برق مرده
یكتكه طبیعت زنده
چه میكند
اینجا
زیر پوست من
و حال آن كه من خواب بودهام
در اتاق
اما نه زیر مهتاب
وگرنه ترجیحاً در پیشگاه میلیونها ستارۀ مردهای كه
برگشتهاند به سمت زمین
خیره
میلیونها ستارۀ آسمانی مرده
ناچار و ترجیحاً
در جوار یك ستارۀ دریایی نادان
و پرحرف
در آكواریوم
آن هم در اتاق
نه گویی كه من خواب بودهام
گویی خواب بودهام من
و گیاهان شبزی در خواب
بیرونام كشیدهاند از زیر پتو
و تنها وقتی به خود آمدم كه دانستم
كشیدهاند بیرون مرا
گیاهان شبزی
آرام و با وقار
با رعایت ملاحظات
از خواب
یعنی صدایام زدهاند؟
آیا واقعیت دارد؟
ببینی به نام خواندهاند مرا
یا تنها اسمی بردهاند به نجوا
همچون ذكر تشفی بخشی در گوش بیجان من
گوش افتاده و بیجان من
و من بیرون كشیده شدهام؟
گوش من جان داشته جان دارد یعنی؟
گوش من چه میشنوی؟
گوش من چیزی نمیگوید نمیشنود
همچنان كه كس در خانه نیست نبوده است
كس این بیرون را ندیده نخواهد دید
در مقابل آینه چیزی تازگی ندارد
چه رسد در زیر آفتاب
خواب بودهام من؟
اما درها باز شدهاند
در خانه باز است نیمهباز بوده است
در دستشویی باز بوده باز مانده است
در مهتابی باز مانده بوده اینک
چیزی از آن
باز نمانده است
گویی كه وارد شده باشم من
و درها را بسته باشم
خسته باشم
دیده باشم من
خانه را
در لباس گیاهان شبزی
كه پوشانده بودند دیوارهایاش را همه
همۀ درهایاش
همۀ پنجرههایاش را
و آب آكواریوم تا زانوی من پایین آمده باشد
در حالی كه یك ستارۀ دریایی افتاده است
همانجا
كف اتاق
و با من حرف میزند
و حال آن که من در خانه نبودهام
هیچ اتاقی در خانه وجود ندارد
و خانه خود وجود خارجی نخواهد داشت
چیزی نشكسته چیزی فرو نریخته است
تنها زمین تكان خورده است
كوچك
چندان كه با نجوای محو گیاهان شبزی درآمیخته باشد
صدایاش
و بیرونام كشیده باشد
از خواب
اما نه زمین
كه یك تكه طبیعت زنده
اینجا
در این گوشه
زیر پوست من
و حال آن كه من خواب بودهام
با ترجیح آن همه مرده در آسمان
كه برقی در چشماناشان میگذرد
در یك لحظه
و شب را با خود میبرد
۹ شهریور ۱۳۹۴
خاطرات الموت
خلاصه که سر چرخاندیم و دیدیم چیزی نمانده است
تکان خوردیم
به خود آمدیم
ترسیدیم
سوال کردیم: آخر چهطور میشود؟
و خب
شده بود
آن شب نشسته بودیم توی قهوهخانة پهلوانیها
و حرفهایمان را تقسیم میکردیم
میان چایچیها و عاشیقها و مجریهای تلویزیون کوچکی که روی یخچال میسوخت
درست مثل بخاری که زیر پایمان روشن بود
خلاصه که تلویزیون میسوخت و بخاری روشن و ما حرفهایمان را چی
و چیزی البته درست نمیشد
معلوم بود که نمیشود
باید زنگ میزدیم و خبر میدادیم که منتظر نباشند
عاقد صدا زده بودند و عروس آورده بودند و ریسه کشیده بودند و میگفتند
تا برسید
همه چی آماده است
پرسیدیم: برف که نرفته است؟
گفتند که نور هم عالی است
نگفتیم: نور هم با ما!
قرارمان طبیعی بود
صورتها طبیعی
رقصها طبیعی
صداها و نورها همه طبیعی
و خب
شده بود
چند نفر بودیم مثل همیشه
و مثل همیشه
چند نفرمان نبودند
همینجوری
معلوم نبود کجا رفته بودند
پیش خودمان گفته بودیم و همه هم بودند
گفته بودیم میرویم الموت
فیلمبرداری
برای آخرین بار
کار دیگر تمام خواهد شد
همه هم گفته بودیم: شب، پهلوانیها!
