[بدون عنوان]
کو سکویی که بر فراز آن نشستیم آن روز کو؟
دوستمان که واقعنی پرت میشد هی دورتر از دیدمان هی
علیاصغر؟ یادت نیس؟
طوری داد میزدی که دوستمان جنازگی را در هوا پذیرفت پیش از آنکه در زمین بپذیرد مرگ مگر عنصری نپذیرفتنی بوده هیچ وقت بینمان؟ یادت نیس؟
دست بردی یک کیسهی شنی را فورن چه کار کردی با خودت؟ مشاهدتن معدهام درد گرفت وقتی آن همه سنگ را جویدی
پرسیدم از این بدتر هم میشود؟ تو جای اینکه حرف بزنی سنگ میزدی سنگها بوطیقای خودشان را داشتند در آن لحظات
دیدم با دختری که دوستش داشتی سنگ میزدی دختر فرار میکرد
پلیسها کردند دنبالت تو را گرفتند به آنها سنگ میدادی سنگهای ناجور از پا درآمدند
بعد از چند روز دوباره دیدمت زخمی بودی با خودت سنگ میزدی
خودت را میدیدم صدایت میزدم علیاصغر علیاصغر علیاصغر
سنگی نمیزدی خیلی بامعرفتی رفیق اما آمده بودم سنگ بزنی من که میدانم سنگهای تو تمامی ندارند دردهای تو
مدتی مداحی میکردی برای بسیجیها دستت را خاندند
جاهایی را سراغ داشتی که من و سایرین نداشتیم مثلن زیرگذری بتونی در تقاطع اتابک واتوبان بعثت
انگار قراری قهرآمیز گذاشته بودی هی سنگ میخوردی و احتمالن همانجا سنگ میریدی
تا چند روز برنگشتی دیگر چرا که دهانهی تونل بسته شده بود
تا چیزی نزدیک به کمر احیانن در سنگ بودی در سنگهای خودت
سنگها را در خودت میریختی سنگها زاد و ولد میکردند سنگتر می شدند
ادامه نده ای دیگری
بیا بریم حرف بزنیم
دلتنگم
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
قلعه
یافتیم آنچه را میبایست
در ویرانههای بهجامانده از آن قلعهی ویران به اعماق اقیانوس به جامانده
چنان تو گویی ارواح شهر سدوم جملگی تالار اصلی را به اشغال خود درآورده بودند
پاگردهای منتهی به طاق تالار ضیافت سربازان نیمتن انسان نیمتن تمساح
نشان نداشت به حیات پری دریایی مگر تصوری به نسلکشی وی و سایرین
ابتدا بابای دریا را درآورده بودند لابد
سپس هو کرده بودند ها کرده بودند ربالنوعی را از قفس رهانیده بودند پس مجوز اعدام دستهجمعی را بر خود حلال
چند نفریم ما با شماییم ای پنهانان نشسته به حزن بابا دریا، پری دریایی و سایرین
نمیپرسیدمان کجا کنگرههای مربوط به ماوقع آن روز وای بر ما بر آن روز را مشاهده نمودیم در فیس بوک؟
همعصرانمان شعر میخواندند شعرها را بلند میخاندند چون اسماعیل چون آلت پریشانهایی
چیزی شبیه به پسر خدا را چنان تو گویی همراه بمب هستهای نمایاند به جهانمان مشاهدهی آن ایوان و آن پری مرحوم
فرو نشستند گیاهان به دنبالشان نباتات به دنبالشان مابقی احشام و رامها و کامهای آدمیزادگان
دنیا رو به پایان بود انگار حتمن
منتها پولکهای عجیبی ساحل را گسترانید بر ساحل نشینهای وحشی به طبع ذات وحشیخوی ساحلنشینان
جنگستیزی ما را به جنگی علیه جنگطلبان ساحلنشین کشانده بود
چارهای نداشتیم جز آنکه مشاهده خواهید نمود احیانن در فیس بوک بکشیم کشته شویم
جنگ را تقدیم کردیم به عدهای
رو برگرداندیم ایستگاهی یافتیم چنین که وای بر شماها
کجایید ای پنهانان به خدانشسته بیخایگان ابدی
نوری که شبهنگام بر سرزمینهای زیرینتان میتابید چیزی نبود الا پروژکتورهای دماغههای کشتیهای قاچاق انسان
راهنما قلبهایتان بود کشتید گشتید مستراحی برای التیام نگرانیهایتان ترستان کون گشادیتان
پری زنده است قیام کنید
سایرین زنده اند قیام کنید
