اره
از من به تمامِ تحولاتی که از سوی نخبگانِ جامعه
از من به تمامِ نخبگانِ جامعه
تحلیلتان احتمالن درست است خانم!
کرواتتان چقدر قشنگ است آقا!
دختری که قابلِ تفکیک نیست
تحتِ تاثیرِ شاعری بزرگ
و کمی خون برای تابوتش…
و شهید را که میدانید؟
غسل نمیدهند
پس مرده نپندارید و لطفن پس از شنیدنِ پیغام
واکنش را که همیشه برای ماتیکِ زندگی باز است
و چیزی شبیهِ لبهای کلفت میخواهد
با بازتابی برای خبرهای معمولی
بریزید توی زنبیلِ زنی سوئیسی
که سگش را به گردش برده
و شاعری جدّی
که حسابِ مهمترین بیوهی اسپانیا را
در شبی بارانی
ظرفِ چند دقیقه
رسیده با ارّه
از من به تمامِ تحولاتِ سیاسی
از من به تمامِ توطئههای ماسیده
از من به تمامِ دامنات به بندرهات
از من به تمامِ پخشِ تیلهبازیِ چشمات
از من به تمامِ «محرمانه» یعنی تحولِ سیستم
از من به تمامِ «مخفیانه» یعنی تلنگرِ ابری
از من به تمامِ ارّه یعنی که پدر مرده
از من به تمامِ ارّه یعنی که مادرم بعله…
الله اکبر!
الله اکبر!
بیایید همه را بریزیم روی هم
و با هم
به این نتیجه برسیم که همیشه وقتی آسانسور خراب است و پلّهها ساکت
انباری
جای خیلی خوبیست برای ارّهات مادر!
چرخِ گوشت میکنی دلم الکی
تو چکّشی با میخ
نقرهداغ میکنی سرم تا ته
من از ارّه میآیم
از انقلابِ دوشیزهترین برش از پریدهی مادر
از ائتلافِ علف
با سنتی که تریاکیست
ارّه یعنی که تریاکیست
پس فقط کافیست
از من به تمامِ دامنات که توی بندریهای پرندههاش
از من به تمامِ دورِ دکمهایترین مردی که پاتک میزند به لباش
نشستهباشی روبروی رازِ بقا
خارش گرفته باشد تنات با خودش
ارّه یعنی تلنگرِ خودش
ارّه یعنی ببوسم ستونهای دختری که تا کمر پریده از مترو
ارّه یعنی پریده از مترو
و من هِی بگویم که پشتِ سرم همش حرفه
ارّه یعنی همش حرفه
الله اکبر
الله اکبر
۲۰ شهریور ۱۳۹۱
توی همین کتابخانه که از خواب میپرید
امروز
اذانِ مغربِ این مزار میگیرد
زمین هزاره میبافد
دریا
هزار توریِ نرگس
ستاره میگیرد
امروز
اذانِ مغربِ این لالههای عبّاسیست
اذانِ مغربِ این آیینههای غمّازیست
اذانِ مغربِ رشتهرشتههای مجهول است
و ابراهیم
در خوانشی تازه از باران
تکبیرِ عارفانهی این دستهای اسفنجیست
امروز
حکایتِ آن پیراهنِ مقوّاییست
و شیرازههای بغداد
حتا اگر بسی بگردم و آن سیاهِ عبّاسی
به وصلههای کبودِ کعبه
معلّقاتِ چشمهای تو باشد
حتا اگر زمین به صلحی کثیف رفته باشد–
طلسمِ ساحتِ عنقریبِ پنجرهها رو به دیوار است
پشتِ سرت پنجرهها رو به دیوار
کنارههات پنجرهها رو به دیوار
و آن بالا
خورشید
زمین را
قِی کرده روی دااار
حیعلیالصلاه! حیعلیالصلاه!
نگاه کن! نگاه کن! نگاه کن! نگاه!
آنروز هم که رفته بودیم جنگل پلنگ بگیریم
آنروز هم که رفته بودیم دریا نهنگ بگیریم
مرا که قافیهام نمیآمد گفتم:
دستِ بچههای الجزیره توی اون ژورنالِ فرانسوی چه بود؟
سرنگ بود
حالا بیا برای من سخن بگو نازلی! نازلی فقط قشنگ بود
یک دَم در این کثافتِ لیوان بلند شد… نشست… بلند شد… نشست…
اما
من که سهندام
با اسبِ سفیدام
از پاهای آسمان میروم بالا
توی دامنِ خدا
و تو را که سر به هوای منی
میبرم بهشت کمی هوا بخوری!
و من دوست دارم پیادهرو باشم
پیادهرو توی خیابانی شدیدن پیاده/ کلوچه/ کجا برم؟! / دربست!
ساقی بریز توی چشمهای من قُلُپقُلُپ الست!
من از تو بیکابوس ترقّه مروارید
توی همین کتابخانه که از خواب میپرید
ای کسی که روی صندلی ماتیک میکشی!
چشمهای من چه گناهِ سرخِ تو را دارد که توی مثنوی تبخال میزنی؟!
از خواب میپری پری تبخال میزنی زنی
اما
این منم سهند آقایی
همان که بوی عادت از کشالههات میرفت بالا
بوی کشاله از کتاب میرفت پایین:
اسید و شاخههای درخت و دلم نوازشِ ابر
آخر مرا چه حاجتِ قدِّ صنوبری؟!
اشهدُ ان لا… بیا که ماهیام رفتَست!
