مقدمهاي بر نقادي “کار شاعري” آرش الهوردی
قرار بود اينجا، نه مقدمهاي کوتاه، که متنِ نقادي شعرهاي آرش الهوردی منتشر شود، اما شرايط مادي زندهگي نويسنده اجازه نداد. کارِ اين نوشته، تازه، آغاز شده است، نقد شعر آرش تفصيل ميطلبد؛ در اين جستار صرفاً نکاتي دربارهي شعر آرش، و بيشتر مسائلي دربارهي روششناسي نقادي “کار شاعري” او پيش گذاشته شده است؛ طبعاً اين مقاله ادامه خواهد داشت و به رسالهاي کوچک توسعه خواهد يافت. ايجابيت يا دستِکم يکدستي آن، مشکوک، و احتمالاً، بيشتر حاصل دستندادن تفصيل است، نه يکدستي مواضع نويسنده دربارهي شعر آرش؛ اما مهم، و البته اميد، آن است که اهميت شعرهاي او، در همين مقدمهي کوتاه، در عامترين سطح، نشانگذاري شده باشد.
1 ـ پيشتر، علي سطوتي قلعه در “مانيفست حادبيانگرايي” تئوريپردازي شعرهايي را در دستور کار قرار داد که اکنون ميتوان آنها را اگر نه اصليترين، که دستِکم يکي از اصليترين جريانهاي شعري امروز دانست. شاعران “حادبيانگرا”، اگر کماکان با نامگذاري مانيفستيک نويسندهي مقاله همصدا باشيم، امروز نهتنها تعداد قابل توجهي شعر درخور بحث پيش گذاشتهاند، که يکيدو چهرهي برجسته، چهرههايي که در عين فرديت و تشخص، بخشي از جغرافياي راديکاليسم تاريخي شعر فارسي را توسعه داده و پهنهي تجربهگرايي راديکال را عريضتر کردهاند، معرفي کرده است. جدا از نويسندهي مانيفست که مغز متفکر جريان مورد نظر ما است، از ميان شاعران مورد بحث، بيهيچ ترديدي، آرش الهوردی مهمترين چهره است؛ او چنان جهتدار، مسألهپرداز و پروژهاي شعر مينويسد که پيشتر از هر مؤلفهاي، راديکاليسم بيبروبرگرد و تندوتيز شعرهايش در وجه استراتژيک شعرنويسي او قابل رديابي است و نه در مؤلفههاي ساختاري يا حتي فرمال شعر. نقد شعر در روزگار ما چنان تا خرخره اسير رسميت و توزيع رسانهاي وجههي نمادين “شاعران” بوده است که تاکنون هيچيک از منتقدان “رسمي” موضعي در مقابل شعرهاي الهوردي و رفقايش نگرفته و از آن هم عجيبتر و فاجعهبارتر سکوت گورستاني و کينهتوزانهاي است که در مورد “مانيفست حادبيانگري” برقرار شد و همچنان نيز ادامه دارد؛ و همهي اينها در حالي اتفاق افتاد که تاريخ شعر مدرن فارسي تاريخي کممانيفست است و کمتر مانيفست يا “مؤخرهاي” است که همچون نوشتهي سطوتي به طريقي عملي به شيوهپردازي تئوريک خود وفادار مانده و دستِکم در متن مانيفست دچار همانگويي يا تناقض نشده باشد. “مانيفست” نهتنها حدگذاري تئوريک خود را تا انتها پيش ميبرد و ميکوشد همچون نمونههاي کمتعداد و شهير مانيفستنويسي “ايراني” اسير مغلقگوييهاي “شاعرانه” نشود، که علاوه بر آن اسير “نظريهبازي” نيز نشده است و سعي ميکند در عين آنکه از مفاهيم و مفصلبنديهاي تئوريک پيشتر ارائهشده همچون سلاح بهره ميبرد، به وادادهگي نظري نيز دچار نشود و در پي نوعي خودارجاعي و استقلال تئوريک باشد. به بياني سادهتر، آنچه “مانيفست” را بيشتر اهميت ميبخشد از يکسو باقيماندن آن در دايرهاي نظري است، و همچون “مانيفست شعر حجم” به ورطهي شطحنويسي و مغلقگويي نميافتد، و از سويي ديگر سرپيچي آگاهانه نويسنده از “مصرفگرايي” محض در حوزهي نظريهي ادبي است و همچون نمونههاي دههي هفتادي، نمونههايي که حتي شجاعت آن را نداشتند که خود را مانيفست بنامند، دچار ذوقزدهگي منتهي به “ترجمهنويسي” نشده و در متن آن خبري از مصرف سرخوشانهي ترمهاي فيلسوفهاي غربي نيست . سکوت در مقابل شعر الهوردي نيز عيناً همان منطق کينهتوزانه و غرق در ايدئولوژي رسميت را بازتوليد ميکند؛ نقادي شعرهاي او ميتواند، و بايد، نشان دهد که “کار” شاعري الهوردي نهتنها “توليد” شعرهايي درخور توجه و راديکال است که بارها مهمتر از آن، حدگذاري تازهاي است از راديکاليسم شعري و “توليد” اصلي چنين شعرهايي نه تنيافتهگي خود شعرها که برقراري “فضايي” است که شعرهاي الهوردي در دل آن نفس ميکشند، ميجنگند و پيش ميروند. البته بايد اشاره کرد که جستار حاضر نهتنها نويسندهاش را از اتهام دستداشتن در برقراري “سکوت گورستاني” مذکور تبرئه نميکند، که با دستگذاشتن بر چرايي سکوت در پيشاني نوشتار، لبهي تيزش را به سوي خود ميگيرد و به وجود تأخيري غيرقابل توجيه در نقادي شعرهاي الهوردي و متن “مانيفست” اعتراف ميکند.
