سفرنامهی فلکی
یک
مزرعی پهناور
با تابلویی بر دروازهاش که
روی آن نوشتهاند
مزرعِ
سبزِ
فلک
و زیر آن بشارت دادهاند به
روزی که
ما
قدم میزنیم روی جادهها
روی جادههایی که
در میان دشتها گم شده است
در میان دشتها و
برفِ سرخ سنگینی که
خواهد بارید
ابدن؛
مزرعی که اما
شخم میزنند به آن
رویاهای ما را
بیرون میکشند
ریشههایشان را و
به دندان میکشند و میمکند
شیرهشان را؛
مزرعی اینچنین
یادآورِ
باغهای معلق
باغهایی که
خود
چیزی
به یادگار
نگذاشتهاند؛
مزرعی
البته لمیزرع
خشک و خالی
و لمیزرع.
سفر
آغاز شده است
بدون آن که
آغاز شده باشد
سفر
آغاز شده است
بی آن که
فرجامی در کار باشد
از هم میپاشیم و
به یکدیگر مینگریم
گویی
ابدن
در برفی که هرگز نباریده است
درمانده باشیم
دو
آیا شنیدهای
داستانِ
داسِ
مهِ نو را که
شبها
میآید پایین و
تهماندهی رویاها را
یکییکی
درو میکند؟
شنیدهای
صدای افتادنِ سرهایی را که
در آن رویاها
بر باد میشوند؟
شنیدهای
صدای باد را که
خرد و خراب و
مست
میزند سوت و
میگذرد
از کنارمان؟
باد است دوست من،
بادِ بینیازی خداوند که
میوزد حالا
و حالا
مردههایی که
هرگز نمردهاند
مردههایی با
سر و
صورتهای خونی که
گرمِ زندگی بودند و
هرگز
باور نکردهاند که
چیزی
به آن
پایان دهد
اشکالی ندارد دوست من
من هم چیزی نشنیدهام
اما نشنیدهام هم که
کسی از آن مزرع رد شده باشد
و
رد شده باشد
ماه
بالای سرِ
آبادی است
ماه
ماه
ای ماه بزرگ
سه
از باغهای معلق چه مانده است
جز سرودهایی که
گوش فلک را
سنگین کرده است
فریاد میزنیم،
نمیشنود.
گوش میدهیم،
نمیشنویم.
به یکدیگر مینگریم،
آیا رویایی مانده است برای ما
و اینگونه بود که
آن بادِ بینیاز
بادِ بینیازی خداوند
نه از باغ نشانی گذاشت و
نه از فلان و بهمان
در رویایی جمعی
رویایی که هر دم
نزدیک میشود
به ما
و اما
نمیرسد به ما
رویایی که هرگز نخواهد بود رویای ما
چرا که ما
رویاهایمان را
از دست دادهایم
رویا
در آن رویای سبز و سرخ
میبینیم
باغهای معلق را
حی و حاضر و
بر پا
با عمارتی مجلل در میان که
قهقههی گرگها و کبکها و ماهیها
از آن به گوش میرسد
محصور در میان درختهایی کهنه
مبهوت و کهنه
که
شاخههایاش
اندامهای ما است
ماییم
ما
شاخههای آن درختها
کلههایمان
میوههای درشت و کوچکاش
به یکدیگر مینگریم
پلک میزنیم
و مینگریم
دیری است تا
میوهها افتادهاند
درختها
کو درختها؟
دیگر عمارتی هم در میان نیست
و این بود سرود فلک:
باد
باد
سفر آغاز شده است
ابدن
در برفی که هرگز نباریده است
چهار
پس آن سنگهای درخشانی که
کاشتهاند در
مزرع سبز فلک
آن سنگها
چه میشوند که
هر شب
در پایین آمدنِ مه نو
به یاریاش میشتابند؟
پایین میآیند و
چندان میدرخشند
در چشمهایمان که
دیگر
مفری نمیماند
هر شب
پروین است که
میفشارد گلوی شهرمان را
همچون گلوبندی که سرانجام
بر ما
راه نفس خواهد بست
بهرام است که
نعره برمیدارد و
به روی ما
میکشد شمشیر
ناهید است که
میمکد
شیرهی رویاهایمان را و
در جامهایی واژگون
سر میکشد
سرود افلاک را
پس چه میشوند
اینها چه میشوند
هر شب
در آغاز سفر
سفرِ هر شبهمان
گم میشویم
در راه شیری و
تنها
وقتی به خودمان میآییم که
به یکدیگر مینگریم:
ترس
خراشیده است
صورتهایمان را
چرا که آن باد بینیاز
دیر یا زود
در آن مزرع
در گوش فلک
خواهد وزید
پس
چه میشویم ما
برف چه میشود
برف
برفِ سرخ
برفِ نو
برفِ نو
