تو
نسبت به خوابهائی که دیده بودم فضای روشنی داشت، بیرون از اون مکان و پلهها، رنگ قرمز پاشیده بود روی هوای ابری و سرد.
از دو یا سه چهار تا پله …واقعا نمیدونم ، رفتم پایین. یه راهرو بود و داشتم میرفتم جائی، آدمهائی که اونجا بودن منو نمیدیدن یا به من اهمیت نمیدادن. یکی روبروی من ایستاد و گفت تو مردی.
هر زمانی که خواستم چیزی رو بنویسم چیز دیگهای رو نوشتم. هر زمان که خواستم پرنده رو بنویسم خرگوش رو نوشتم و هر زمان که خواستم گربه رو بنویسم لاکپشت رو نوشتم. هر زمان که خواستم تو رو بنویسم – تو؟ صدات میکنم – تو رو ننوشتم.
سرما رو احساس میکنم وقتی که باد میاد و از آستین پیرهنم میره تو و لمسم میکنه و خودش رو میپاشه توی تنم.
-:تو؟ تو می تونی گرم باشی؟ یا همین سرما
شاید اون گربهمون(راب) بودی که از پشتبوم افتادی پایین و دستت شکست. من درد تو بودم وقتی که ضجه میزدی، من پروفن توی شیر تو بودم . و بعد آروم شدی وقتی که اون زن به طرز ماهرانهای دستت رو با چند تار موی خواهرم بست. رفتی زیر کمد توی خرپشته و آروم خوابیدی. من زیر کمد بودم راب.
-:تو؟ تو همیشه میخوای دور بشی و من حست میکنم.
بیرون توی خیابون سکوته و گاهی صدای چند تا ماشین.
تو اون زن توی اون ترمینال هستی که موهات از توی شالت ریخته بیرون و سوار ولوو میشی و میری. تو اون پیرمردی هستی که روی چهار پایه نشسته، بلند میشی و با عصا میای کنار درختی که کنار جوب توی یه چمن دو متری وایساده، میایستی. آلتت رو از زیپ شلوارت میاندازی بیرون و میشاشی توی چمن.
تو؟ تو همیشه گم میشی و میری. تو اون سیگارهائی هستی که یاشار به من میداد.
-:فری بریم توی این پارک بهمن کنیاک بخوریم.
کلافهام و اون زیر سیگاری که پر از ته سیگاریهای یاشاره و کسی خالیم نمیکنه.
پشتم رو میچسبونم به بخاری و به چیزی فکر نمیکنم. صدای یه موتور گازی میاد و خیابون.
-چیکی ، چیکی ؟ دارم تو رو صدا میکنم
آیا تو اون خرگوشی بودی که خواهرم اُورد که بزرگت کنه و من با تو خوابیدم، پشت یخچال و پشت گلدون. و با تو از پدرم لگد خوردم وقتی که توی اشغالدون دنبال چیزی میگشتی که گاز بزنی. و وقتی که از لای نیمه باز در خودت رو به زور و با مهارت میکشیدی توی اتاق و میومدی کنارم و دوست داشتی که دستم رو روی سرت و پشتت بکشم. و میشاشیدی توی هر کاغذی که اونجا میدیدی.
-:چیکی، چیکی؟ دارم تو رو صدا میکنم، میخوای که برگردی ؟ لعنت به پدرم با اون سیگارهای بهمنش.
میرم توی راهرو و روبروی پلهها روی صندلی میشینم . یه سیگار روشن میکنم و دوست دارم که برم بشاشم و نمیرم.
شاید تو اون دختره هستی که توی یه خونهای توی یکی از کوچههای یکی از خیابونهای شیراز، توی اتاقت روی تخت دراز کشیدی و داری فکر میکنی. ساعتها و روزها.
-داری رها میشی، عمق نمیگیری ، عبور میکنی از همه چیز؟
شاید تو اون خرگوشه باشی میون شونزده یا هفده خرگوش دیگه توی پارک ساعی، باشه هیچوقت هیچی از تو نمیخوام.
هوا سرده و یه سیگار دیگه روشن میکنم و نمیخوام که بخوابم.
یه دختر دیگه هم بود، همون که اومد و گفت شعرهام رو دوست داره و کفشهاش رو بهم نشون داد که ساق بلند بود و رفت. این همه کفش ساق بلند و این همه دختر.
-لعنت به تو با اون کفش و اون دوست داشتنت، گم شو.
