داستان

یک داستان از فرامرز دهگان

بداهه‌ی اعدام

 

نمی‌دانم کجا شنیده بودم پرنده‌هایی که یک‌باره جلو آدم ظاهر می‌شوند ممکن است روح مرده‌ای باشند از آشنایان. صبح که درِ هال را باز کردم، قمری گیجی بال‌بالِ سنگینی زد و آمد داخل. در چهارچوبِ در، توی صورت من، دو سه دور، دورِ خودش چرخید و رفت وسط قالی نشست روی زمین. در را باز گذاشتم که برود بیرون؛ اما نرفت. رفت نشست روی چوب‌پرده. قمری جوان خیلی نحیف‌تر از آن بود که روح یک انسان باشد. من دوست دارم روح‌ها کلاغ باشند. کلاغ، هم به اندازه کافی زرنگ است، هم خب بالاخره از پرواز چیزهایی می‌داند دیگر؛ کم هم نمی‌داند، شاید از عقاب کمتر بداند اما از خیلی‌هایشان بیشتر می‌داند. اگر روح مثل عقاب باشد دیگر خیلی رؤیایی و هپروتی می‌شود. همین کلاغ خیلی خوب است. با این فکر از صبح تند و تند کلاغ اسکیس می‌زدم که زنگ به صدا درآمد. بعدِ سی‌چهل‌تا اتود هنوز هم اغراق دارند تویشان. روح‌هایی که می‌آمده‌اند طرفم خیلی عجول و دست‌پاچه و عصبانی بوده‌اند لابد.

در نمایشگرِ زنگ، زن میانسال چادری‌ای گفت لطفاً یه لحظه تشریف بیارید دم در. صدا زدم: رؤیا! خانم سبایی دم در.

  • ببین چی می‌گه خب. نمی‌بینی دستم بنده؟ توروخدا اینقدرم کاغذ تو دست و پای من بدبخت نریز. روزی ده بار باید خط‌خطیای تو رو جمع کنم.

در را که باز کردم مرد کت‌شلواری میانه‌بالای ریشو و فربه‌ای با جایِ مهرِ پیشانی‌اش جلوم سبز شد. همان زن چادری که حالا متوجه شدم خانم سبایی نیست، به همراه خانمی عینکی و پسر بچه‌ی دوسه‌ساله‌اش به‌اضافه‌ی مردی باریک‌اندام پشت سر او. همه‌ی این جمعیت پراکنده و ماتک‌زده ایستاده بودند توی کوچه.

خانم چادری گفت:

     –   جسارتا شما جلو برید یه یا الله بگید.

  • خواهش می‌کنم، بفرمایید؛ اما اگر قبلش خودتونو معرفی کنید ممنون می‌شم.

زن چادری بدون اینکه منتظر تعارف من بشود وارد شد. روی پله سوم ایستاد و به عقب برگشت:

  • خانمتون روسری ندارن شما بفرمایید.

      آمد توی دهانم که بگویم: خب الان دیگه شما عین اسکیس کلاغ رفتی اون وسط من چی بهت بگم؟

زن جوان عینکی روی مبل روبه‌روی من نشست و پسرش را هم روی پایش گذاشت. آقای چاق و آقای ترکه‌ای و خانم چادری هم روی کاناپه. پسرک خوشکل و تپلی بود. موهایش فرهای درشت داشت. خیلی خوشکل بود. مرد چاق بی‌مقدمه گفت: ببخشید که بدون هماهنگی و سرزده اومدیم. من همونی هستم که چن بار هم تلفنی مزاحمتون شدم.

تا ما بیاییم داخل، رؤیا کاغذها را جمع کرده و روی گل‌میز گذاشته بود. ناخودآگاه دستم رفت طرف دسته کاغذها. ولی دوباره گذاشتمش روی میز. زن چادری دهانش باز مانده بود و جوجه کلاغی از ته حلقش سعی داشت بیاید بالا.

