یک
مشتی که بالا نیست در ساعت پنج عصر
ساعت 5 بود و در تمامی ساحتها کانابیس
بر تمامی دنیا در ساعتِ 5 ِ فلان…
دهش ژنریک:
فلان کتاب یا فلان نویسنده در پرواز است.
یک نسل شکست عشقی خوردهام.
عزیزم! تو مرا شکست عشقی دادی. موفق شدی.
متناهی
و هماکنون شعری خواهم داشت:
ـ گویی پیانوها در پایینترین پاییزند.
ـ گویی کودکیام درختی پنهان شد.
گویی آسمان، محصور دو جهان خاکی است و آسمانْ خاکی است.
گویی آنچنان که پای مرد در گِل فرو میشد.
خداوندا، آنانکه فراموش شدند، موفق شدند. (فراموششان کن)
خداوندا، حرمسرای بهشتیام را از تو میخواهم.
خداوندا، ما را…
خداوندا، ما را ببخش (ما را با حوریهای بهشتی مقایسه نکن) (پاره شدیم)
خداوندا، شعرم تمام شد.
۲۰ اسفند ۱۳۸۸
دو
بدن ثروتمندانهات را ببر، عزیزم، با آن مادام بواری ِ مادرگونهات. بیماری روانی من، عزیزم، شکل متنوعی است. روانـگاوم روی آن کاناپه مقـعدش را دستهبندی کرد و هر دوی ما اسارتیم. ای ابرهای خداوند، فرود آورید کلنگهای نورانیتان را. نئونها کمرنگمان کردند. ساتورت را بیاور! این آشپزخانهی قرن هجدهمی. عزیزم! روانکاو دونیممشده را به برق متناوب شهر متصل نما، سپس مرا در فشار دادن به یاد بیاور. نداشتن فقدان است که بیمارم کردی. (و الا عشق را چه بکنیم؟ ما از اینها زیاد داشتهایم.) نگرانی از اوضاع اتمسفر زمین دلیل تنهایی من است. در محل کار ماندنم ترس از بوروکراسی است. (ترس از همبستری است.) عزیزم! کودکانمان را در کابینتها آرام لای ظروف بخوابان، آنها را تعبیه کن و به رسانههای عمومی بفرست رویاهای فرشتگان کوچکمان را. بگذارید شوالیهها میز اداره را بتازانند. بگذارید غایت ما عزیزمعزیزمگفتنهای من باشد. دغدغهی دیدارمان روزهای برفی در مجاورت مالارمه بود، ای کاش، عزیزم، ای کاش مالارمهای بودم برایت. خود تو گفتی پس از آلن پو، به بیمارستان مراجعت کن. عزیزم! تو عشق من بودی، نباید میکردمت. نباید شمایل خداوند در آن سپیدهدم به شهود میرسیدند. تو عریان بودی و جبرئیل عریان مانده بود. ناخودآگاه جمعی در تختخواب نعره میزد و مرا میخواست، در اداره روی صندلیام بود و ارباب مراجعه میکرد و میرفت در مقعد اعصابم. آنجا دیگر جایی بود که میپیوست. عزیزم، نسبت به خودت گسسته باش. اگر از ابرها نمیترسی، تورهای نگهدارندهی سینهات را محکم کن، به عرشه بیارمت.
امروز با مرد جوانی ماهیگیری میکردم و تا حوالی عصر با هم حرف نزدیم، ناگهان او با فریاد به من فرمود: «من یک منتقد ادبی و روانکاوم.» عزیزم نمیدانی با چه سرعت حیرتآوری گریختم.
ناگفته بماند، او فنون پیچیدهای را تحلیل کرد که برای زمین زدن، شعر و مولف (هر دو مونث) به کار خویش، میبست.
چه زیبا گفتی، وقتی سر میز شام خاطرهای از شعری مینوشتی. امشب عزیزم! محافظان پسـتانهات چه زرههای ظریفی. کاش همهی کشورها مملو از تو بود و قدرت، توزیعت میکرد (به عوض توضیحت).
تنهایی در شهرها، روی دو پا، روی تشکها، چهار پا و ضرایبی همه از این دست.
بیا امروز برای ماهیگیری، شغل دیگری انتخاب کنیم و وقت بازگشت، شعرهای «رمبو» را.