-ساموئل، ساموئل؟
شاید تو اون لاکپشتی بودی که یه شب بیشتر توی خونه مون نموند، همون که افسرده شده بودی . فکر کردی شلوار سبز من دار و درخته و بعدش رفتی پشت پشتی و دیگه بیرون نیومدی . فرداش برگردوندیمت شمال.
-: ساموئل ، ساموئل؟ من از تو معذرت میخوام، من نمیخوام که بخوابم. هوا سرده و شاید تو گرم باشی. و شاید هم سرد مثل همین باد که اسمی نداره و خودش رو میپاشه توی تنم، شاید تو همون باشی که اومدی و گفتی تو مردی . باشه برو ، سوار ماشین شو.
– تو؟ دارم تو رو صدا میکنم، من همین جا توی اتاقم میمونم .
۱۸ دی ۱۳۹۱
سمیرا
وقتی که داشت مانتو رو میپوشید پیرهنش کمی رفت بالا و شکمش معلوم شد، احساس کردم شاید زیاد باهاش ور رفتن. احتمال داره من آدم مشکوک و بد بینی باشم! یا شاید هم دارم کلی نگاه میکنم به این قضیه که شاید زیاد دستمالی شده باشه. خیلی معصومه، شاید به این خاطر که تا حالا بهش دست نزدم. اگه خواهرش بود شاید تا حالا این کار رو کرده بودم، خواهرش رو ندیدم. بعضی وقتها یه چیزهائی ازش میگه، خیلی کم.- مثلا این که خواهرم رفته بود خیابون ولیعصر، باد روسریش رو برده بود. خم شد و موهاش رو درست کرد. از یخچال آب برداشت و یه لیوان ریخت، خواهرم توی خیابون جمهوری وایساده بود و داشت تبلیغ یه یخچال رو توی تلوزیون 29 اینچ یه مغازه نگاه میکرد، یه اتوبوس از خیابون رد شد و رفت- اسمش سمیراست و برای یاد گرفتن زبان انگلیسی پیش من میاد. روسریش همیشه روی مبل افتاده، قرمزه. بعضی وقتها هم شال میبنده. اون موقعهای که پیرهنش کمی رفت بالا دوست داشتم برم جلو و دست بزارم روی شکمش. چند دقیقهای رو اونجا نگه دارم بعد آروم آروم برم بالا، فقط همین. ممکنه قبلا پسر همسایهشون توی پشت بوم این کار رو باهاش کرده باشه، نمیدونم شاید من آدم بد بینی هستم. شاید هم با پسر خالهش لب بازی کرده باشه و اونم خوابونده باشش روی زمین و کلی باهاش ور رفته باشه و بعد هم روی شکم خوابونده و شلوارش رو کشیده پایین یا شاید هم یه نفر دیگه توی گوشهای از یه پارک یه جای پرت بعد از لب بازی دستش رو برده زیر پیرهن سفیدش. من یه حشری هستم، شکی در این نیست. بعضی وقتها که دارم سیگار میکشم به اتاق کناری که توش یه تخت هست نگاه میکنه مثل امروز، تخت به هم ریخته بود. دیروز بعد از ظهر مریم اینجا بود باهاش کمی ور رفتم، دوست نداره زیاد این کار رو باهاش بکنم. یکی دو باری که چسبیده بودم بهش گفته بود: تو واقعا آدم وحشی هستی، گاز نگیر، نمیتونی چند بار ببوسی و خیلی آروم بغلم کنی.
سمیرا همیشه یه خورده از موهاش یه وری میافته روی صورتش، شاید یه بار ازش عکس بگیرم. توی این حالت من همیشه یه چای خوردم و دارم سیگار میکشم و اون داره چیزی مینویسه. سیگار کشیدن رو دوست نداره ولی از بوی اون خوشش میاد. شاید یه دفعهای که بخواد مانتو بپوشه بلند شدم و از پشت بغلش کردم ولی نمیشه و هر دفعه فقط نگاهش میکنم. روسری قرمز یا شالش رو میاندازه روی موهائی که یه وری افتاده روی صورتش و بعد میگه: « خب خداحافظ». و در رو آروم باز میکنه و میره. من حشری هستم و بد بین، نمیدونم …؟ مریم اینو بهتر درک میکنه. باید دوربین رو آماده کنم که فردا توی اون لحظه شاید بتونم اون عکس رو ازش بگیرم.
روسریش افتاده روی مبل و موهاش هم یه وری روی صورتش. داشتم نگاهش میکردم، دوربین اون کنار نزدیک دستم بود. گفت: دوست دختر داری؟ گفتم: تو دوست پسر داری ؟
– نه.