  • اوه! آره آره. خوشبختم.
  • ما این دوسال هرجا رفتیم کسی جز شما به حرفمون گوش نکرده. خواهش می‌کنیم نذارید این زن جوان بیوه بشه و این بچه به این کوچیکی یتیم.

موهای دستم سیخ شدند. زبانم بند ‌آمده ‌بود. چهره‌ی پسرک که روی پای مامانش نشسته و خودش را مانند ننو به پس و پیش تکان‌تکان می‌داد و یواش‌یواش خودگویی می‌کرد به یک‌باره محو شد. در چهره‌اش هیچ چیز نمی‌دیدم. دایره سفیدِ درخشانی بود توی یک حجم سفیدِ مات. نمیدانم شاید هم چیزی مثل عکس ضدنوری از قرص خورشید. ولی خب تن ساکتش با آن حرکت تکراری روی پاهای مادر و با آن دستی که توی دهانش چنان مانده که سنگ شده بود، درست مثل یک مجسمه‌ درگیرِ کنشی بود که من درکش نمی‌کردم. همان درک نکردنی که گاه در مواجهه با برخی کارهای آبستره اتفاق می‌افتد. برای خودم در کارهای سینمایی خودمان که توی کن جایزه می‌گیرند هم اتفاق می‌افتد؛ مفهوم هست اما قسمتی از درکش دچار یک اشکال اساسی است. اصلا درک‌نکردن داریم تا درک‌نکردن؛ مثلا ممکن است یک فیلم را امروز یک‌جور درک نکنی فردا جور دیگر. برای خود آدم هم اتفاق می‌افتد، در کارهای خودت. من اگر یک کلاغ بکشم حتا اگر صد سال هم بگذرد هر بار که می‌بینمش تویش دست می‌برم. مگر اینکه جلو چشمم نباشد. مثلا الآن آن خاطر جمعی‌ایی که از نادرستی انتقام داشته‌ام را درک نمی‌کنم و نمی‌دانم دقیقا کجایش را درک نمی‌کنم. منطقش را یا صورت‌بندی اکنونش را. همین حالا هم پسر به آن خوشکلی یک‌باره به نظرم پرنده‌ی سیاهِ مرده‌ای آمد که چشمهایش پوک و پرهای به‌هم چسبیده‌ی صورتش توی سوراخ چشم‌خانه‌اش کج شده ‌است. فکر نمی‌کردم هیچ‌گاه از دیدن بچه‌‌ای کوچک و بی‌گناه این‌جور دل‌چرک بشوم. حالا در پس‌زمینه‌اش، پدرِ قاتل مثل رو جلدِ نامِ دیگرِ دوزخ، با دهان و چشم‌های نیمه‌مذاب، قرار دارد که داشته باشد. دسته کاغذ را برداشتم روی همان صفحه اول، روی کلاغ قبلی، تندتند با خط‌های پهن، کلاغی کشیدم که منقارش بازمانده و توی برف یخ زده است. با سلامِ رؤیا به خودم آمدم. شال زردرنگی روی سرش انداخته بود و تلاش‌ داشت طره‌ی لَخت و بور مویش را زیر آن جا بدهد. کاغذ را برگرداندم و پشت صفحه کلاغی کشیدم که فقط یک بال و نصف سرش را داشت. اووووووه خیلی شلوغ شده بود. خیلی اغراق داشت. دو مرد تکان نخوردند؛ اما هر دو زن بلند شدند و سلام کردند. رؤیا کمی ترسیده به چشم می‌آمد. آن‌ها هم فهمیدند. خانم جوان عینکی، رؤیا را با لبخندی بوسید که مزه‌ی نامفهومی داشت. مثل مزه‌ی دیوانگی‌ایی که همین یک لحظه پیش ازت سر زده و دلت می‌خواهد درک نکنی که چرا با منطقت جور درنمی‌آید. صحنه‌ی سه زنِ ایستاده و سه مردِ نشسته خودش به‌تنهایی یک درکِ از کار افتاده‌ است. خارجی‌ها، همه‌شان که نه البته، بزرگ‌ترهایشان، بعضی از بزرگ‌ترهایشان؛ معتقدند تاریک‌ترین جا زیر چراغ است؛ اما ما در زبان فارسی می‌گوییم تاریک‌ترین جا پشتِ در است. به مسخره می‌گوییم همه‌جا تاریک پشت در روشن. چون دقیقاً تا آنجایی پشت در محسوب می‌شود که در زاویه‌ی دید قرار ندارد. حالا گیریم که نور هم بهش رخنه کرده ‌باشد. این هم یک نوع درک نکردن است که درکِ فعلی از  درکِ قبلی آسیب اساسی دیده است. این صحنه‌ی سه مردِ نشسته و سه زنِ ایستاده را هم چه از بالا نگاه کنی و چه از گوشه‌ی پایین سالن، از لابلای شاخه‌های کاج مطبق، از هر دو زاویه دقیقاً تاریک‌ترین جاست. درست است که چراغ آشپزخانه روشن نیست؛ اما درحال‌حاضر سالن به خاطر سه زن ایستاده و سه مرد نشسته از آشپزخانه به‌مراتب تاریک‌تر است. دو کلاغ کشیدم که طعمه‌ی نامشخصی را سعی دارند از دهن هم بربایند. یکی از کلاغ‌ها فقط یک پا داشت و سر. رؤیا که نشست، مرد چاق دوباره شروع کرد. واژه‌ها را شل و بدآهنگ رها می‌کرد. صدای دورگه‌اش در کلمه‌ها آب می‌شد. کاغذ را نود درجه چرخاندم و روی لبه‌ی پایینش سی‌چهل‌تا کلاغ درحال آب‌‌تنی کشیدم.