خلاصه که شب
پهلوانیها
یکییکی و چندتا چندتا
چندنفرمان نبودند
کارگران ساختمانی هم نبودند
مسافران راهآهن هم نبودند
بازنشستههای دخانیات هم نبودند
بچهبازهای مولوی هم نبودند
چایچیها بودند تنها و عاشیقها
مجریها تنها و ما تنها
پهلوانیها هم بودند
تنهای تنها
هر دو برادر
با سه پسر این یکی و دامان آن یکی
سوال کردیم: آخر چهطور میشود؟
واقعاً همینجوری؟
خلاصه که تقسیم کردند ما را میان حرفهایشان
چایچیها و عاشیقها و مجریها
بیست نفر بودیم و دو نفرمان ماندند خارج از حسابِ اینها و چسبیدند به سقف و مثل پنکه دور سرمان چرخیدند
درست مثل بخاری که مثل تلویزیون روی یخچال روشن بود و چی
و مثل همیشه
و همه طبیعی
و خب
یکییکی و چندتا چندتا
چی
تنهای تنهای تنهای تنها
تکان خوردیم
به خودمان آمدیم
ترسیدیم
تنها
پهلوانیها را بسته بودند
قضیه این است
داشتند پهلوانیها را میبستند
خلاصه که آن شب نشسته بودیم توی قهوهخانة پهلوانیها
چندنفر بودیم
چندنفرمان نبودند
میریزند همان شب میبندند قهوهخانه را همینجوری
واقعاً همینجوری
پهلوانیها آن تو بودند
با سه پسر این یکی و داماد آن یکی
آنها را هم میبندند
چایچیها را میبندند و عاشیقها را
مجریها را میبندند و ما را میبندند
تلویزیون را میبندند
بحران گاز در کشور؛ بخاری را میبندند
بیست نفر بودیم دونفرمان نیستند،دو نفرمان را میبندند به پنکه، پنکه را باز میکنند و بعد میخواباننند زیر گوش یکدیگر -بحران خاموشی و پنکة روشن در این سرما؟ – و باز پنکه را میبندند
و در ادامة خاموشی یا بحرانِ آن لامپ را میبندند
و درها را میبندند
و پنجرهها را
و دریچهها را
بدون آن که استعارهای در میان باشد
واقعاً همینجوری
خلاصه که الموت میماند
برف میماند
عاقد میماند
فیلمبرداری میماند
برای آخرین بار میماند
و کار دیگر تمام نخواهد شد
گفتند طبیعی است
همینجوری میگویند
اما هیچ چیز طبیعی نیست
و نور برای همیشه رفته است
حتا اگر برف نرفته باشد
قضیه این است که سه روز بعد پهلوانیها باز میشود – و این دیگر نیازی به این همه تقطیع ندارد، وقتی استعارهای در میان نیست-، در حالی که ما میان بخاری و تلویزیون و پنکه تقسیم شدهایم، یا چیزی در همین مایهها، و چایچیها و عاشیقها توی یخچال دراز کشیدهاند. حالا هی میگویند چهل و پنج سالتان شد و گهی نشدید. هی میگویند فیلم نمیسازید و وقت تلف میکنید. بعد، چند نفرمان که نبودند آن شب، پیدایشان میشوند و این بار چند نفر دیگرمان نمیآیند.
خلاصه که همینجوری
واقعاً همینجوری
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
پروانهها
برای دوستام: قباد فروزنده
دنبالِ شعر «پری» از سما اوریاد
پروانهها ریشه دواندند و روییدند و قد کشیدند و جوانه زدند و شکوفه دادند و گلپر درآوردند و به پرواز درآمدند
پروانهها داشتند بلند بلند میخندیدند، از روی شاخههایشان بلند، میترکیدند از خنده، میخندیدند میخندیدند میخندیدند و بعد واقعاً ترکیدند بلند، صدایاش خیلی بلند بود، کسی نشنید
ماسید خنده روی لبهای پروانهها – این شنیدنی نبود و پس من دیدم –
ماسید
انگار یکی در گوش پروانهها خوانده باشد که وقت است بروند عقب
عقبتر
ته سالن بایستند کسانی را که به مشایعتِ آنها آمدهاند
خود مشایعت کنند
پروانهها رفتند ته سالن ایستادند کنار در کسانی را که به مشایعتِ آنها آمده بودند مشایعت کردند واقعاً واقعاً
در کویر مصر بود. روی نیمکتی نشسته بودم و میدیدم. قطعات بزرگ شیشهای را میآوردند و توی زمین فرو میکردند. تا نیمروز در رسد، مستطیلی بزرگ، مستطیلی شیشهای روبهروی من بود، و من میدیدم که چهگونه تانکرها میآیند و آن را سیراب میکنند. به کاروانسرا بازگشتم و ساعتی بعد دوباره بازگشتم و دلفینها را دیدم که چهار تا بودند، پنج تا بودند، معلوم نشد آخر که چند تا بودند، چند راس بودند، چند سر بودند و در آن مستطیل سیراب، وقتی به رقص درمیآیند، چند سر داشتند.