– آره با یکی هستم.
– سیگار نمیکشی؟
– تموم کردم.
یه بسته از توی کیفش در اُورد و داد به من. گفتم : تو که سیگار نمیکشی؟!
– برای تو خریدم .
یکی روشن کردم و : میخوای یه بار بکشی؟
– نه، قبلنها ،بعضی وقتها دزدکی یه دونه از مادرم کش میرفتم و شب که خواب بود توی حیاط میکشیدم. دوربین داری؟
– آره …، میخواستم یه دونه دزدکی وقتی که یه خورده از موهات یه وری ریخته روی صورتت ازت عکس بگیرم.
خندید : « برای چی ؟
– میخوام یه عکس این طوری داشته باشم.
– همین که یه خورده از موهام یه وری افتاده روی صورتم؟»
مکث کردم و…: آره همین.
لنز رو کمی عقب و جلو کردم، زمینه دیوار کرم رنگی بود با پوسته های ریخته و ساعت 6 ، سرش بالا بود و به من نگاه میکرد. یه کمی سرش رو برد پایین و یه خورده از موهاش یه وری شل شد و یه کمی ریخت یه طرف صورتش تا یه خورده روی چشمهاش
– بنداز
دستم رفت روی دوربین یه کمی داشت نگاهم میکرد یه خورده صورتش اومد بالا و هنوز داشت نگاهم میکرد، انداختم.
گفت: میخوای منو ببوسی؟ مکث کردم، گفتم : نمیدونم.
– اگه بخوای میتونی منو ببوسی.
– نمیدونم
چند دقیقهای چیزی نگفتیم، بلند شد که مانتوش رو بپوشه و روسریش رو برداره. توی دلم خالی بود، گم بودم و اون عکس رو ازش گرفته بودم. بلند شدم، مانتو رو برداشته بود. از پشت چسبیدم بهش و دستم رو از زیر پیرهنش بردم روی شکمش و صورتم رو آروم چسبوندم به صورتش، داغ بود. عرق کرده بودم و کمی داشتم میلرزیدم .گفتم : تا حالا با کسی خوابیدی؟
– نه…نمی دونم.
۲۶ دی ۱۳۹۱
به یه اسم فکر کردم ولی هنوز اسمی روی این نگذاشتم
تو توی یه صندوق صدقات پولت رو بندازو برو.گرهای رو که میخوای بزنی، به امامزاده نه ،درخت نه،…ببند به خودت وُ برو.
این برای من شبیه گردوئیه که یا باید بشکنم یا فقط نگاهش کنم که قِل بخوره وُ بره و فقط یه تصویر توی ذهنم بمونه برای تلاشهای متقابل دستم و رویائی که ساخته میشه.
-:چی میخوری؟
-بستنی با پسته زیاد،تو چی؟
-چای.
روبرو اون طرف خیابون بعد از بیابونها و تیرهای چراغ برق،کوههای شکسته و هوای مهآلوده. سیگارش رو روشن میکنه و میگه:دوست دارم برم توی کوهها،اونجا یخ بزنم مثل بز کوهی.
-:اونجا من یه غار دارم،اگه گرگها دنبالت کردن بیا توی غار من.
سکوت میکنه و به کوهها که برف سفیدشون کرده نگاه میکنه و شالش کمی میره عقب.دود رو فوت میکنه وُ میگه:باشه میام.
اون طرف خیابون چند تا راننده توی یه پیت حلبی آتیش روشن کردن و کمی اونورتر یه کلاغ داره به یه بچهیاکریم نیمهجون نوک میزنه و آرومآروم جونش رو میگیره.تیرهای چراغ برق داره کم کم روشن میشه.
-:چی دوست داری؟
-دوش آب سرد،نوشتن شعر،خواب،راه رفتن،راه رفتن و باز هم راه رفتن.
-:بادکنک دوست داری؟
شالش هنوز کمی عقبتر از موهاشه.به کوهها نگاه نمیکنه.بستنیش کمی آب شده،میگم:قرمزشو؟
-آره چیزهای الکی خوبن
-:ایول،آخر ضدحالی.
بلند میخنده وُ دستهاش رو میگیره جلوی صورتش.شال خاکستریش میوفتده روی شونههاش،مانتو خردلی پوشیده با دکمههای استخونی.صدای خستهای داره و نمیتونه آهنگی رو به یادم بیاره.ماشینها به سرعت از خیابون رد میشن و اون دورها گم میشن.هوا هنوز تاریک نشده.