۲۰ اسفند ۱۳۸۸
سه
سلام عزیزم! میدانم که الان به پاس احترام در آشپزخانهای. در راستای اهداف متن قبلی، امروز ماهیگیری را به رمبو برگزار کردم، اما اتفاقات عجیب و غریب پیش آمد که بدون دخل و تصرف بازگوشان میکنم، باشد که رستگار شویم:
منتقد ادبی ـ روانکاو جوان، پشت یکی از درختان پنهان شده بود، ولی من که میدانستم چه باید کرد. «فصلی در دوزخ» را جلو گرفتم و وردهایی شاعرانه زمزمه کردم. منتقد ادبی ـ روانکاور جوا مانند بخاری به هوا برخاست و قالبی یخ بر زمین انداخت، یخ شکست و پیرامونم را مکتبها و منتقدان محاصره کردند. عزیزم! نگران نباش، آخرین حربهای که میتوانستم بزنم، زدم.
در ادامهی ماهیگیری، مراقبهی آب انجام دادم. سرخپوستِ پیر ظاهر شد، گفت: پسرم! هر وقت گازت گرفت، (البته میدانی که چه وقتی را اشاره میکرد، نمیدانی؟ خاک بر سرت، خاک بر سر ناخودآگاهت) مشتی به دهانش بکوب، آنچنان که بدون خونریزی همه چیز به خیر و خوشی بینجامد.
راستی تو میدانی «ویلیام بلیکرز» (William Blakers) در ردهی چندم جدول است؟
شیئی به دست آوردهام که در جیبم تکانتکان میخورد، میلرزد و نالهاش نعرهی شبانهی موجودات حیاط خلوتمان را تداعی میکند. نگاهش میکنم، انگار چیزی غریب شبیه حسی گنگ در بخشی از بدنم به من میگوید: از انگشتانت استفاده کن. و بعد… وای! عزیزم! مادرم از جهنم میگوید که در آشپزخانه است. او آنجا هم مطبخی یافته.
چرا آن همه گناه عرفانی رو انداممان پاشیدیم؟ به تو گفته بودم هورمونها متعلقات خداوندند. عزیزم! تو جهنم را بیمه کردی با آن کارها که میکردی، تا خداوندِ چسبناک را بیرون بکشی و ظاهرن به بهانهی تولید مثل. لعنتیام! ملعونهای عرش کبریا از ما دو تن محافظهکارترند.
(آن متون عاشقانه را فورن سرکوب کن)
استغفار میکنم خدایا، از آن همه لذتها که نبردم، از آن گناه مداوم تنهاییام. از آن گناه عظیم که در کودکی بر من روا میداشتند. خدایا! کاغذی به من بده و محافظ شخصی در تنهاییام.
نگران نباش عزیزم! راهی پیدا میکنم، شاید مسلکی راه بیندازم و حتا گوشهای بریدهام را بدهم به منتقد جوان. (نهایتن شوخی کردم، پولهایم را میدهم به عارف گردنکلفت که کشتی میگرفت.)
ماهیگیری به سیاق راک اند رول، عزیزم از پیشنهادات و تحلیلهای منتقدی جوان است. به من نیم متری هم نزدیک شده است. سعی میکند با اشعار ویلیام بلیک فریبم دهد. (عجب بیناموسی است)
میروم و تا منهتن برنمیگردم. فرهنگ دههی هفتاد ثواب دارد. یادت هست شب عروسی پس از عریانی چه کردی؟ چنان بر من فرود آمدی که مجتمعی مسکونی فروریخت. ( آن حس آشامیده شدن در بوسهی اول بارها از LSD بیشتر بود)
این علوم انسانی هم عجب دشمن سرسختی است.
۱۵ اسفند ۱۳۸۸
چهار
دالانی تهی، طولانی است با دستهایی که در تاریکی معلق میدارد. انزوا، تیمارستانی از لامپهای سفید را زخمی کرد و هنوز زبانی لذیذ در میان بود. گرما اگر خداست. ولی تو نمیدانی تمام سیب را که در احاطهاش شدهای… محیط سیبهای دوقلو، درست چسبیده روی سینه، زیر گردن، زیر ِ زیربغل و …
عزیزم! پسـتانهات گمراه شدهاند، چهگونه میخواهی آسمانی دست و پا کنی؟ میگویند سالکان دنیاهای بیانتهایی میسازند از یقینهای پیچیده. عزیزم، من یک مردم یا احساسی از تجربهی ادراک؟ تو میگویی که مردها اینگونه مینویسند اما به سرعت حرفت را برمیداری و میبری به دروغی.