طلسم و ساحت و ریگهای سمّاکم
روی دیدنت بردَست
اذانِ مغرب و پاها چقدر آرومه…
دهنم تلخه…
سرم گیجه…
دلم خونه…
پشتِ چراغ
فال میخرم با گردو
و اسکناسِ سبز
تریاک است
۷ مهر ۱۳۹۱
منظومهی انقلاب
1
سیبِ رسیده میافتد از حرف از دهنت
وقتی به پشتِ گوش میکشی با دست
دیبای گلّهی آهو رمیده تا سرِکوه
پروازِ خرمنِ مهتاب رفته تا تهِ دشت
امّا
لطفن
چشمهای مرا با چنگال
وقتی که قرار است شام بخورم
بیرون نیاور ای بشقابِ کثیف!
من صورتِ شکستهی آیینهام ولی
پخشات نمیکنم وقتی که بشکنی
سرمه کشیده باشی و پلک بزنی
تَرکام کنی!
پَرتام کنی کنارِ اتاق
رفقا!
دقیقتر که بگویم
زارضجّهی زنی که میترسد از داس و کُتَک میانِ گندمها
دلخراشتر است از رقصِ دلبرانهی فشنگ میانهی سینه
آفتاب هم که بپاشد به پای گندمزار
سُمکوبهی اسبهای کَهَر است بر کشالهی دشت
که سُر میخورد از یال و شانه و شلّاق
رفقا!
کفشهایمان گاهی
به جایی میرسند که حتّا
سنگهای خیابان تحریک میشوند
یکبار هم که شده
زیرشان بزنیم
امّا
پیش از هر چیز
باید بگویم: سلام!
امیدوارم که دستهایمان را
برای لحظهای حتّا
بالا بیاوریم
و مثلِ هواپیما
و مثلِ کبوترها
تماشا کنیم شهرمان را
خانهمان را
که مثلِ بالُن
بچه هایش را پرت میکند پایین و میرود بالا
که از خبرنگارِ واحدِ مرکزیترین حمّامِ دنیا
سوال کند که آقا!
عذابِ وجدانِ دستی که رفته برگشته
در امتحاناتِ پایان ترمِ بلوغ
تاثیری شگرف نمیگذارَدَم آیا؟
شما باید سعی کنید به چیزی به غیر از پاهای بلند کلفتیِ صدا
و آن دختری که از زیر درختانِ خیس میگذرد
درست مثلِ معشوقههای سیاهِ آشپزخانههای ایرانی
صبور سنگین احمق
ولامصّب این لباسشویی
همیشه وقتی روشن است که تلویزیون
در بدترین دقایقش خاموش می شود
خداحافظ ای تمامِ نیمکتهای برگهایی که میرقصند!
خداحافظ ای تمامِ برگهای نیمکتهایی که میرقصید!
خداحافظ ای تمامِ کسانی که روی نیمکت خوابید!
من نیز
باید برای آنکه خیابان عبور کند از پاییز
رقصِ زُقزُقِ پاهای شاخهاش باشم
و با عرضِ پوزش از کلاغی که میپرد بالا
خُمارِ هفتهی اول کشیدهاش باشم
حالا که از پسِ نوری سفید و سبز و بنفش
پروانه دود میکنی به سَرَم تا صبح
حالا که چرکِ تفنگ میچکد از ماشه
خوابم پریده تا سر از دلم کابوس
شاید که باران گرفته باشد از خودش بالا
مبهوتِ پنجره از پروانههای گلوست
مستم که دست میکشد از دیوار
چشمش که بال میزند از طاووس
رفقا!
لطفن برای آن که حالمان از پرواز هم به هم نخورد
ملافههای آسمانتان را عوض کنید
از این بالا
خورشید
زخمِ هزارچشمهی چرک و کثافت است
و شما هر دو را کشتید
حتّا
آن چشمهایی که توی شعله آبی شد
و به سیبِ سرخِ تودهایها گفت:
بچرخ! بچرخ!
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود
2
زنی که افتاده توی عکس
توی دلش
پروانه میپَرَد هر شب
با چشمی که قرمزش گرفته اقیانوس
پروانهها همین دیشب
قسم به ثانیهها!
بنبستِ مستِ دستههای محرّم کُنه خدا
قسم به کی بخورم؟
قسم به زوزهی سگ!
و آقای هاتفی با آن پیراهنِ بنفش
وقتی که با علیگرگه انتهای کلاس
با مدادِ نصفهاش گذاشت
لای انگشتهای من فشار
و من که توی فکرِ شما هستم
پشتِ قرمزم: چهار
سه
دو
یک
وانمودِ گندِ نمایش نمیکنی آقا؟
اسکناسِ مچاله داده گُل گرفته میروی آقا؟
دلم چنان برای کسی توی سینه میرقصد
که قسطنطنیه ویران است
دلتا بخشی از فلاتِ ایران است
و آقای هاشمی برای بچّههای خود احترامِ زیادی قائل است
سلام!
حالِ همهی ما خوب است
و نامرد
اردلانِ محمدی رفت
با مدادِ سوسمارِ شصت و هفت
اسمِ مرا از گروهِ سرودِ بهمنِ پنجاه و هفت
هشت
نه
ده
و من که توی فکرِ شما هستم
خودم را که آتش بگیرم از بابا
و حالا اگر کسی
با عکسِ چگوارا
کانوِرسِ قرمزش را بگذارد روی آدامس
کسی دلش به حالِ خرسیِ من نمیسوزد که هیچ
دلش هم به حالِ چگوارا
چمران
همّت
صیّاد
صدر
انقلاب
انقلاب
انقلاب
۱۹ خرداد ۱۳۹۲