حالا که قاب روبروت به عصب رسیده
حالا که بیناییات را دست گرفتهای
هی میکشی رنگها به زانو
هو میکشی و قلمها به رقص
حالا که آبوها از گِل درآمدهاند ادامه مطلب
یک شعر از اسماعیل مهرانفر
یک شعر از مازیار عارفانی
کریستیانو رونالدو پیرهنش را در شادی بعدِ گل وقتی در آورد
وقتی بالا گرفت رو به طرفدارانِ بارسا
وقتی دوربینهای نیکون، با لنزِ تلهء خودکار چلیکچلیک صدا کردند
و گزارشگر فریاد زد؛ ادامه مطلب
یک شعر از مهرزاد مکیزاده
کمونیستها از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکترند
کسی که در اتوبوس صندلیش را به دیگری میدهد کمونیست است.
کسی که از عابربانک رسید نمیگیرد کمونیست است.
کسی که کفشش را واکس نمیزند کمونیست است. ادامه مطلب
یک شعر از مریم فرنام
کار آزاد خواهد کرد
کاف، الف، ر
سوگند به قلم
که کاغذها جوهرشان را پس خواهند داد در اداره
که همهچیز در اداره خواهد خیسید ادامه مطلب
یک شعر از مولود سلیمانی
فقط خورشید نیست
چیزی در شب، هم می تواند چشم را بزند.
اگر تو هم مسیر حرکت آن کلاغ را دنبال کنی؛
بال می زند و شبانه می بینی
چگونه هجوم سوزن در چشم
.
که ناله می کنند به چشممان ادامه مطلب
یک شعر از سعید آرمات
یک شعر از امین خلیلی
کارتنخواب
داستان سیاه آن کارتنخواب
که غروبی از غروبها عزم کرد
برخیزد
در حالی که کلهاش پر از چیزی بود
و آن چیز
جمجمهاش را پر کرده بود از چیزهایی ادامه مطلب
دایره نوشتار_برزخ سطور|علیرضا گودرزی
“مروی”
تاریخ محل رجوع است، نسلی که مدام و به جبر دارد مردارهاش را فتح میکند این را خوب می داند. همیشه دیر باور کردهایم یا به اکراه، فقط باور کردهایم این سیر رو به عقب را. میرویم در گذشته ،میچرخیم در گذشته و این رفتن و چرخیدنها گویی فقط غایتی زیباییشناسانه دارند. برای هم دست تکان میدهیم و طاق و جفت، کاشی، مقرنس و مشبک ها را به هم نشان میدهیم. به این معنی و هستی، بله! البت که ما دائم السفریم_ راحلهایم. ما مکانها را میشناسیم و به این شناختن راه بلدیم. از گذشته گذشته را بر میآوریم و گذشته میشویم. دریغ از حال و حالا که فرض اقّل ما است. رجوعِ ما گویی رجعتی ابدی است. طبیعتِ فرهنگ فارسی: رفتن و ماندن. ادامه مطلب
یک داستان از هادی کیکاووسی
گوش شهردار
داشت بالاخره خوابم میبرد که آهنگ تشییع جنازهی شوپن با صدای بلند دیوارها را لرزاند. بعد تلفن زنگ خورد. انتظار داشتید چه اتفاقی بیفتد. تا اتفاق دیگری نیفتاده تلفن را برداشتم. خانم سردبیر بود. صدایش از پشت خط مثل کسی بود که توی مراسم تشییع جنازه گیر کرده باشد.
گفت: گوش شهردار کجاست؟
گفتم شوخیاش گرفته اول صبحی. درآمدم که توی شورای شهر لابد.
گفت: فکر میکنی دارم سر به سرت میذارم؟
گفتم: آخه گوش شهردار کجا ممکنه رفته باشه اول صبحی؟
سکوت شد و صدای فین کردن آمدن و بعد با آخرین توانی که داشت از میان همان عزاداری فریاد زد: باید پاش وایسی! توصیه میکنم- گوش میدی؟- توصیه میکنم سریع پاشی بیای اینجا. ادامه مطلب