میدانی از پس قناعت برنیامدن همانا و طعمهی حقیقت شدگی همانا. من یک روانیام. عاشق تنهاییام. پلنگی سوار باد و آب و آتش و عمر طولانی درخت را چشیدن. فخامت به طول ضخامت. آگاهی انسانی داریم و آنقدر نمیشویم تا در زیستی مولکولی غشای سلولهای بیعاطفه را تهی کنیم. ما باد را در غشای سلولهامان نگهداری میکنیم تا روزی که بترکیم در این معلق تنگ. وجود سالک از «وجود» میگریزد، ناشناختهای در عقاب که اوج بگیرد تا سرشار شویم در سراسرهامان.
تو در فکر منی، از هر موقعی به من نزدیکتری، جمجمهام را تقدیمت کردم. مغزی که بیمارش کردی، به صورتی خیلی غیرطبیعی از بین رفت.
عزیزم! کاش میتوانستم مادرم را بین ظروف پنهان کنم تا تنها وسواس شکستناش بود. عزیزم! مطمئنم کاشف آشپزخانه ترسوست. (متاسفانه ظروف را دستکم گرفتهایم.) فقط کانابیس آسودگی است. متاسفانه ما کانابیس را ترک کردیم در حال و روز بارانهای مقطع تنها گذاشتیماش، در خاک بمانیم. دوست من، رنگها چرا ایستادهاند؟ چرا انقلابهای پُراُمیدِ گلها فروغی ندارد؟ چرا زندگی نفس کشیدن را میافزاید به تنها یک زندگی؟ زندگی هم مثل ماست. خاطره به زمانهایی میرسد که فقط کاستن را میدانستیم و زندگی هزاران سال از خودش پیشی گرفت (با این حساب ما مردههای سحرآمیزیم). تنها چیزی که میشنوم صدای پرندهی کوچکی است که هزاران سال خوشحال بود و میپرید روی رنگ برگها. (حداقل پرنده میتوانست کف جنگل را ادراک کند) فرش بارزترین دروغ دنیوی است با آن گرانیاش که کف جنگل را خاموش میکند. فرش روح ما را جذب کرده و مجذوب همیشگیمان روی افق پهلو میگیرد. (اصطلاحن میافتیم روی فرش تا نیاز به مردن روی فرش را ایجاد کنیم.)
آیا تجربه نوعی نصیحت خداوندی است یا معیشتی است بیمشیت؟ کرامت دیگر چه نوع حماقتی است و در این میانه چه میکند؟ کرامتات باعث رشد پسـتانهات شد تا معجزهها به لبها بیامیزند. افسوسم که چرا زمین را برگزیدی. چرا خلاقیت زیبایی تو با ظروفمان درآمیخت. چرا اجازه دادی دستکشهای ظرفشویی رستگارت کنند؟ (با آن همه کرامت، دیگر به آشپزخانه نیازی نبود)
رفتهای در فکر من و از فکر من عبور کردی تا زمانی که به ظرفها دست زدم و جذبت کردند. میخواهم از تمام ظرفها انتقام بگیرم. از تکتک ظرفها. بازمیسازم. سرودنت جانفشانی را نشان میدهد. پیشهی مردی که دستهایش او را میسازند. اسکناسها پیامی وقیحاند. پولهای دستِ مرد، هزاران هزاران هزار دست را میسازند. عزیزم! عددها از ما بزرگترند و کاشف ما اعداد ماست. عدد، آفرید و عدد، خدا آفرید و عدد، مرگ را بلاتکلیف گذاشت تا شاید روزی زندگی خانمهای خانهدار را به ریاضیات گره بزند. اما عدد از پس ظروف برنمیآید و مادر عزیزم، به من بگو که میدانستی. که مادر بودن اساسن برای وحشتناکِ با مادر نبودن، آشفتگی و نگرانی انسانی است.
عزیزم! پرواز کردنِ کرامتت و کرامتِ با پرواز آمیختهات دلیل افتادن یک برگ را در باد نگه نمیدارد. نوک انگشتان دستهات احساسات غیرانسانیات را فاش میکند. (گرچه پستانهای عجیب و غریبت گنگ است.)
عزیزم! احساسات، شبیه اخلاقیات، درختی کند و خوشمنظرهی بیمعناست. ما یاد گرفتیم که چهطور همینطوری بمانیم که چرایی را برنمیتابد. از عرشهی کشتی، نهنگ سفید، تویی. مرا میبلعی؟ عزیزم مرا یونسی دیگر کن با همهی غرقها که شدم. غرق شدن و خستگی، چای را پناه میدهد تا خستگی بگریزد و غرق شدن در چای ادامه دهد.
