بُق
دو:
استخوانهام را تراشیدهای!
هم نازک نی و هم درشت نی!
به شکل فلوتی سحرآمیز،
آنچنان که مارگیران هندی
بر درگاه معبدی بودایی، برهمایی
دم درآن میدمند
و مسیحی ساکسیفون به دست از آن بیرون می جهد و ُ
نعش ِ مریم مجدلهای را بر دهانهی غاری عمیقن تاریک
غاری بشر ندیده وُ هاشوری روبروی دیواری که انتهاش
-از چهار سو –
به بازنشدن ختم میشد طنین میانداخت : عدم بدم!
ر :
وباز
بازدمی
از حلقی رهیده چون آهی
جامانده در گلویی صعبالعبور!
شیرمحمداسپنداری
دونـَلی به دست
و پیرامونت
محیط ِ رقص سیاه چشمان ِ هندی
با گیسهای تاخته در باد
پیش درآمد ِ رقصی لرزان
دستها لرزان ، پاها لرزان ، پستانها وُ انحنای رانها لرزان
ـ بندری رفته به دهلی ـ
که بالای سرم – سری که سربهراه نبود به بیراه نبود! –
گمراه
چون شریانهایی گیج ؛ از قلبی سکتهدار
می :
و ششهایی چون مشک عشیرههای بختیاری کنارهی زردکوه
در دست زنانی که شبهاش میخوابند
صبحهاش میزایند
و فرداهاش برسوگ فرزندان آل گرفته پَل میبُرند
هی رود رود میکنند رود میکشند
رودهها را دور سرت میبافند
ـ رولـَه سرت را زیر آب کن،نیانبانی درست کن توی نایژههات
گلویت را صاف کن، حالا هرچه ” ها ” داری “حالا ” کن
فا :
از مجاری هوا صداها را بدزد
نالههای تاریخی ِ پراکنده در هوا
آنهایی که از بستری ناگرفته جا ماندهاند
مکالمههایی عودت داده به اصوات
آنهای ِ نشانی گمکرده از حنجرهی داوود ؛ که به کرّات زبور را از پیچ امینالدوله عبور دادهاند وُ
سر هر چهارراه بادکنکهای گیر کرده در تهِ گلو را از حلق هر راننده بیرون میکشند وُ
به رانندهی دیگر میفروشند
دوباره فا :
آسم خواباندهای بر نای
خروسکی گیر کرده لای تارهای صوتیات
که یک اکتاو نفس ِعمیق، سینهپهلو کرده در قفس سینهات!
سرفههایی که لایهلایه درونات را بیرون میکشند وُ پوستت را تبدیل به آستری میکنند تا گرگی شوی در پوستین ِ رمهای سربه هوا که چهارزانو نشسته باشی وُ مشتهات را از لایِپای رمهها عبور دادهای وُ
پستانهاش را به بهانهی دوشیدن مالیدهای وُ
در غبغبهات هزار نُت ِ سهلاچنگ گلوت را بالای آخور آویزان کرده تا تو در گام ِ پایین- خورخورکنان – نجوا کنی : گرگهای باران ندیده بارانها را ندیدهاند؛گرگهای پابهماهِ زوزه، ماه را هرگز نلیسیدهاند!
فاک :
حالا به وقت رفتن بیا وُ
با شقشقیههایی که توی گلویم درست شده
فلوتی بزن
دونلی بساز
نیانبان باش
سُرانایی شو و ُ
از حلق شامیرزا بیرون بیا
چپ کوک کن، از دهانم گرفته کوک بزن تا دهان ِ زخمی که باز شده بی دری نیمه باز،بسته نشده رو به اینهمه تنهایی که خوابیده کنج ِ ماضیهای ماسیده در …خشکیده بر… بلعیده با…!
فاک اُور:
طلوع آفتاب که خواهد شد
وقتی دارها بیـدارند
وقتی دارها دردارند
وقتی دارها دادارند
سُرنا را توی حلقم جاسازی کن ُ بعد بگو دارها را نگه دارند
مرا بررسی کنند به غایت.
عقده/غده ها را از گلوم بیرون بیاورند وُ
پیراهنم را به عواقبش آغشته کنند
سل، لا سی شدهای:
بادی شدهای خلاص شده از مقعدی اسهالی!
هق را آکنده از دم شدهی هوا کردی
وَ
خودت عاشقانه کـَرنا را از ته آن مینواختی
۱ بهمن ۱۳۹۰