2 ـ اهميت شعر الهوردي، و مهمترين نشانهي اصالت راديکال “کار شاعري” او، نه ارتباط گرفتن و اتصال با بدن شعرهاي او، چيزي که به دليل چابکي و حرارت، يا بهتر: آنِ تسخيرکنندهي شعرها به شديدترين شکل حاصل ميشود، که دشواري نقد آنها و مفهومپردازي همان حرارت ويرانگري است که شعرهاي الهوردي را مثل بمب منفجر ميکند؛ همچون هر شعر گشايشگر و عرضدهندهاي به جغرافياي راديکاليسم تاريخي شعر، نقد شعرهاي موضوع اين جستار با داشتههاي از پيش بارورشدهي نقدونظر شعري در زبان فارسي شدني نيست و ميبايست نقادي آنها را در افقي نظري پيش گرفت که خود آن افق در دل کنش انتقادي خطوربط پيدا کند. شعر الهوردي چنان رشد خيرهکنندهاي را پشت سر گذاشته که فضاي عمومي نقادي شعر فارسي به هيچ وجه آمادهگي مواجهه با آن را ندارد و سازوکارها و تجهيزات جعلي و اختهي کنوني آن در مقابل حرارت، چابکي و ماشين ويرانگر درون شعرها، از پيش، از کار افتاده و مضمحل به نظر ميرسد. بخش زيادي از رشد شعرهاي آرش تماماً فردي و تجربي است و مابقي آن نيز سمتوسويي محفلي و درونجرياني دارد؛ به همين دليل منتقد شعر او بايد از يکسو دست به کار تأسيس مفاهيم تازهاي در گفتمان نقادانهي خود باشد و طبعاً به ميانجي متنِ شعرها مسير ديالکتيکي نقض/توسعه را در مورد تکتک گزارههاي درونگفتماني خويش طي کند و با فرض در اختيار داشتن يک دمودستگاه انتقادي، آن دمودستگاه را براي مواجههاي انتقادي با راديکاليسمِ شعر الهوردي مسلح کند و به اين ترتيب گفمان شعري خويش را مجدداً بازنويسي کند ـ و اين درست همان فرايندي است که به ميانجي هر راديکاليسم ادبي تازهاي در گفتمانهاي مختلف نقد ادبي به وقوع ميپيوندد؛ و از سويي ديگر منتقد ناچار است وجهي تبارشناسانه به کار خود الصاق، و مؤلفههاي راديکال شعرها را چنان رديابي کند تا سرآغازي ملموس براي شکلگيري آنها کشف يا حتي توليد کند؛ سرآغازي که در تاريخ شعر مدرن شناختهشده باشد و بتوان با ذخاير تئوريک و گفتماني موجود آن را توضيح داد و سپس به روشي نيچهايـفوکويي به شعرهاي موضوع نقد رسيد. همهي اين دشواريها اما يکسره نتيجهاي ايجابي نخواهد داشت و الزاماً چنان نقدي در دفاع از شعرهاي الهوردي جبههبندي نخواهد شد؛ چه بسا گفتماني انتقادي از پس نقادي “مفهومتوليدگر” و تبارشناسانهي شعرهاي او به چنين گزارهاي ختم شود: شعر الهوردي چيزي جز يک “آنارشيسم منحط” نيست؛ اما مهمتر از انکار يا تمسخر چنين گزارهاي، شدتبخشيدن به اهميت “فراکيفي” شعرهاي الهوردي است: آنچه مهمترين مسألهي شعر امروز است مطلقاً کيفيت شعرها نيست. تنها ايدئولوژي مصرفگرايي افسارگسيخته است که چنين گزارههايي پيش ميگذارد: «مهم نيست چه شعري مينويسي، مهم آن است که در “ژانر” خودت شعرهاي با کيفيتي بنويسي.» همين پلوراليسم ارتجاعي است که در بنيادگرايانهترين شکل خودش بر فضاي عمومي شعر امروز مسلط شده و انبوهِ شاعران انبوهنويس را سرگرم “تعبيرسازي”هاي عامهپسند کرده است؛ همين منطق مصرفگرايانه است که جريان غالب شعر امروز را بهکلي از هرنوع استراتژي تهي کرده و کمتر شعري را ميتوان يافت که در ساحتي استراتژيک، و نه کيفي يا محتوايي، خود را در ضديت با وضع موجود مسلح يا جهتدار ساخته باشد. پس کنارگذاشتن “کيفيت” از ضربالعجلهاي نقادي، از مهمترين دستآوردهايي است که فضاي عمومي نقد ادبي به ميانجي مواجهه با نقادي راديکاليسم موجود در شعرهايي مثل شعر الهوردي، حاصل ميکند.
