سالسا
چند روز تمام تویی کرد
حرفهام از گوشش بیرون میریخت و از گوشوارهها چکه میکرد
رفتم توی تیریپ غم
اول بدلکار خرناس پیرمردی مرده شدم
بعد سرراه مست کردم با بوی باگتی که که دستهام از آرنج پهن بودند لاش
سر آخر نامهی الکل شدم از دهان به مثانه
عشق با چند سنجاب شروع میشود که روزی تصمیم میگیرند سرباز وطن شوند
با پوتینهای عفن سرزانو و دمهایی که سوراخ شلوار را از عقب هم مقدر میکنند
عشق به نوبت با نیابت دهان از قلب ، تابستانی موکول به آبان و تخممرغی شکسته در قیر آغاز میشود
با سه شیفت کار چرخشی و آسیاب بادی
عشق با نوشابهای که فقط با غذا داده میشود است
اول راهزن زنی شدم که جز من هیچ نداشت
بعد سر راه مست کردم با صدایی که توی گوشم پیچید از ضرب دو سیلی یکی به چپ و دیگری به چپ
ناگهان مادرم مثل وسواسی زیبا به صورتم واریز شد
سلاح روزانهام پاهایی است که دارم به راه رفتن در نشیب
در اوقات لغزه
درست روبهروی کاتدرال ظاهر میشوند
در عظیم را از دور به نرمی احاطه میکنند
سر که میچرخانم مسافت پیمودهی چشمها قرنی است
قفای مقابل آکنده است
از عریانان مایان و شمایان
و کیست که بنگرد؟
چند روز تمام روی تخت
بعد از گرسنگی به جان هم
تو توی من از تشنگی سکه انداختی و شیر قهوه گرفتی
و من بیسکه از نوک پستانهای قهوهای
نوشیدیم از بزاق
تکههای کال بازو سق زدیم
بعد از گرسنگی سیری نبود
به جان هم افتادیم
با اشتهای ماشینی سکهای
با دایرگی چرخش ابدیت
ما چند روز تمام روی این تخت
دنیا برایم از روزی شروع شد که خدا این پیراهن رژیمی سوزان را به من هدیه داد
تا تن خپل در او بگنجانم
چرا کسی به سمت راست صورتم سیلی نمیزند که این کائوس به خود آید و به وجودش آگاه گردد؟
منی نمیکنم منی نمیکنم منی نمیکنم اما چرا کسی به سمت راستم که این کائوس؟
ای کاتدرالهای در چشمان من
می که بندمتان
مانکنی برزیلی سوتینهای ویکتوریا سیکرت را مجدانه تبلیغ میکند و در پسزمینه همه چیز به احاطهی سالسا در آمده
هاتداگهای ساحلی بدجور پارس میکنند
نه
ای کاتدرال چشم چپم
می که گشایمت
تا چشم کار میکند هیچ
هیچکس نیست
تنها تویی تویی
تویی که تویی میکنی
۱ تیر ۱۳۹۰
تخت فولاد
رضا سیروانزیرا یلهی شفایی
زیرا آن النگوی دو تای نقره را با بطالتی در خور بوسه از دایرگی درآوردی
و دستهای دربارهیشان را آویختی کنج آن انباری لوچ
زیرا در آن روزهای هوشده در تقویم
ماهرانه سنگی در قلب را پیشواز رفتی
با دو شیب دو جادوی بیتاکید که شرحه در گلو میایستند و صدایی میسازند که هفت پله بر دهان بالا میرود تا موزاییکی لق زیر جملهها بگذارد
حقه کنم دست بگیرانم بر سوراخهای کلارینتی غارتشده در شب فارغالتحصیلی اختران
نفس بایستانم، بدمم، بهایم رامات وحشی شوند در چشم در تهنیت چمنزار بیکران
ندیدهایم هم را، ببینمات بر شنبهای دو نبش در اصفهان
در سبّتی قوزکرده بر جوباره
با چاشت تخم مرغ پخته و کوکوسبزی بر دالانکی مشرف به قدس
کنار درنوشتهی این مکان جمیل و گرامی
و رادیوی جشن
روی شانههای بخارشدهی ما تاخت بگیرد
از حظ چند ترانهی مرده
زیرا در سینه درشکهای داشتی که من اسباش بودم
زیرا بر پوستات در زدم و زخم باز نکرد
زیرا به سپردن مشعلی از بزاق به دهانات از دستانام انتقام کشیدم
این دریایی که از تخت فولاد ابتدامیشود
میگذارد بر ساحل بنشینم گیج و
با دستهایی که پیغامها رویش مرس میشوند
گوشت این بطری را لیوان کنم در چم آفتاب
که صورت کبود لیزا تابش کند
مرا در لبخندت حفظ کن مثل جرعهای که در گلوگاه بمیرد
ربعی از آن رعشهرعشهات که گود است
ربعی به گردنام بیاویز تا شن بر سرتاسر تن فرو بریزد
و سر
برهنه و یکتا
مدار چرخش تا سرشانهها را با عدالتی چابک طی کند
و این نگاه دواندهشده
آب را برای تو بگشاید
اسمام توست کشتی یونانیام با تاتوی جوزا بر دو کتف که فواصل مغضوب را به لوندی روی نوک پا راه رفتن میپیمایی تشنهی دریازدگی مجهزت که پیرامونها را قشر قشر از پیش چشم برمیدارد دو در بر دستام میگشاید که مثل درختی در عرشه نشئهگی کنم و مسافت وقتگیر از این چشمات تا آن یکی وقت گیر از ابروها تا افق را با اسمام که توست مثل کبوتری خونخوار که نقشهی صورتات را به پنجه بگیرد چون وردی که به چند زبان دور تنات گشت کند و بپاید بتارانم یله و گرمخو
زیرا
زیرا
زیرا
۲۹ مهر ۱۳۹۱