جلبگها را کناری بزنید
خیالیاند دشمنان جانسخت
ما چند نفر ترانهخان شماییم چند عکس دستهجمعی میگیریم و بر میگردیم
۲۰ خرداد ۱۳۹۰
بچهواکسیها
روی بلیتها زمان مشخصی آورده بودند
پرده باز شد در حالی كه بازیگران جملگی لبخند می زدند و غلت می خوردند روی خونی كهنه
تماشاچیان به تپهها میگریختند هر لحظه چون رمهها و خونهای جوان بر لباسهایشان جوانه میزد زمانی كه نمایش هر لحظه جمعیتی عظیمتر را خطاب میكرد
دستهای مرده تكان میخوردند و جایی را نشان میدادند كه البته از دیدرس خارج بود نشان میدادند میافتادند
دستها دستهایی مهربان كه به محیط بیرون متصلام میكنند و هر لحظه به زبانهایی بزرگ و افسانهای میاندیشیند كه تمام شهرک تمام سوراخها را لیز كردهاند و حالا شب را كجا بخوابیم دوست من؟
گذشتیم تكه آهنی برداشتیم پنج ضربه به زمینی صاف زدیم خاک بلند شد میخندیدیم چون سرفه میكردیم و سر فه میكردیم چون خندهمان بند نمیآمد
پیچ رادیو را چرخاندیم شروع كردیم به لبخانی جمجمهها
جمجههایی كه با دست و كون و كمر حرف میزدند میفهمیدیم
نور از میان چشمهایشان میدوید چشممان را میزند بریم دوست من بریم علف بار بزنیم
بیا منبع صداها را پیدا كنیم تا فس نكردیم
بریم
پوتینها را از پاهایم میبرم دیگر كاری نمیشود كرد
سكه را بالا انداختیم هر چند میدانستیم نقشهی سوم را پیاده خواهیم كرد
خودمان را به اونجا رساندیم همونجایی كه آهو جای داره آی بله
و چنتههایمان را گشودیم توش خیلی چیزها بود و مرگ بود و عشق بود و روز هفتم بیمهری بود دلمان گرفت تنگ شد سوخت برای آنها كه پشت درها ماندند
توی پمپبنزینها پشت وانتبارها استخوانهایی فرسوده روی هم چیده شدهاند و تكان میخورند
باید فرار كنیم
سایههای چیزها رشد میكنند و تا ساعاتی دیگر شكمهای مادرانمان را میدریم بیرون میزنیم از آن غشای چركین و ادامه خواهیم داد
۳۰ خرداد ۱۳۹۰
تورنمنت
مشترک با احسان احمدی
نور قرمزی كه مخصوصن شبها در گلو داشت ما را بر این داشت دست از كار بكشیم
دیگران به ما پیوستند كارخانهها تعطیل شد
می رقصیدیم میان رقص نورهای قرمز با صورتهایی پانسمانشده كه رویای بهبودی را از یاد برده بودند
تازهواردها دیگر بخشی از ما بودند بخشی از شهری كه به رقص درآمده بود
اصلن این شهر پیش از آن نور قرمز در گلو یك توالت بین راهی بود
روزهای سختی بود
كلاغها چشمها را نوشیده بودند و هر دم به شاخههایی بلندتر میگریختند با این كه نمیدیدیم اما میگریختند
تزاحم آنچه شنیده بودیم با آنچه میدیدیم رقتبار اما جالب بود برایمان جالب بود میخندیدیم
از خندههایمان جانورانی بیرون میزدند فوری خودكشی میكردند چون نهنگها و بقایایشان چیز هایی میشدند كه انتظار نداشتیم اما نیاز داشتیم
یارو دوربین دست میگرفت عكس بیندازد عكسها چون مذاب پلاستیك شكل خودش را از دست میداد قرمز در گلو میشد
چیزی كه ما برایش ترك كرده بودیم چیزهایی را كارمان را خانوادهمان را حمام گرم و زنهای زیبایمان را
در انتظار مردانی نشستهایم كه سورتمههایشان را بر سطح خاكی جادهها میكشانند و صندوقهایشان پر از احشاء یك نسل از مردمان دهكده است
جایی نوشته بودند جایی خوانده بودیم شاید اینها زمانی قصههای مربوط به یك شهر بودند
مادربزرگها از واقعیتاش كاستند
از پا میافتیم همه تا ساعاتی دیگر
و شهر را به مسافران واگذار خواهیم كرد
۱۰ تیر ۱۳۹۰