3 ـ اگر بخواهيم در چند سطر هر دو مسير پيشگذاشتهشده در بند قبلي را ترسيم کنيم، ناچاريم موقتاً تبارشناسي شعر الهوردي را تا دههي پنجاه و بهخصوص شعرهاي “ظلالله” تعقيب کنيم و وجه تبارشناسانهي بحث را با توضيح يکسويهنگرانهي آن شعرها بياغازيم؛ هرچند اشاره به آن کتاب و شعرهاي آن دهه تازهگي ندارد و پيشتر علي سطوتي قلعه “ظلالله” را همچون “تبار” شناخته بود، اما آنچه اينجا اهميت دارد دقيقاً شدتبخشيدن بر “تبارشناسي” نقادانه است: ميبايست شعرهاي مذکور را چنان يکسويهنگرانه و جهتدار، و البته تماماً ماترياليستي و منضم به شرايط مادي نوشتهشدن آنها، توضيح دهيم که بعد بتوانيم به ميانجي چنان نقدي شعرهاي آرش را خطاب کنيم؛ شعرهايي که تماماً در شرايط انضمامي “ديگر”ي نوشته شدهاند و طبعاً شعرهايي ديگرند. آنچه انتخاب “ظلالله” از سوي نويسندهي “مانيفست” را از کاري که اين جستار مدنظر دارد متمايز ميکند فقدان تبارشناسي در آن “انتخاب” است: “نقد ظلالله به ميانجي مانيفست و شعرهاي حادبيانگرا” کاري است که سطوتي پيشتر انجام داده، اما “نقد شعر آرش الهوردی به ميانجي ظلالله” کاري است که آن را نقد تبارشناسانه ناميديم. اما در وجه با اهميتتر نقادي، در مورد تأسيس مفاهيمي که هم از پس تازهگي شعر آرش بربيايند و هم قابل ارتقا به امري کلي باشند و بتوان آنها را از يکسو همچون سلاحي عليه وضع موجود به “کار” گرفت و از سويي ديگر در مواجهي انتقادي با شعرها يا آثار هنري ديگر نيز کارا و خطدهنده باشند، بايد بر تکتک خصلتنماهاي شعر او چنان عميق شد که اولاً آنها را از کاربستهاي عوامانه و ايدئولوژيک موجود رها کرد و بعد در هردوي سويههاي بالا آزمود. اما آنچه در اين مقدمه اهميت دارد پيشگذاشتن برخي از اين مفاهيم و تنهاگذاشتن خواننده با نسبتي است که بين آنها و شعر آرش برقرار ميکند و در نهايت هردو را عليه شرايط برقرار ميسنجد: نخستين خصلتنماي ارزشمند و کمنظير شعرهاي آرش “صداقت” بيحدومرز و عريان شعرهاي اوست؛ در کار کمتر شاعري چنين بيرحمانه و سختگير با همهي وجوه “زيستن” روبهروايم. الهوردي چنان بيپرده با زيست فيزيکي و ذهني خويش و جامعهاي که خود فردي از آن است روبهرو ميشود که هيچ راهي براي مصالحه باقي نميماند؛ درست مثل زماني که تنها “خشونت” عريان، همچون نوک پيکان، مقاوت و پيکار را جهتدار ميکند. “صداقت” شعر آرش، همچون صداقت اتوبيوگرافيک شعر فرخزاد نيست که حداکثر اعترافگونه يا “بيان عصيان” باشد، بلکه شبيه اسلحهاي است که مستقيماً و از فاصلهاي بينهايت نزديک به سوي تنيافتهگيِ وضع موجود، به سوي “بدن پادشاه”، شليک ميشود؛ اين “صداقت” همرزم با “خشونت” يکي از کاراترين عناصر برسازندهي راديکاليسم شعر الهوردي است. “صداقت” موجود در شعرهاي او، نه بهمثابهي آينهاي بازتوليدکننده يا حداکثر فاشکنندهي وضع موجود، که عيناً اقدام عليه آن، شليک به سوي آن، کُشتن آن است؛ و چنين کُشتني، چنين بمبگذاري ويرانگري در دل روابط ايدئولوژيک و ناعادلانهي جامعهي ما، وقتي موجب يک ظرافت استعاري ميشود، وقتي