در کویر مصر بود.روی نیمکتی نشسته بودم و میدیدم. دستهای پروانه از دور آمدند و خودشان را به سطح شیشهای مستطیل زدند. دستهای دیگر آمدند. دستههایی دیگر. تا غروب، زمین پوشیده بود از اجساد پروانههایی که خونشان با خاک درآمیخته بود.
– کجا برویم؟
– برویم کویر مصر.
– کویر مصر که چیزی ندارد!
– کویر مصر منظره دارد زیاد. عکس میاندازیم.
– عکس کافی است. چهقدر عکس داریم؟
– عکس را میخواهیم چه کار؟ آکواریوم دلفینها!
– برویم آکواریوم دلفینها را ببینیم در کویر مصر؟
– برویم دیگر! نرویم؟
– عکسهایاش که هست!
شب سیزدهم آذر 1377 در خوابگاهام نشستهام در تهران پشت میز. شمعی روشن کردهام. خواستهام همة آنچه در آینده خواهم دید، همة آنچه در کویر مصر، آن همه دلفین آبی را فراموش کنم. پروانهها منقرض شدهاند، دارند منقرض میشوند؛ خواستهام بنویسم تا مگر برگردند، اگرنه به زندهگی، که روحشان به نوشتة من. چراغها خاموش و پنجره بسته و شمع روشن و من جنگیر. لابد و حتماً. گوشی زنگ میخورد. دوستام میپرسد. میگویم: چه کاری از دست ما ساخته است برای پروانهها؟ میخندد: تو خوبی؟ و دیگر ترکیدنی در کار نیست.
شب سیزدهم آذر 1377 از خودم میپرسم: آیا این سرنوشتی نبوده که شعر برای پروانهها رقم زده است؟ برای قرنها شاعران خم شدند روی کاغذ، زیر نور شمع، در سایة پروانهای که گرد آن میچرخید، یا چیزی در همین مایهها.
گزارش غیراستعاری اتفاقی که میافتاده است: شاعر پروانهای را با انبردست میگرفته، میگرفته روی آتش شمع، آتش شمع میافتاده است به جان پروانه، پرواز میکرده شاعر، عشق میکرده شاعر، شعر میکرده همة اینها را.
گزارشِ طبیعیِ اتفاقی که بعدتر افتاد: شاعر انبردست خود را کنار گذاشته، شمع را کشته، در را گشوده، پنجره را، گذاشته تا پروانه برود پی کارش، خودش هم رفته پی شعرش.
گزارشِ انتقادیِ اتفاقی که همچنان در حال افتادن است: شاعران پروانهها را از یاد بردند و استعارههای دیگری ضرب کردند.
گزارشِ علمی اتفاقی که خواهد افتاد، اگر تاکنون نیفتاده باشد: سازمان ملل متحد هشدار داد: نسل بسیاری از گونههای زنبور وحشی، پروانه و دیگر حشرات و پرندگان گردهافشان رو به کاهش و در حال انقراض است. به گزارش ایرنا، سازمان ملل متحد اخیراً در یک گزارش علمی هشدار داده است که این کاهش، خطری برای موجودی آذوقه در جهان است. از هر پنج گونه گردهافشانان بیمهره، مانند زنبور و پروانه، دو گونه آنها رو به نابودی است و از هر شش گونه گردهافشانان مهرهدار نیز، مانند خفاش و مرغ مگس، یک گونه رو به انقراض است.
شب سیزدهم آذر 1377 به این فکر میکنم که سالها بعد در کویر دیگر روی نیمکت خشکام نخواهم زد. میروم از دلفینها میپرسم: شما اینجا چه غلطی میکنید؟
شب سیزدهم آذر 1377 از خودم خواهم پرسید: شب سیزدهم آذر 1377 کجا بودم من؟ کجا بودم؟
شب سیزدهم آذر 1377 فکر میکنی چند نفر فکر میکنند به این چیزی که من دارم فکر میکنم، و من دارم فکر میکنم به چند نفر فکر میکنند به این چیزی که تو داری فکر میکنی.
