میدان بهمن
نوشته بود
دی گذشت و روز دیگر شد
بهار آمده به زرع و نشاط
عبور نهر است و بانگ خوش هَزار
اگر که رانش را
به نرمی بدَری با دندان
اگر بخندی و دو بچه خرس
مویهکنان در دهان سمیرمات
نوشته بود
تمام من تو را
بیا و شبی به ضیافت بنشین
مرا به مرو و بخارا
مرا به پیچاپیچ طریق رباط
پیاله ببر در آبی افلاک
و یاد مکن سرخی را
که خون به پیاله اگر افتد
تو از کدام شکاف پیراهن؟
تو از کدام؟
نوشته بود
کو؟
آن حُسن گندمگون کو؟
چه است این مغاک تاریک بر پوست؟
که در آن کارگرانِ حفاری
که از آن خوان مورچگان، رنگین.
گریست و روز دیگر شد
یکی ایستاده بر آستانه گفت:
«آن كس كه كارد به زمينِ دُرشت فرو كند، در سينهی نرم سلطان هم توانَد نشاند»
و خواب گران غوغا گشت
کین بلای مقرونِ سلامت را، شکرانهای باید.
یک گوشه ساییدنِ دشنهها بر سنگ
یک گوشه کاسههای آب
تو از کدام رگ اما؟
تو از کدام؟
نوشته بود
برخیز و کمند بردار
که نخجیر دوان میرود به دشت
که صحن بستان و دود پیه و زغال تفته خوش است
برخیز و فلسهای ماهی را خلاف جهت شانه بزن
بصل النخاع را شانه بزن
طحال و زردپِیِ صلیبی را شانه بزن
برون ریختن ملغم از غدد لنفاویِ خلفِ گوش را شانه بزن
اما خدا را
دست در احشاءِ خُتَن اگر بُردی
قلب را به خطا مُشک مگیر.
که قلب را به گردن نشاید مالید
بوی خوش نمیدهد.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
[بدون عنوان]
برای رضا جاوید
گفتم خداحافظ
و دویدم میان شب
وقتی ستارهها چون حباب بر پوست قیر آلودم میترکیدند
وقتی پدرام
انگشتهای سوختهاش را در زیر سیگاری تکاند
و برادر ما خیلی وقت است منفجر شدهایم را سعدی گفت
رضا
همینطور که کنارم میدوید، داشت سیگار میپیچید
ایستاد و کبریت زد
من اما باید ادامه میدادم
باید میدویدم و در دویدنم
خرگوشها
دسته دسته از رانم جدا شدند
در 4 جهت دور میشدم از خودم
با دست و پایی زنجیر به 4 درشکهی سیاه
و از شیههی 4 اسب
5 قسمتِ نامساوی باقی ماند.
سرم مرکز جهان
با سوزنی در پیشانی
که میچرخید و مرزهای مُدوّرم را تعیین میکرد
با دستهایی که دور میشدند
چگونه در آغوش میگرفتمت؟
چگونه میشود خانمها! آقایان!
آنها که آمدهاند کسی را ببینند که تا کمر فرو میرود در دهان تمساح
و اگر زنده ماند برایش دست بزنند
او که یک شب در تاریکی آمبولانس
دست بر نیمهی پارهاش کشید و گریست
او که میدود در میان قهقههی حضّار
در حالی که کمربندش را سفت گرفته تا جا نماند از پاهای مقطوعاش
او که در پنکه گفت: خداحافظ
او که فرو میرود در موتور مکندهی هواپیما
و از آن سمت در هیئت یک گله خرگوش میپاشد بر صورت تماشاچیها
هزار پرنده
هزار فیل
هزار ملخ در مزارع گندم
که از هر کدام میشود یک جفت گذاشت در خشتک و از گیت رد شد
کمی علف هم هست
برای رقص
برای وقتی که میچرخی و جمعیتی از خودت، دورت ریسه میرود
دستی که جیبها و تنم را میگردد، برای تو
دستی که بُرد لای پام و همه چیز لو رفت، برای تو
بزنیم به چاک فرشید!
بدویم در دشت هویج
در شیارهای تابستان بر پیشانی ماهیگیر
میان سینههای آویزان فروشندهی سیر ترشی
بدویم با هر چه استعارهی شهید در خیابانهای استکهلم
در آستینهای مغموم پیراهن تاناکورای حمید
که بعد از آنهمه ضدعفونی کننده و تاید، هنوز از طرح اندامی نامعلوم پر و خالی میشد
اسبی نحیف نشسته بر دستگاه اسکنر
مرا ببوس!
چشمهای قرمز خرگوشی سفید میگذرد از دالانهای مخوف اشعهی ایکس
مرا ببوس!
مرا ببوس!
۸ تیر ۱۳۹۲
رسوفیل
در آن سبیلِ ابلیسْ ترسانِ همایونی، در رفته از بنا گوش و دارالخلافهی ناصری
در آن دو شاخ مجعد بر لب، که نقارهچیان میانهاش میرقصیدند و نقل میریختند
دور شدنام از جمعیت را چه کسی میدید؟
با تکههای فروریخته از پوست
چونان خشتهای نحیف بهارستان
وقتی که دو توپ بر صورت و پهلویم خالی کردند
و حکماً دست بر هر کجا گذاشتم بخش دیگری فرو میریخت
البته احوالات کمینه را بخواهید از تصدق ذات ملوکانه سلامت هستم
با حلقومی بر سنگ
که دهان باز کرده ذیل دهان دیگرم
دو دهان
دو دالانِ مشوّشِ مغموم
پنداری میرزا جهانگیر خان در آنها دویده است
باقی عمرکم طویل، عدوکم ذلیل
به حالت تعظیم عقب عقب خروج نمودم، اما
در حفرهای بر ران چپم هنوز
ستارخان بر پاگرد عمارت اتابک میخزید و مدد میخواست
میرفتم ازمیانِ دو ردیف قراول قزاق
با تفنگهای چاتمه کرده به رسم استقبال
از فاصلهی دو چشم در تاریکخانهی مبارکه
از تناقض دهنهایم
– یکی میخندید و دیگری مرقوم به تحشیهی طغرا: «خودمان انداختیم» –
لکن از حقیر چه برمیآمد؟
با آن حجم آوار بر سینه
وقتی که ببری خان شکم سفرهام را میلیسید و نسقچیها! نسقچیها!