سلام
سلام
پنج
باری
هزاران هزار مترسک تابان
در هزاران هزار گوشهی فلک
ایستادهاند به گوش
تا همچنان
راهِ مزرع سبز
آن راه شیری
بسته باشد
بر ما
ما که میترسیم
از مترسکها
از داس ِ
مه نو
که همچنان میچرخد
در میان رویاهایمان
و سرها را
یکایک
میپراند
آیا سفر به پایان رسیده است؟
بر پیشانی یکدیگر
میبینیم
داس مه نو را
که همچون نشانی چسبیده است
یادآورِ
بر باد شدنِ رویاهایی که
بر باد شدند
در آستانهی فصلی سرد
فصلی که
راستاش
خیلی هم
سرد نبود
شش
و اما
باز
روزی که
برف سرخ
ببارد از آسمان
و همچون کلاهی سرخ
بنشیند
بر سرهایمان
و از دروازهی
مزرع سبز
عبورمان دهد به خوشی
به سلامتیِ
یارانی که بازماندند
و یارانی که ماندند
حتا بدون رویا
حتا با رویاهایی بدون سر و
سرهایی
حتا
بیکلاه
آه
آن کلاهِ
سرخ
روزی که یکدیگر را بازمییابیم
در میدانی فرضی که
میچرخد
مدام
مدام
وسطِ مزرع سبز
و تا سلامی دهیم و
رویاهایمان را
مشترک شویم
کلاه
از سر برمیداریم و
در دست میگیریم
روی سینههایمان
به احترام
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی
بیش از آنکه
پنجاههزار سال بپاید
روزی پیش از روزِ
پنجاههزار سال
درست
پیش از آن
ما
مسافرانِ فلک
تن میزنیم از خستهگی
برمیخیزیم
از گورهایمان
برخواهیم خاست
با رویاهایی که
در مزرع سبز
به بار نشستهاند
و دیگر
ردی از داس مه نو
بر قفایشان
پیدا نیست
نه هراسی از
نفیر باد
۶ دی ۱۳۹۲
زبان مردهگان
برای زبانی که خواهد از دست رفت
دیر یا زود
چه کاری برمی آید
از شاعر
جز آن که بنویسد
آخرین شعرها را
در همین زبان
این زبان سرگردان و لعنت شده
تا هم چون کوزه ای بر جای بماند
از تمدنی که
یک روز صبح
آفتاب برآمد و
معلوم شد
مردمان اش
از بزرگ و خرد
انس و پری و جن
سگ و ماهی و پروانه
همه
همه شان
دیگر برنخواهند خاست
– از آن کوزه آب می نوشند آیا ؟
– نه
– و اما انگار فهمیده باشند
چه ارواح سرگردان و لعنت شده ای
گرفتارند در آن کوزه
کوزه را می گذارند پشت شیشه
می گذارند موزه
(همینه که می سوزه
همینه که می سوزونه)
برای زبانی که خواهد از دست رفت
شاعر
چه کسی می تواند بود
جز نقشه نگارِ گنج های
آینده ای در پیش
آینده ای که
دیر یا زود
مامورانِ رسمی آن
از راه می رسند
و یکایکِ واژه های زبانی مرده را
بیرون می کشند
از میان دندان های
خفتگانِ در گورستان ها
و مقابل آفتاب می گیرند
و به آن می نگرند که
چه گونه واژه ای است و
چه قدر می تواند قدمت اش باشد
اما
حتا
اگر
دیگر
واژه ای
نمانده باشد
لای دندان ها
پیشاپیش معلوم خواهد بود که
هیچ کس
به آن زبان
سخن نمی گوید
جز
ارواح سرگردان و لعنت شده ای
در کوزه ها که
دست به دست
می چرخند
و برای زبانی که
از دست رفته است
چه کاری از شاعر برمی آید
جز
بر جای گذاشتن طلسماتی که
آن ارواح سرگردان و لعنت شده را
یک روز
از آن کوزه ها
بیرون خواهد کشید
تا نه حرف های شان
که سکوت شان
دست نیافتنی باشد
برای زبانی که خواهد از دست رفت
شاعر
چه کسی می تواند بود
جز آن که
سکوت می کند
به نام ارواح سرگردان و لعنت شده ای که
در کوزه ها و موزه ها
در میان خروارها گنج
دست به دست
خواهند شد
شاعر
خم می شود
روی کاغذ
انگار که روی زبان خم شده است
و می بیند که
این زبان
مثل هر زبان دیگری
خواهد از دست رفت
و بعد
شعرش را می نویسد
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۵