وقتی میگویی که عاشقی، چهقدر نهنگی، سفیدی و در چراغهای کمنور تیمارستان، ابدیت را به یاد میآوری (علیالخصوص شکل غیرمادیات).
گاهی در تاریکی بخشهای کوچکی از بدنت، مستقل از تمامیتات را به آغوش میکشم و پول، دستنیافتنی است، اطرافمان پر از پولهایی با نوشتهها و اعداد سحرآمیز شناور بر کیفها، میل سیال را سرکوب میکنند. (در خشم، کلمهی سرکوب را دیگر تکرار نخواهم کرد)
درون سینههای گمراهیام، جهنمی بدون بادهای گذرانِ پیچند و آسمان سرخ هست که میتپد در دالانها و میپیچد لابهلای لولاهای تمارستان. فقط دیوانههای ناخوشایند تصورشان از تیمارستان مقدس است. جنونی محافظ وارستگی است وگرنه اشیا استعمار پساصنعتی تولید میکنند.
اگر بپذیرم نقاشی ساختمان، سوپرماتیسم باشد، پس من کاظم مالهکش هستم. مرگی انهدامی که منافذ پوست گشاییدهاند. مرگی منهدمشونده زیر پوست، مردی است که مرگی درونش قرار گرفت. شادی نباید در گلها عصر مدرنیته را بروز میداد. مجبور نباشیم شادی گلها از مغازهها، معشوقههامان مشتریان عضلات شوند، در این اوضاع.
لعنت به کارهایی که نمیکنیم و چه کارها که نمیکنیم تا در خیابانِ ناگهانی، ماشینها به مقـعدمان فروروند. (مردی با دستهای خودش مقـعدش را به وجود آورد) سلوک جلوی پاره شدن را نمیگیرد. مادر عزیزم، دور از چشمانت گناهان بسیاری میکنم تا شاید تو رستگارم نمایی. مادر، مرا به پرستشات شفا بده. دعاهای تو پوشیده است ولی برهوتی مثل گناهانم ترکم نمیکند. تنها ظرفهای آلوده مرا میفهمند و مادر، تو با آن اسکاچ ملکوتیات عذابم بده و مرا در شعلههای گاز شهری تطهیر کن. دردهایم برمیخیزند عزیزم! دردهایم برمیخیزند، هر بار که برمیخیزم، تو معشوقهام نیستی، عددی هستی در جمعیتی از میدانهای عمومی، از معبدی راستین. وقتی از کار روزانه فارغ، سوار بر خیالت تا خانه میروی، در خیالت از بزرگراه گذشتهای، اما سوار اتومبیل بودی و راننده میدانست واقعیت کجاست. کسی که اتومبیل دارد، پیامبری راننده است. شب تولدم، شب تورات بود و کسی نمیدانست. از تورات بیرون شدم به هستی، وجودی یافتم که دستانم آغشتهی تورات بود و معشوقهای که در رحِم مادرش زیبایی را رحِمی میکرد. او با ما بود، ولی همیشه خدا را ترک میکردم و به خانه، خانمان. آیا خداوند بهترین رانندگان نیست؟ او از رگ گردن هم به ما بیشتر است؛ چرا که ما بسیارانیم و او تنهاست. ما عددهای هفتاد سال شوندهایم و او ریاضیدانهای بسیار. خداوند آنقدر متعالی است که نیازی ندارد کار کند. او حتا معده هم ندارد.
مهمترین کار و بهترین کار، مادرم است. روحت را برایش ظاهر کردم، فورن فهمید باکره نیستی. (شاید روحت فاحشه به نظر میرسد). اما (نگران نباش) من هم فهماندم که کالبدی اختری، نمیتواند تمام رحِمت را بازنمایی کند (تازه مگر ما کم وهم بصری داریم؟). مادرم در زمانی مرشدم بود، یک بار فرمود: «ای سالکم! معده، وهمی بصری است.» پس از آن الهام را شناساند و ادبیات قرن نوزدهم فرانسه را.
من تریاک را با بودلر آموختم/چرا همانها ما شدهایم؟
رحِمت را به هر که میخواهی دنیویاش کنی، ببخش. خداوند نیافرید که گناهان را بیافریند.
مادری که عاشق جهنم باشد، خداوند علایقش را میپوشاند و اوست که ما را میپوشاند و تیمار میکند در تیمارستانهای جبروت. مادرم مایهی ژرفای من است. و تو عزیزم، تو هم مایهای داری.
۱ اسفند ۱۳۸۸