  • ما شنیدیم این خانواده شما را زیاد دوست دارن. صحبت ما همون‌هایی هست که توی تلفن بارها و بارها مزاحم شدیم و بهتون گفتیم. به‌درستی کار ایشونو هیچ‌جوری نمیشه درباره‌اش حرف زد اما شما دانشتون و زبانتونو به‌کار بگیرید، ان‌شاء‌الله خدا هم حرف تو دهنتون میذاره. ازشون بخواهید به این زن و بچه رحم کنند. ما که امروز پررویی کردیم و اینجا اومدیم حرفامون تکراریه اما میخواستیم خواهش کنیم اگر امکان داره به اتفاق شما بریم خدمتشون خودمون به دست و پاشون بیفتیم.

اصلا به خودش اجازه نداد حتا یک کلمه پرت‌وپلا بگوید برای ساختن فضا. از آب و هوا، خشکسالی، بیکاری، پنج به‌علاوه‌ی یک… عین فیلم‌های کاوالیه بدون هیچ‌گونه صحنه‌پردازی. حرفش صندلی لهستانی کهنه‌ای بود وسط یک اتاق سفیدِ سفید. همین. موضوعش دقیقا صندلی لهستانی سیاه و سفیدی توی کادرِ یک‌دست سفید که همین‌طور بدون هیچ حاشیه‌ماشیه‌ای چسبانده باشند روی شاسی.

توی مزرعه‌ی گندمی که برداشت شده و کاه‌هاش کپه‌کپه باقی مانده بود، جسد زن عینکی لختِ مادرزاد افتاده و روده‌هاش از وسط پاهاش ریخته بیرون، روی کلاغ‌های درحال آبتنی. عینکِ جسد هنوز روی چشمش است و لای پلک‌های چشم چپش اندکی باز مانده. چندتا کلاغ جدید هم دارند روده‌هایش را با ولع می‌خورند.