وقتی که چشمانم
از دهان لیاخوف باز میگشت به جغرافیایی مبهوت
به فرود حمایل آفتاب از سرسرهها
به لبخند مرموزِ غلامبچه، گاهِ مراجعت از اندرونی و بلوغ
به لَه لَهِ ملیجک بر اندام سفید اخترالدوله
و نگاه مغلول «کرمانی»
در دوربین
درویشی پرسید: عشق چیست؟
گفت: «من بر شما جور دیگری حکومت خواهم کرد، اگر زنده بمانم»
۲۰ مرداد ۱۳۹۲
اِس.اُ.اِس
اس.اُ.اس
این است شکستن آوند
در اندام چوبین ستون.
تکرارِ “کمک”
با حروفِ مقطع
چینی.
برخاستنِ هیولاییِ خاک
در هنگامهی ریزشِ سقف.
13 سر، 13 کلاه ایمنی بودند
13 دهان
13 رد سیاه
به وقتِ پاک کردنِ عرق،بر پیشانی
13 چشمِ از هم پاشیدهی بادامی.
و نشانهایست در آژیر آمبولانس
برای آنان که خون
از چرخش چراغی سرخ، بر صورتشان پاشید.
اما عدهای نیز به خانه برگشتند
و سیاهی از دستهاشان
به رانهای زنانشان سرایت کرد
پس گفتیم برهنه شوید
که تا صبح چیزی نمانده است
آیا حدیث فلاش دوربینها به شما نرسیده بود؟
آنگاه که در ازدحام میکروفونها ایستاد
و مراتب تأسفاش را اعلام کرد
و از شما کسانی خندیدند
و از شما دریا
مکثی بود که چشمهاتان کرد
13 چاله
13 بدن بر تختهی قصابی قانونی
13 دست
که با خاک ارّه و تاید تعمید شد
بگو چه چیز شما را به بخار کُلُر، به کابلهای فشار قوی، به مخزن سوخت ناامید کرده است؟
نه مگر شباهتی است میان جمجمه
و پوست نازک تخم مرغ؟
سگهای امداد خاک و پوست صورت را کنار خواهند زد
او را بتکانید
او را که از شدت پارگی، بر چند برانکارد باید بُرد
او را که از سوراخهای شکمش،
صدای اگزوز میآید
قسم به کنجکاوی بیل مکانیکی، در احشاء
قسم به برگشتنِ مفصلها
قسم به کنفرانس خبری
اظهار نگرانی، ابراز امیدواری
از آنها جز تیتری با فونت 18 نخواهد ماند
باشد که بیندیشید
الحمدلله.
۸ آبان ۱۳۹۱
مارلبورو
از آن سیگار پایه بلند چه یادت هست؟
آنکه به عیش دود کردیم
آنکه در میانههاش
چشمهایت را در مشت گرفتی و گریستی
چنان که آسمان
ابر را به چنگ گیرد در هنگامهی باران
چنان که با دو چشم در دست
بنگری به جهان
به خیابان
به دو گودالِ تاریک بر صورت
وَ چشمهایت را بگذاری رو به روی هم وُ خیره شوی
چنان که بینایی، چیزی جدا از صورت،چیزی جدا از بدن باشد
و چشمهایت را بگذاری بر پشت بام
تا همینطور که خیرهای در آسمان، کورمال کورمال به خانه برگردی
برگردی از کرمان
برگردی در هیئت قـُلی میرزا از آغوش نادرشاه
برگردی
با دو چشم در شیشهی مربا در دست
که میشود گذاشت کنارِ چند ظرف ادرار در آزمایشگاه
که میشود پرتشان کرد برای گربهها
و با صدای لیزِ جویده شدنشان رقصید:
چشم دل باز کن که جان بینی
چشم دل باز کن که جان بینی
چشم دل باز کن که جان بینی
باز میکنی و میبینی میانِ فضلهی گربهای مشغول پلک زدنی
پلک میزنی در خاک
در کشالهی گوزن به وقت جست و خیز
در چشمهای خستهی ماهیگیر، سوار بر دوچرخه در کوچههای انزلی
در زبان زنی در دهانی دیگر
در تنبان حاج ابراهیم خان کلانتر
در دوربینِهای مداربسته
در معدهی گاو، پیش از فرود کارد
در انتهای کَلات
در اندام لزجِ زالو، آنگاه که فربه میشود از خون
پلک میزنی و بینایی مسیحاییت، اشیاء را بینا میکند
با دو گودال تاریک بر صورت
با دو سیاه چاله که یک روز بزرگ خواهند شد و جهان را خواهند بلعید
چنان که خورشید روی بگیرد از آسمان
چنان دو آیهی اول تکویر
ای نور و ظلمات بیتقصیر
امان بده
جواب آزمایش هنوز نیامده
امان بده
بیا دوباره سیگار بکشیم، برقصیم و جار بکشیم
با تخمهای آغا محمد خان در سینی،نقل و نبات و شیرینی
با دو میلِ داغ در دست
امان بده
شهریارا امان بده
۲۴ دی ۱۳۹۱