– پدرم یه رادیو داره که از وقتی من به دنیا اومدم روشنه
-:باحاله،اینکه همش زر میزنه وُ باید گوش بدی
– آره واقعیه،همش با آدم حرف مفت میزنه
-:چیزی مینویسی؟
– مغزم سفت شده،شبیه گچی که با آب قاطی شده،فکر میکنی دره قوطی چاییه یا مثلن در سطل زبالهس که خورده به بخاری سوخته.
تیرهای چراغ برق دارن کمکم سایههاشون رو از زیر پاها بالا میکشن.کوههای شکسته دارن رنگ عوض میکنن و نارنجی میشن.هوا داره سرد میشه،صورتش کمی سرخ شده.
نگاه میکنم به چشمهاش که داره اونطرف خیابون رو نگاه میکنه.چند تا تار مو،رها ریخته کنار گونهش و باد داره اونو بازی میده.دود سیگار وُ فوت میکنم وُ نگاه میکنم به ماشینها.
-:به چی فکر میکنی؟
-به اینکه چقدر ذهنم میپاشه روز به روز و اینکه فردا برم بیرون وُ راه برم
سرش رو برمیگردونه طرفم و میپرسه:تو به چی؟
-:پوچی،ملال،بطالت
سرش رو برمیگردونه طرف خیابون و میگه:بطالت،غنیشدن است (بارت)
بلند میشه و میگه:من دارم میرم
-: باشه
از کنار جدول زرد وُ سیاه خیابون شروع میکنه به راه رفتن وُ دورشدن. ماشینها به سرعت دور میشن،هوا تاریک شده.
کوههای با لبههای شکسته اون دورها قرمز شدن.هوا سردتر شده و تیرکهای چراغ برق خیابون وُ روشنکردن.چند تا کلاغ نشستن روی کابل های سیم برق.
بلند میشم و راه میفتم که برم خونه.ماشینها در حال دور شدنن. یکی از ماشینهای در حال دورشدن رو نگه میدارم وُ سوار میشم و به این فکر میکنم که خیابونها هیچ وقت تموم نمیشن.
ساعت نزدیک 12 بود که شیرین زنگ زد.میگفت علی با یکی دیگه دوست شده وُ ولم کرده.راضیش کردم که استمناء کنه،قبول نمیکرد.حدود یه ساعتی وقت برد که قانع بشه. گفتم میتونی اینجوری انتقام بگیری. توی تصوراتت با کس دیگهای بخواب و بذار هر کاری میخواد باهات بکنه. دستهات رو بذار روی دیوار سبز رنگ اتاقت و صورتت رو بچسبون بهش. بذار اون شلوارت رو آروم بکشه پایین. جورابهای سفیدت رو در نیار.
بذار از پشت بغلت کنه وُ دستش رو ببره لای پاهات. اونوقت تو باسنت رو کمی بده عقب. خواستی میتونی کمی نفسنفس بزنی. خیلی زیاد خوب نیست. بذار گونهت با گونهش کمی تماس داشته باشه، خیلی کم.و بعد آروم بخواب زمین. بذار لباسهای زیرت رو اون در بیاره و کارش رو انجام بده.و بعد آروم بگیر بخواب. صبح که از خواب پا شدی میری حموم. گوشی رو قطع کرد وُ رفت.
ساعت نزدیک 1 بود که اون زنگ زد. وقتی که داشتیم حرف میزدیم، مانتو خردلیش با دکمههای استخونی توی ذهنم بود. و اون چند تا تار موی رها که ریخته کنار گونه. گفت:چیکار میکردی؟
گفتم: داشتم به یکی کمک میکردم دو واحد درسی رو پاس کنه. آموزش استمناء و گرفتن انتقام.
بلند بلند میخندید و تصویر توی ذهنم شال روی شونهها بود وُ موهاش.
گفت: داستان مینویسی؟
گفتم: میخوام شروع کنم
تصویر توی ذهنم کوههای شکسته بود وُ غارها .
ساعت نزدیک 7 صبحه. تصویرهای زیادی توی ذهنم هست و گرهای رو که باید از خودم وا کنم. کشمکشهای متقابل دستم و رویائی که ساختم. کاغذ وُ خودکار رو کنار میذارم. شروع میکنم به استمناء کردن.
