دربارهی«آوار»؛ شعری از آرش اله وردی
سرگیجه میگیرم
هذیان میگویم
و شروع میکنم به نوشتن…
آدم آدم است. برشت میگوید. یک آدم، هزار آدم میشود، تکثیر میشود، کپی میشود، ضرب میشود در بینهایت. بینهایت چیست؟ شاید توده، شاید هیچ و شاید همهچیز و دستآخر می رسد به آوار. آوار می شود بر سرمان، بر سرتان، بر سرشان. آوار آدم را میترساند. وقتی همه چیز خراب میشود، تازه میپرسی چهکنم. تازه میفهمی چه شده. تازه متوجه میشوی که کجا هستی. با این همه، لذت میبری از لهشدن، از خرابکردن. شعر آرش را میشنوم، چون که او حرف میزند، با هر خط شعرش. «من یک کارمندم، یک عیالوارم…» ولی همان بهتر که بگویم «آوار». بکت هم نوشته بود «Lessness» و اولین کلمه داستانش شد: آوار. این فقط یک شروع بود.
من از خودم نمینویسم…
برهان نظم: جهان همانند یک سیستم است که تمام اجزای آن به طور منظم در کنار یکدیگر… شاید این زمانی تمام دنیای ما بود، همان که صدایش میکردیم: امید. «خدا هست چون نظم هست.» اما واقعیت چیز دیگری بود یا شد. ناظم هست چون نظام هست…حاکم هست چون حکومت هست. خدا، ناظم، حاکم و هزار اسم دیگر، دنیا ، نظام،حکومت و هزار اسم دیگر. استحاله یا پیشرفت؟ نمیدانم. الان نمیدانم. نمیدانم در میان آوار چه کنم. در میان آوار همه چیز شبیه هم می شود، یکدست. مگر همین را نمیخواستیم؟ ولی باز میگوییم: «من میخوام زنده بمونم.» و این یعنی زبان، اینکه همه چیز هست و نیست. بالاخره همه میگویند: «کمک!» رمزعبور به آن طرف آوار، پس میگویی: «من…» و آوار تمام میشود. میرسد به پایان. اما مگر میشود به پایان رسید؟ با این همه آدم، با این هزار و یک آدم چه کنم؟ اگر من شهرزادم، حاکم کجاست؟ چرا اصلن نمیشود با او حرف زد یا اصلن حرفش را زد. چه شد که دیگر خداها، ناظمها، حاکمها به داستان گوش نمیدهند؟ چه شد که خود شدند یک مشت قصه گو و داستاننویس؟ انگار که آغاز و پایان همه چیز را به همین راحتی خریدند. سند زدند همه چیز را به نامشان. و مدارک همیشه موجود است، در جایی امن چون که آنها به ما علاقهمند هستند. حالا «من» فقط مینویسد: «درباره آدمها مینویسم.» حالا چه، دیگرمعلوم نیست. آدمهایی که فقط «عصبی» نیستند، «عصبی زیرزمینی»اند، فقط «دانشجوی قسطی» نیستند، «دانشجوی قسطی دور از پدر و مادر»اند. استراگون گفت: «تو این آشفته بازار فقط یه چیز مسلمه، ما منتظر گودو هستیم.»
من معنی این نشانههای مبهم مردم را نمیفهمم…
شاید این نقطه شروع انقلاب است. جایی که «من» مردم را، توده را نمیفهمد. توده به پا میخیزد. توده اصلن وجود ندارد. توده ساخته حاکم است، توده با فشار دادن دکمه خاموش تلویزیون دیگر نیست، توده چیزی نیست جز توهمی که حاکم به آن دچار است، توده یعنی انباشت و تمرکز زور حاکم، در تصویر، تبلیغ، هیاهو، اعتقاد و کنسرو تن ماهی … «من» دیگر هیچ تولیدی ندارد ، او فقط میخرد و چون میخرد پس هست. توده تبدیل به آلت بزرگی میشود، «دارند میآیند جلو، دارند میروند عقب» که همیشه راست است، سفت است، و تنها «کردن» را صرف میکند. آنجایی که تفاوت دلیل ایجاد شباهت است، توده هیچ نمیکند جز انکار آن، «دارند لباسهای زیرشان را با هم عوض میکنند.» توده در گوش بچه سه روزه اذان میخواند و او می شود یکی از آنها ، به همین راحتی، حتی قبل از اینکه بداند بله یا خیر یعنی چه. و اگر بداند – که بالاخره میداند – توده میشورد و انگشت خونآلودش را به او نشان میدهد. خون یعنی، کشتن، گاییدن، طایفه، سوگند، پیمان، عشق یا ساده ترش همان چراغ قرمز، که فقط باید پشتش بمانی و بشماری و از تمام شدن تک تک ثانیه های عمرت خوشحال شوی.
که چرا…؟
چند نفر را میشناسی که حرفشان را این طور شروع کنند؟ برای خیلی از آدمها خیلی چیزها هنوز ذاتن ارزش دارد، معنا دارد، دلیل دارد. و خیلیهای دیگر فقط میپرسند و پز آن را میدهند، پز فهمیدن را! توی ترافیک دهانت را وا میکنی و فحش می دهی، داد می زنی که می خواهی بشاشی به این فرهنگ، نیروی انتظامی، راهنمایی و رانندگی، برینی به این مملکت بی در و پیکر، اما آهی میکشی و مینالی ازاین که نمیشود، چون تو هم یکی از آنهایی ، از آن چند میلیونی که تک نفره با ماشین سُر میخورند و سَر میبرند و یادشان نمی آید که چرا اصلاً ماشین خریدهاند، که اگر نمیخریدند ترافیکی وجود نداشت که راننده اتوبوس به موتوری بگوید «شتری!.» کولر ماشین را روشن میکنی و آن وقت می شوی مدافع محیط زیست، پارس میکنی که هوای کره زمین دو درجه گرم شده است و این یعنی خطر!