شب سیزدهم آذر 1377 نمیگذارم صفحة کاغذ سفید بماند. نخواهم گذاشت؛ نه امشب و نه هیچ شبی پس از این. سفیدی ِ کاغذ گواهی میدهد به این که شعر در این ماجرا دستی نداشته است. اما شعر نه برکنار بوده است. مینویسم تا هر نوشته به خودیِ خود، با هر لکهای که روی کاغذ میاندازد، پای شعر را به میان آورد.
شب سیزدهم آذر 1377 شعر لال شده است. هیچ حرفی برای گفتن ندارد. تسلیم و تسلیم. آماده است تا هر چیزی به آن اضافه شود. آماده تا لاینقطع ادامه داشته باشد و آنقدر بزرگ شود که کوچکترین لکهاش، خدمتِ شما عرض کنم که، همین زمین باشد.
شب سیزدهم آذر 1377 نمیدانم چه دارم مینویسم. اما بهتر است تا میشود روی این سفیدیها لکه انداخت. دیگر پشت میز نیستم. زیر تخت پنهان شدهام در خوابگاه و میلرزم.
شب سیزدهم آذر 1377 دوستام زنگ میزند. گوشی توی دستام میترکد.
۲۴ شهریور ۱۳۹۵
شبیه ب
تفاق مضحکی افتاده است
اتفاقی نیفتاده است البته
و همین مضحکترش میکند
اتفاق نمیافتد
اتفاق انداخته میشود
چه فکر میکند کسی که اتفاق را میاندازد؟
کجا میاندازد؟
اتفاق نخواهد افتد
اتفاق نخواهد افتاد
اتفاق
همینطور روی هوا میچرخد
نگاه کن عزیز من
چه اتفاقاتی قرار بود بیفتد و نیفتاد
و همانطور روی هوا ماند
همانطور روی هوا مانده است
و میچرخد
بالای سر ما میچرخد
و سر آخر
اگر اتفاق دیگری نیفتاده باشد
نزدیکتر میآید
روی صورت میافتد
مثل هیچ چیز که روی هر چیز دیگری میافتد
روی چشمها
روی میز توالت
روی صفحة گوشی
روی هیچ چیز
هیچ چیز میافتد
همه چیز مضحک شده است
بدون آن که اتفاقی افتاده باشد
بدون آن که حتا مضحکتر شده باشد
و همین مضحکترش میکند
چه فکر میکند کسی که تا این اندازه مضحک شده است؟
چهقدر مضحک شده است؟
دیگر هیچ چیز مضحک نخواهد بود
نگاه کن عزیز من
روی هوا فکر میکنند و حرف میزنند
فکر میکنند اتفاقی افتاده است
حرف میزنند
نمیگذارند فکری نشده، حرفی نزده مانده باشد
بعد جلو میآیند
در حالی که گوشة آسمان را به یکدیگر نشان میدهند
و مفِ کوچکترین اتفاقها
اتفاقهایی که هرگز نیفتاده است
اتفاقاتی که امکان نداشت بیفتند
اتفاقات نیفتادنی
گوشة چشمهایشان نشسته است
آیا نمیشد زبان را به خارج فرستاد؟
راه نداشت که از آن روغن گرچک بگیرند؟
ممکن نبود به آن عطر عربی بزنند و توی مهمانیها از آن استفاده کنند؟
اما عزیز من
نگاه کن ببین چهطور چیزی نمیآید سر زبان
حتا سر زبان هم نمیآید
آنوقت معلوم نیست از کجا میآورند؟
معلوم است البته
سنگینیِ اتفاقاتی نیفتاده همه چیز را در هم میشکند
خرد میکند
به خردترین شکل ممکن درمیآورد
و خردترین شکلها
بگذار دستکم این را بگویم
چیزی شبیه ب میشود
شبیه چ
شبیه ک
و چندان اتفاق نمیافتد
که همهچیز خردوخاکشیر
حرف میشود
به هم میچسبد
زبان باز میکند
و علیهِ … شهادت میدهد
چرا باید مضحک بود؟
چرا حتا نمیتوان مضحک بود؟
چهطور میتوان مضحکتر از این بود؟
با من باشد
هیچ کاری نمیکنم
همینطور مینشینم نگاه میکنم
فکر میکنم
اگر آن همه اتفاق روی من افتاده بود
آن همه اتفاق که روی هوا مانده است
حتا جایی برای فکر کردن هم باقی نمیگذاشت
جایی برای افتادن روی زمین نمانده است عزیز من
چه فکر میکند کسی که هنوز دارد فکر میکند
اینها که اتفاق نیست
هیچ چیز دیگر هم اتفاق نخواهد بود البته
۲۵ آبان ۱۳۹۵
در سالمرگِ فرخزاد
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنۀ یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوختۀ بوسۀ تو