ده دقیقه کشمکش و ریختن توی مشمبا. مشمبا رو میندازم توی آشغالدون و گره رو از خودم وامیکنم. تصویرهای توی ذهنم، کوههای شکسته وُ غارها. بیابونها وُ تیرکهای چراغ برق.زمینها وُ علفهای خشک. و دورشدن وُ دورشدن کلاغها.و باز هم کوههای شکسته وُ غارها.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
نمیتونم
نمیدونم چهجوری بنویسمش، از لبها شروع کنم یا موهایی که از مقنعه بیرون زده و فرق باز کرده. از آستینهای مانتو که چاک خورده وُ با بند بسته میشه و در حال حاضر باز و رها، مچ دست رو میتونم ببینم. یا زنجیری که دور مچش بسته وُ وقتی که دستش رو تکون میده تاب میخوره.
میخواد نشون بده که آدم راحتیه وُ یه مدت فیلمهای اروتیک میدیده تا مسئلهاش رو با جنس مخالف حل کنه و توی دیالوگ با اونها کنار بیاد.
شاید هم از سینههاش شروع کنم که از زیر مانتو سفیدش برجسته است وُ گاهی اوقات میگه نمیدونم وُ دستش رو با یه حالتی تکون میده. چه شلواری پوشیده نمیدونم، دقت نکردم، الان هم که زیر میز قایمشون کرده.
حالا که فکر میکنم، میبینم از پلکهاش شروع کنم بهتره که خط سرمهای هم بالا وُ پایینش کشیده و ابروهایی که چپ و راست به اونها حالت میده وُ چشمی نازک میکنه وُ غمزهای میاد و یک نمیدونم اضافه.
شاید سرم وُ ببرم زیر میز که یه نگاهی به شلوارش بندازم، منظور بدی ندارم فقط اذیتم میکنه که نمیدونم چه شلواری پوشیده. آره، برم زیر میز بهتره اون موقعه کفشهاش رو هم میتونم ببینم و شاید این رو هم بفهمم که جورابش چه رنگی داره. ممکنه کفشها رو دربیارم وُ از مچ پاها شروع کنم و ممکنه حتی…!؟ احتمالش بعید نیست فقط کمی جسارت میخواد که دم پا شلوار رو بگیرم بکشم بالا تا ساق پاش رو ببینم نه برای اینکه تیغ زده یا کرم موبر، فقط برای اینکه نوشتن رو از کجا شروع کنم.
داره پایین رو نگاه میکنه، ممکنه فهمیده باشه به چی فکر میکنم.
شاید هم از باسنهاش شروع کردم یعنی خطر کنم!؟ اینجا هیچ راهی نداره تنها میتونم احتمال بدم لباس زیری که پوشیده چه رنگیه وُ چه جوری، شاید هم…!؟
نه من اصلا از توری خوشم نمیاد، بستگی به تصورات ذهنی هر کسی داره که چی میخواد، من نمیتونم کنار بیام. دست چپ رو تکون میده وُ یک نمیدونم میپیچه دورش، انگشتها باریک وُ کمی بلند هستن که سالی یهبار سیگاری میاندازه لای اونها.
شاید… نه! اصلا هیچ احتمالی نیست که مقنعهاش رو برداره تا ببینم موها چه مدلی بسته شدن، خرگوشی یا دم اسبی!؟ شاید…! شاید مو بند زده باشه یا واکس مو!
اگر مقنعه رو برداره، میتونم از گردن شروع کنم یا گوشها. شاید هم لاله گوش رو سوراخ کرده باشه و البته… ممکنه گوشواره هم داشته باشه. نمیدونم اون موقعه میشه قسمت بالای سینه رو ببینم که چند تا تار مو، در امتداد گردن، روی اون رها شده؟
نه! پایین رفتن هم راهی نداره، مگر اینکه مانتوش رو در بیاره – که اینجا شدنی نیست – تا ببینم تاپ پوشیده یا نه؛ و اون وقته که میشه سرشونهها وُ بازوها رو دید.
شاید برگردم وُ از لبها شروع کنم که رژ لب نزده.
نه اینجا شدنی نیست، نه من میتونم بنویسمش، نه اون میتونه لخت بشه؛ یا کفشها رو دربیاره یا حداقل مقنعه رو برداره تا اینقدر درگیر موهایی که بیرون زده نباشم. اگه میشد که قیچیشون کنم وُ بزارم توی جیبم تا یه خورده دیگه بده بیرون…، یا اینکه کلا مقنعه رو برداره. نه نمیتونم…! نمیتونم بنویسمش.
۱۰ مهر ۱۳۹۱