دوباره چشمم به پسرک افتاد که دستش همچنان توی دهنش بود و صداهایی از خودش در می‌آورد. با دست اشاره کردم به مرد چاق ریشو که صحبتش را نگه دارد. مسیر نگاه پسرک را دنبال کردم، به مرد ترکه‌ای رسیدم که عین نتِ چنگِ تک‌افتاده‌ای، سرش را زیر انداخته بود و مسیر نگاهش را دنبال کردم تا به شست پای چپش رسید. بعد که همین مسیر را برگشتم، دیدم پسرک هم حالا دارد شست مرد ترکه‌ای را نگاه می‌کند. جورابش خاکستری بود. شستی که توی جوراب خاکستری ضخیم هیچ حرکتی ندارد هم می‌تواند حکایتی داشته ‌باشد. مرد ترکه‌ای حتا موقع ورود سلام هم نکرد. نقش‌ سکوتش در تعارض با آن فیگورِ نت‌مانندش، در این ارکستر چیست نمی‌دانم؛ اما خودش با شست پایش و با آن خط دیدی که از نوک بینی قلمی‌اش به قسمت قلمبه‌ی جوراب ضخیم خاکستری وصل شده است، تابلوی بی‌نقصی است. رنگِ زردِ صورتِ کم‌خونش از پیراهن سفیدش که خط‌های عمودی نارنجیِ مات دارد، سرازیر می‌شود روی شلوار زیره‌ای‌اش و درنهایت کل سنگینی تابلو انباشته ‌می‌شود در خاکستری جوراب‌ها. هماهنگی نوک دماغ رنگ‌پریده و شست خاکستریش به دوئت ویولونی می‌ماند که می‌شود ساعت‌ها در فضایی نیمه‌تاریک بهش گوش فراداد. دسته‌ی کاغذ را لوله کردم و با دست چپ مداد را مثل سیگار گذاشتم توی دهنم. رو کردم به زن جوان عینکی:

  • خانم من یه سؤال از شما دارم. فرض بگیریم این خانواده به شوهر شما رضایت دادن و ایشون آزاد شدن. شما واقعن می‌خواین با این مرد زیر یه سقف زندگی کنین؟ فکر می‌کنین این آدم صلاحیت تربیت بچه‌تونو داره؟ میخواین پسرتون زیر دست یه قاتل بزرگ بشه؟

تکیه زدم و نفس پرصدایی کشیدم. کاغذ را باز و صاف کردم و بچه را درحال بالارفتن از درخت گز کج‌رسته‌ای کشیدم که از بیابانِ وسط پستان‌های مادرش روئیده بود.

زن خودش را جمع کرد. کاغذ را برگرداندم و گذاشتم روی میز. خشمی در چهره‌اش دوید. بچه را از روی پایش زمین گذاشت و خواست چیزی بگوید؛ اما حرفش را خورد و با حالتی عصبی دوباره بچه را کشید روی پایش. مرد چاق و ترکه‌ای و زن چادری هرسه با هم به صحبت آمدند. مرد ترکه‌ای به صحبت نیامد فقط سرش را بلند کرد و دهانش اندکی از فرم خارج شد؛ اما صدایی ازش خارج نشد و بلافاصله دوباره همان نت چنگ شد که بود. مرد ریشو هم حرفش را خورد و رشته‌ی کلام را داد دست خانم چادری.

  • ایشون شاغل نیستن. مستاجرن. توی این بیکاری و وضعیت فلاکت‌بار اقتصادی انتخابی ندارن. برادر من آدم عصبانی‌ای بود. ما همیشه منتظر بودیم که این اتفاق براش بیفته؛ اما هرگز فکر نمی‌کردیم این کارو با این بنده خدا بکنه.
  • یه لحظه ببخشید! اگه می‌دونستین، شما هم الان بخاطر کوتاهی در مهار و معالجه‌ی ایشون شریک جرم هستین.
  • بله ما هم خودمونو گناهکار می‌دونیم. صددرصد گناهکار می‌دونیم.