شعر آرش را براي آدمهاي غرق در همان روابط و ايدئولوژيها بخواني، بهروشني به چشم ميآيد؛ کافي است امتحان کنيد: طوري واکنش نشان ميدهند که انگار به سويشان شليک کردهاي. طبعاً نقادي مفصل و جزئيتپردازانهي شعرهاي او، نقد شعر فارسي را به مفهومهايي تازه، کارا و ويرانگر مسلح خواهد کرد که ميتوان آنها را چه به مثابهي معياري براي راديکاليسم هنري و چه به مثابهي سلاحي عليه وضع موجود و ارتزاقکنندههايش، عليه محافظهکارها، ايدئولوگها، سرمايهدارها، دولتها، کارفرماها، بروکراتها، پدرها، خانوادهها و… شليک کرد.
باز نشر از:سایت ادبیات ما
http://adabiatema.com
۱۷ تیر ۱۳۹۱
ناشر زبالهها
دربارهی نشر ادبیات در ایران
نقادي عملکرد ناشران ادبيات ايران به بهانهي کتاب “يک رمانس دانشگاهي مرگبار”، نوشتهي محمود سعيدنيا
پيشتر در يادداشتي با عنوان “«وضع ادبيات خيلي وخيم است»” به تفصيل شرح داده شد که شرايط حاکم بر ادبيات ايران در يکدههي اخير شرايط اسفناک و بيسابقهاي است؛ در آن نوشته لبهي تيز انتقاد به سوي ژورناليستها نشانه رفت و هژمونيکشدن يک ژورناليسمِ وابسته: دولتي يا حزبي، آنهم با نقابي که از چهرهي موجه و خوشسابقهي ژورناليسمِ مستقلِ دهههاي پيش دزديده بود، به عنوان عامل اصلي شکلگيري وضعيت کنوني ادبيات ايران شناسانده شد. شکي نيست که شرايط حاکم بر توليد متنهاي ادبي در حال حاضر، در سراسر تاريخ صدسالهي ادبياتِ مدرن ايران، شرايطي بيسابقه و منحصربهفرد است؛ طبعاً به وقوع پيوستن چنين وضعيتي نميتواند صرفاً يک عامل داشته باشد و قطعاً ديگر نهادها و شخصيتهايي که بخشي از ماديت ادبيات ايران را ميسازند نيز در برقراري وضع موجود نقش داشتهاند. در اين يادداشت به نقش ناشران پرداخته شده و انتقادي تندوتيز و بيتخفيف از عملکرد ايشان در حوزهي ادبيات فارسي در دههي اخير به دست داده شده است. البته از نظر نبايد دور داشت که پيوندي عميق و تاحدودي علني ميان ژورناليستهاي حزبي و برخي از تأثيرگذارترين ناشران در شکلگيري وضع موجود، برقرار است که خودِ اين مسأله خبر از وجود شبکهاي بينانهادي ميدهد که با بهدستگرفتن همهي پتانسيلها، فضاها و نهادهاي فرهنگي اعم از ناشر، روزنامه، جايزه، نشريه و سايتهاي اينترنتي، فارغ از نيتخواني و بازپرسي از آگاهانهبودن عملکردهاي فرهنگياش، پروژهاي را در جهت اضمحلال ادبيات روشنفکري، متعهد و جريانساز ايران، پيش ميبرند. واقعيتي آشکار که هيچ نيازي به تشريح و استدلال ندارد اين است که ادبيات ايران اکنون از محور تأثيرگذاريهاي اجتماعياش فاصله گرفته و برخلاف تاريخ يکصدسالهاش از انقلاب مشروطه تاکنون، ديگر هيچ نقشي در مناسبات سياسي و اجتماعي ايران ندارد و بهکلي از موضوع بحثها و مسائل روشنفکري کنار رفته است. نگاهي به مقاطع مختلف تاريخِ معاصر نشان ميدهد که جز در همين اواخر، شاعران و قصهنويسهاي ايراني در خط مقدم تحولات اجتماعي حضور داشتند و کمتر روشنفکر، متفکر يا حتي فعال سياسي راديکالي يافت ميشد که آثار شاعران و نويسندگان نسلهاي قبل را نخواند و دربارهي