من از تف مینویسم…
تاریخ را که خوب نگاه میکنی متوجه میشوی که سـکس یا همان شکل تروتمیزترش عشق چقدر حاکمان و تودهها را به خطر انداخته، شاید به همین دلیل بود که جنسیت و سـکس جزو اولین مواردی بودند که تمدن برای آن تعیین تکلیف کرد. کنترلش کرد و در نهایت خانواده را ساخت و به قول فوکو اتاق والدین تبدیل شد به «تنها مکان رابطه جنسی پذیرفته شده.» از آن رو که جامعه سود محور و هدف گرا همیشه به دنبال نتیجه می گردد و آنچه نتیجه ندارد گنگ است، اصم است و در نهایت پوچ و با آن نمیتوان کاری به پیش برد جز آنکه بنشینی و به آن بخندی! به همین سادگی واقعیت مخدوش شد و ما نتوانستیم – شاید هنوز هم نمیتوانیم – بگوییم که چندبار در هفته جلق میزنیم یا پورنو تماشا میکنیم. کسی نفهمید که وقتی از کف حیاط مدرسه کاندوم پیدا کردیم و دانستیم که اصلن کاندوم یعنی چه، آنقدر ذوقزده شدیم که پر آبش کردیم و افتادیم دنبال هم، فریادزنان، خندهکنان، تعجب کردیم از اینکه چرا پاره نمی شود! ما «راستقامتان تاریخ» زمانی فکر می کردیم دخترها هم کیر دارند، چون توده چنین می خواست، همه شبیه هم بودند، و برای خیلی ها هنوز هم همین طور است.
من یک کارمندم…
«من» هم تا یک جایی همراهی میکند و بعد از آن او هم ابزار دست توده میشود. خود توده تشویقت می کند که بگویی «من» تا بعدن به قول فوکو بتواند ردت را بگیرد، متهمت کند و در نهایت از تو بخواهد که اعتراف کنی و اینجا است که شروع می کنی به قول دادن و تا میتوانی نقش میبافی برای خودت. باورت می شود که کارمندی، عیالواری، تمیزی، نماز اول وقت می خوانی و هزار و یک چیز دیگر. قبل تر، میخریدی و بودی، الان خریدن دیگر کافی نیست، قول هم باید بدهی که مهمترینشان سرافرازکردن ایران است. ایران خالی نه، ایرانِ مسلمانِ عزیزتر از جانِ شهید پرورِ جان برکف که هزاران سال تمدن دارد، کوروش و داریوش و منشور حقوق بشر دارد، باباهاش آب دارند، مادرانش انار و هزار کوفت و زهرمار دیگر. اینجاست که باید قبول کنی که سیاست پدر و مادر ندارد و اصلن نباید دنبالش رفت، نبایدبه آن دست زد چون پدرت تنبیه میکند و مادرت به شوهرش هیچ نمیگوید جز چشم. سیاست هم مخفی می شود، البته به تو می گویند چرا – در یک جامعه خدا ترسِ مردم سالار که چیزی مخفی نمیماند – چون «سیاست اروتیک است»، و اروتیک تحریک می کند، و اگر تحریک شوی عقلت را از دست میدهی و بههمینسادگی عطای سیاست را به لقایش میبخشی و باور می کنی که برای از ما بهتران است، برای آنان که میدانند چگونه ادارهاش کنند، می دانند که سیاست را – زن را- چگونه آدم کنند. تو هم کاری نمی کنی، همانطور که در حسرت کردن کون زن Anal Sex تماشا می کنی هر شب ساعت 20:30 پای اخبار کانال شبکه دو می شینی و کیفور می شوی از این همه شفاف سازی! ما هر شب کله های گنده مان را شکست خورده بر شانه های زنانمان آوار می کنیم.
من از بیرون خودم شروع می کنم به نوشتن…
چاره ای نیست، ما برای اینکه از خودمان بگوییم باید از بیرون شروع کنیم، باید از دیگران بگوییم، مسیحیت به جای اسلام، آمریکا به جای ایران، جلوی چشمانمان بچه های ماشین دار شهر دختر «بلند» می کنند و ما از فساد خانمان سوز در ایتالیا شکایت می کنیم. آنجا که روضه خوان پول می گیرد برای درآوردن اشک مردم ما از به تاراج رفتن معنویات در غرب میگوییم، حالا این غرب کجاست، معلوم نیست. اصلن غرب یعنی به غیر از ایران! و هزار و یک چیز دیگر و آخر سر حکم بر این می شود که همه چیز ساخته و پرداخته مزدوران بی بی سی بود، هست و خواهد بود.
به نام خدا…
«من» اصلن هیچوقت از توده جدا نبود و شاید هرگز چنین نشود. «من» همه این آدم هاست، در میان آوار و آدم آدم است، علی، رضا می شود، به همین سادگی. کافیست اسمش را عوض کنی، چون آدم آدم است، کی می شود در آینه نگاه کنی و پیرمرد خنزرپنزری را نبینی، قصاب را نبینی، کی می شود؟ شاید نشود، «من» توده است و توده «من»، شاید.
آوار/آرش اله وردی
۲۲ شهریور ۱۳۸۸