      همه ساکت شدند. شاید ده دقیقه سکوت مطلق بود. زن چادری بی‌صدا اشک می‌ریخت.

 اگر بخواهی خانه‌ای سکوتش سکوت خوبی باشد، یعنی برای سکوت طراحی بشود، باید از بافت اطرافش جدایش کنی؛ مثلا اگر توی شمال بین کلبه‌های گالی‌پوش قرار دارد، بیایی نمایش را سنگ کنی. ظاهری مادی و زیبا و بیگانه با اطراف خود. داخلش ولی چیزی باشد بیشتر از یک انحراف از سبک معمول معماری. باید برخلاف بیرونش که سنگین است داخلش به‌طرز غیرمنتظره‌ای باز و روشن باشد. کابینت‌ها و کمدها سفید و خاکستری باشند. اتاق‌ها نسبت طول به عرضشان خیلی زیاد باشد. دوبه‌یک یا حتی سه‌به‌یک.  فاصله‌ی پنجره‌ها از کف  120 و حداکثر ارتفاعشان 80 سانت؛ اما عرضشان کل دیوار. از بین دسته‌ی کاغذها یک برگ سفید کشیدم اما بدون آنکه چیزی بکشم گذاشتمش رو و رو کردم به زنِ آقای قاتل و همه‌ی آنچه را که مدت دوسال کش‌وقوس این پرونده از برکرده بودم عین مقاله‌ای ارائه دادم، مثل شعری که کارِ چند سال پیش باشد، حفظی اجرایش کردم:

  • ببینین من با اعدام مخالفم. منتها نه به‌خاطر اینکه این خانم بیوه نشن یا این بچه یتیم. چون همون زمانی که همسر خانوم و پدر این بچه دست به چاقو برده، این‌ها بیوه و یتیم شدن. این اتفاقیه که افتاده. واقعیت اینه که الان هم شما بیوه این. اگه شنیده بودیم شما همون روز تقاضای طلاق کردی امروز برای اون بنده خدا خیلی بهتر از اینها می شد، بقول خودتون، زبون خیر گذاشت. نونی که این مرد بیاره تو خونه‌ی شما نون نیست. جوانی دارین، کار کنین و بچه‌تونو بزرگ کنین. من با اعدام این مرد مخالفم نه به این خاطر که عادلانه نیست یا ایشون قابل ترحم هستن. حتی گاهی می‌گم ترحم به ایشون ترحم بر پلنگ تیزدندان هست.

صورتم را چرخاندم سوی مرد چاق و ادامه دادم: ببینید! من اگر تلاش می‌کنم این بنده خدا اعدام نشه به‌خاطر ترحم به این بچه یا خانمش نیست. اگر کشور صاحب داشت، اجازه‌ نمی‌دادن یه بچه‌ی بی‌گناه زیر دست همچین آدمی بزرگ بشه. خانواده‌ی مقتول آدم‌های بی‌آزار و عاطفی‌ای هستن. دلم میخواد بتونم جلوی قاتل‌شدن اون‌ها را بگیرم. اون‌ها بعد از اعدام این آدم، فشارهای سنگینی را تحمل خواهند کرد که سزاوارش نیستن. با شما هیچ‌جا نمیام، نمیخوام اون‌ها را در عمل انجام‌شده قرار بدم. من حتی به اون دوتا برادر گفتم هیچ‌کدوم روی تصمیم‌گیریِ دیگری تأثیر نگذارید که خدای نکرده فردا بگید من تصمیم‌ام چیز دیگه بود برادرم نگذاشت. حالا شما از من می‌خواهید برم بذارمشون تو رودرواسی؟ خیالتون راحت من تمام تلاشم را می‌کنم اما تصمیم نهایی با اون‌هاست.

