتر کار می‌کنه.

می‌ایستم این طرف خیابان و به شخصیت داستانم نگاه می‌کنم، به آذین که خیره شده به نقطه‌ای نامعلوم، نامرئی. حالا باید ماجرایی پیش بیاید، باید در نوشتن فرم جدیدی ابداع کنم، طوری که بتواند خواننده را همراه خودش بکشاند، چه فرمی؟ نمی‌دانم. آذین از آن طرف خیابان زُل می‌زند به من، منتظر است تا کاری بکنم، می‌خواهم بگویم امروز نمی‌توانم داستانی بنویسم، مجبورم برگردانمت به آپارتمانت در تهران، توی کنسرو. تاکسی زردرنگی جلوی پایش توقف می‌کند، در را باز می‌کند و سوار می‌شود، لحظه‌ای بعد ماشین سرعت می‌گیرد و شخصیت داستانم را با خودش می‌برد.

جرعه‌ی دیگری از چای سبزش را مزه‌مزه می‌کند و زُل می‌زند به دود شناور سیگار دانشجوها در فضای کافه، می‌گوید: تو این چند سال همیشه بهت فکر می‌کردم، چند بار تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم ولی باز پشیمون شدم.

برگشته‌ام عقب‌تر، به چه زمانی، سیزده‌چهارده‌سالگی شاید، اصفهان بیش از حد سرد است، برف دو روز پیاپی در حال باریدن، بلاوقفه، پانزده‌بیست سانتی شاید، سر می‌چرخانم و به کلاغ‌های نشسته روی شاخه‌ها نگاه می‌کنم، انگار خودشان را باد کرده باشند، روی شاخه‌های لخت نشسته‌اند و خیره شده‌اند به سطح پُرآب زاینده‌رود، دانه‌های درشت برف نرم می‌نشینند روی آب، رودخانه سنگین می‌رود، شبیه به زنی باردار حرکت می‌کند. هیچ‌کس در خیابان نیست، همه‌چیز در سکوت مطلق، غرق در آرامش، خلسه. چنگ می‌زنم به حجم سفید برف، سردی را می‌چپانم توی دهانم، دندان‌هایم درد را می‌کشانند توی خودشان، منتقل می‌کنند به عصب‌ها، به مغز.

می‌گوید: الان می‌دونه من اینجام، بهش گفتم، گفت اگه دلت می‌خواد ببینیش من جلوتو نمی‌گیرم.

حرفش را طوری زده که مراعات حالم را کرده باشد، با لبخندی پُر از شرم، خجالت‌زدگی قرمزرنگی توی صورت، دستپاچگی ناشیانه‌ای در رفتار.

می‌گوید: همسنِ خودته، متولد شصت‌وچهار.

گرمای اهواز دیوانه‌کننده شده، شرجی نفس آدم را بند می‌آورد، مردادِ خرمپزان، مرداد تشنج، مرداد خفگی. از همین جا هم می‌شود صدای پروازِ جنگنده‌های عراقی را شنید، حتماً دوباره آمده‌اند برای بمب‌ریزان، آمده‌اند تا مرداد 1364 را هم به خون بکشند، پرستارها مادرم را می‌برند به اتاق زایمان، کسی از پشت بلندگو پزشک را صدا می‌زند: دکتر آذین تهرانی به بخش زایمان. آذین با لباس سفید نزدیک می‌شود، برای لحظه‌ای می ایستد و زُل می‌زند توی چشم‌هام. آمده اینجا چه‌کار؟ باید می‌ماند همان جا تا شب بشود، باران شروع کند به باریدن، شهر خیس شود، بعد شخصیت دیگری وارد داستان می‌کردم، این‌بار باید مرد می‌بود، اسمش را مثلاً می‌گذاشتم علی فاطمی، شخصیتی بیش از حد نامتوازن، با پستی‌وبلندی‌های بسیار در زندگی، تودار، بی‌حوصله، خودسر، دمدمی‌مزاج، شخصیتِ محبوب من، شخصیتی که بتواند نیمی از بار داستان را به دوش بکشد، آن‌وقت ساعت سه‌ی شب با هم بزنند بیرون، قدم زدن در دل تاریکی، در سکوت، در خلسه. آذین از کنارم رد می‌شود، خودش را می‌رساند به مادرم، پشت‌سرش قدم برمی‌دارم، جنگنده‌های عراقی بمب‌هایشان را می‌ریزند روی شهر، زاییده می‌شوم، دود از شهرِ بمباران‌شده می‌زند بالا، یکی از پرستارها می‌گذاردم لای حوله، مردم هجوم می‌برند تا جنازه‌ها را از زیر آوار بکشند بیرون، مادرم آرام شده، جلو می‌روم و به خودم نگاه می‌کنم، چهره‌ام به کاکتوس زشتی می‌ماند جامانده پشت پنجره‌ای، زن‌های عرب دور ویرانه‌ها هلهله می‌کنند، آذین دستکش‌های پلاستیکی‌اش را درمی‌آورد، جنازه‌ها را یکی‌یکی می‌پیچانند لای پتوها، سرم را جلو می‌کشم، نوزاد بودنم را می‌بوسم.

کافه‌چی آهنگ را عوض می‌کند، کوهن می‌خواند حالا:

Dance me to the children who are asking to be born

 کلاهم را می‌کشم روی سرم، از کافه که بیرون می‌زنیم باران شروع کرده به باریدن، ریز، هاشوروار.

علی فاطمی