و صمیمیت تنهامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازی است
که سحرگاهان فوارۀ کوچک میخواند
فتح باغ/فروغ فرخزاد
بسمه تعالی
جناب آقای دکتر شجاعی
ریاست محترم سازمان پزشکی قانونی کشور
سلام علیکم
سخن از رنج مزمن و دردناک بیش از 500 نفر از اساتید دانشکدههای پزشکی کشور است که با تواضع و فروتنی سختترین و در عین حال اساسیترین رشته تخصصی علم پزشکی را به عنوان شغل خود انتخاب کرده و برای تربیت و آموزش پزشکان این مرز و بوم از هرگونه سعی و تلاش خود دریغ نمیکنند. و سخن از نقص بزرگ آموزش پزشکی کل دانشجویان پزشکی کشور و حِرَف وابسته است که تعداد آنان به بیش از بیست هزار نفر میرسد. و ما اعضای هیئت ممتحنه علوم تشریح کشور این گله را از حضرتعالی داریم که چرا شرایطی بهوجود آمده است که حق بهرهبرداری علمی آزاد و بدون مانع از اجساد مجهولالهویه، از جامعه آناتومیستها سلب شده است. جسد مجهولالهویه که به هر طریق به سازمان پزشکی قانونی تحویل داده میشود ملک طلق سازمان پزشکی قانونی نیست که اختیار داشته باشد آن را به دانشکدۀ پزشکی تحویل بدهد یا ندهد یا برای تحویل آن شرط قرار دهد! در نتیجۀ این اما و اگرها، ناخواسته زمینهای ایجاد شود که دانشگاهها جسد را از بازار مافیایی در مقابل پرداخت هزینۀ یک دیۀ کامل دریافت کنند! و یا اجساد مجهولالهویه با هزینۀ نظام به زیر خاک سپرده شوند و هزاران دانشجوی پزشکی کلاً از استفادۀ آموزشی از آنها محروم شوند؟ بلکه میت مجهولالهویه اختیارش با ولی فقیه است و ولی فقیه هم اجازه فرمودهاند که برای یادگیری دانشجویان تشریح شود.
برادر گرامی شما خود استحضار دارید که اگر دانشجویان و دستیاران تخصصی روی جسد تمرین نکنند، مجبورند به هزینه افزایش بیماریزایی و افزایش مرگ و میر بیماران، روی بدن بیماران مهارت تشخیصی و درمانی کسب کنند.
در پایان ما اساتید اعضای هیئت ممتحنۀ علوم تشریح کشور سوال ذیل را از دستگاه پزشکی قانونی داریم:
آنچه که مسلم است تهیۀ میت غیرمسلمان در این کشور در حال حاضر امکانپذیر نیست. از طرف دیگر شهر بزرگی مثل تهران با جمعیت حدود 15 میلیون نفر در هر هفته طبق آمار 10 سال قبل حدود 100 جسد مجهولالهویه دارد که شهرداری از دور خیابانها جمعآوری میکند و تحویل پزشکی قانونی میدهد. سوال ما این است اگر فقط یکدهم این رقم را بین دانشکدههای پزشکی توزیع میکردند در هر سال ما حدود 520 عدد جسد میداشتیم که به هر دانشگاه علومپزشکی لااقل 10 جسد میرسید و ما دیگر هیچ مشکلی در این زمینه نمیداشتیم.
زمانی گفته شد ما هیچ مسئولیتی در قبال نیاز وزارت بهداشت به جسد نداریم! در حالی که ما همۀ اعضای خانواده یک کشور ایم. مگر میشود در قبال نیاز حیاتی یکدیگر مسئولیتی نداشته باشیم؟ و یا الان میفرمایند: وزارت بهداشت بگوید چند جسد میخواهد؟ ما عرض میکنیم نیاز ما طبق عرف بینالملل آموزش پزشکی، یک جسد برای هر 4 دانشجوی پزشکی کافی است. اما ما با صرفهجویی خاصی که اعمال میکنیم، با 4 جسد در یک سال برای هر دانشگاه هم میتوانیم نیاز خود را رفع کنیم.
حال سازمان پزشکی قانونی کشور وظیفۀ قانونی دارد هرگونه زمینۀ مساعد جهت خرید و فروش اجساد بیصاحب را رفع و بلکه از آن جلوگیری کند، که این کار برخورداری آزاد علمی و بلکه تشخیصی درمانی را از اجساد مجهولالهویه برای دانشکدههای پزشکی ممکن میگرداند.
با آرزوی توفیق/ اعضای هیئت ممتحنۀ علوم تشریح
۲۵ بهمن ۱۳۹۵