مقاله‌ی آماده‌ام را گفتم تا نخواهم بیشتر از این روی تصویرها متمرکز بمانم. دهانم را نبستم بنشینم تا یک رمان چهارصدصفحه‌ای در ذهنم ساخته شود. اگر می‌نشستم و حتی فقط به همان تک‌فریمِ جوراب خاکستریِ سکوتِ ترکه‌ای نگاه می‌کردم، عین فعل‌های حال استمراری که آرام و بی‌سروصدا از مابین فعل‌های گذشته به خاطره‌نگاری نفوذ می‌کنند، جملات آن رمان از بین انگشت‌هایم جاری می‌شدند کف هال.

خانم عینکی اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. کاغذها را نگذاشتم روی پایم. چرخیدم به چپ، خم شدم روی گل‌میز کنارم و خانه‌ی سکوت را کشیدم که کلاغ‌ها در یک صبح کم‌رمق زمستانی، به ردیف روی آبچکش نشسته بودند. دوباره که چشم در چشم خانم عینکی شدم و اشک‌هایش را دیدم سرش را پایین انداخت. خانم چادری زل زد به چشم‌های رؤیا و گفت: دخترم شما زیبا و اینقدر باسلیقه‌ای. وقتی می‌گفت باسلیقه، با دو دستش دایره‌ای به اطراف بازکرد و چشم‌هایش را روی سرتاپای خانه سراند. روی آینه شمعدان نگاهش را دزدید؛ اما روی پرده لبخند یخی صورتش را پوشاند. ادامه داد: پیداست که به زندگیتون علاقمند هستین و با عشق چیدمان و تزیینش می‌کنین. اگه خدای نکرده یه اتفاق اینطوری برای آقاتون بیفته فراموش کردن این عشق براتون قابل تصور هست؟

رؤیا عین گچ سفید شد. روی صندلی خودش را عقب سراند. تکیه زد. راست نشست و طوری دستهاش را در هوا تکان داد عین اینکه بخواهد به‌صورت پانتومیم چادرش را مرتب کند. می‌گویند همذات‌پنداری فرایندی روان‌شناختی نیست بلکه یک فرایند ساختاری محض است. همه‌ی زن‌ها، مخصوصا زن‌های جوان، عاشق اشیای خانه‌شان هستند. این جزء لاینفک ساختارشان است. رؤیا از ساختارش فاصله گرفت یا نگرفت نمیدانم؛ اما سرش را پایین انداخت و لب پایینی‌اش را گاز گرفت. عادت همیشه‌اش هست. وقتی در شرایط بدی قرار می‌گیرد رنگش زود می‌پرد. می‌دانستم که حالا دیگر زن اگر خودش را هم بکشد، محال است کلمه‌ای از او بشنود. سکوت طولانی رؤیا فرصت کافی را برای خانم عینکی فراهم کرد تا آرام و بی‌صدا اشک‌هایش را بریزد.

قبل از اینکه خانه را ترک کنند، روی بام خانه‌ی سکوت، چوبه‌ی خالی داری کشیدم که چند کلاغِ سرمازده رویش نشسته بودند. وقتی می‌رفتند خیلی خودمانی و گرم با ما دست دادند و تشکر کردند. انگار فراموششان شده بود برای مهمانی نیامده‌اند. آن‌ها هم آمده بودند آن مقاله‌ای را که حفظ کرده بودند، آن مشق شب‌های ازلی‌شان را، روباه و زاغشان را، کوکب خانمشان را، تصمیم کبرایشان را ارائه بدهند و بروند. سکوتِ چنگ، انگشت‌های استخوانی‌اش را گذاشت توی دستم اما خط نگاهش هنوز به خاکستریِ پایین وصل بود. کتری هنوز روی اجاق می‌جوشید و ظرف میوه بی‌آنکه تعارف شده باشد روی میز جلوی کاناپه معطل مانده بود. در را که می‌بستم انگشت‌های رؤیا را حس کردم که در انگشت‌های دستِ آزادم قفل می‌شد.