آنها نينديشد و به نقادي آنها نپردازد. ادبيات امروز اما، البته آن ادبياتي که فضاهاي رسمي را تسخير کرده و از سوي نهادهاي مذکور اعتبار کسب ميکند، هرگز موضوع بحث نيست و به اين ترتيب فيگور نويسندهي ايراني، در بطن تحولات اجتماعي بهکلي از دست رفته و پتانسيل نقشآفريني ادبيات و نويسنده بهکلي بر باد رفته است. سادهانگاري است که همهي ماجرا را به شکست جنبش چپ در سطح ملي و جهاني و گردشي مضموني در آثار ادبي نسبت دهيم؛ مسأله اينجا است که همين گردش به راستِ کموبيش فراگير: استحالهي مضامين اجتماعي ادبيات نسلهاي قبل به مضامين شخصي، آپارتماني و احساساتزدهي بخش عمدهاي از آثار ادبي اخير، نيز دقيقاً از سوي نهادهايي که بحثشان رفت نيروگذاري ميشد و نويسندههاي مبتذلنويس عملاً از سوي مطبوعات پس از دوم خرداد حمايت ميشدند. مثلاً يکي از ناشران کنوني که خود پيشتر روزنامهنويس و جلسهگردان نهادهاي فرهنگي حاکميت بود، در صفحهي آخر يکي از همين روزنامهها صراحتاً از آثار نسرين ثامني، يکي از نويسندههاي متأخر رمانهاي عامهپسند پرفروش، دفاع کرد و با پيشکشيدن استدلالي پلوراليستي و البته نخنما، بر اهميت چنان رمانهايي تأکيد کرد. نکتهاي که نبايد از ياد ببريم اتفاق نادري است که در ادبيات دههي قبل افتاد و روزنامهنويسها با حفظ نقش مطبوعاتي خويش، عملاً به حقوقبگيران يکيدو ناشر تأثيرگذار در روند بالا بدل شدند و توانستند با حمايت از چاپ و “فروش” چنان آثار مزخرفي عملاً فضا را براي انتشار هرچه بيشتر و وقيحانهتر شعرها و قصهها و رمانهاي سراسر بيچيز، مهيا کنند. در حلقهي بعدي هژمونيکشدن بيچيزيِ ادبي، که از همدستي جايزههاي ادبي و ناشران و مطبوعات و با ظاهرِ رونقبخشي به ادبيات، حاصل شد چهرهشدن چندين نويسنده و شاعر بيمايه بود که با هالهاي که مطبوعات و جايزهها به آثار کمتعداد و کممايهشان “اعطا” کرده بودند، توانستند از ارتزاقِ مادي و نمادين از مضحکترين نمود و وخيمترين نشانهي وضع موجود ادبيات ايران برخوردار شوند: کارگاههاي شعر و داستاننويسي. اين نهادهاي عجيبوغريب که عملاً فرآيندِ شاعر يا قصهنويسشدن را به پرداخت شهريهاي ناچيز تقليل دادهاند، خود يکي از علل تکثير نويسندههاي کوتوله از روي استادهايشان است. “کار”گاههاي ادبي اما، خود موضوعي ديگر است که بايد جايي ديگر و به شيوهاي ديگر بدان پرداخته شود؛ موضوع نقادي اين جستار نقد عملکرد ناشران در روند شکلگيري وضع موجود ادبيات ايران است.
پيش از آنکه بحث ناشران پيش گرفته شود، نکتهاي که باقي ميماند اشاره به شکافي است که در تحليل نوشتار حاضر وجود دارد: “کتابکالا” يا همان اثر ادبي کتابشده، طبعاً درگير با مسائلي است که مارکس به “شکلـکالا” نسبت ميدهد؛ کتابکالا همچون هر کالاي ديگري، به محض توليدشدن به مثابهي يک کتاب: چيزي که در کتابفروشيها عرضه ميشود، با فتيشيسم گره ميخورد و “ارزش مصرف” و “ارزش مبادله”ي آن جدا از يکديگر رقم زده ميشود. اما کتابکالا، از آنجايي که ارزش مبادلهاش، ارزشي که انتزاعيبودن و فتيشيستيبودن آن تضمينکنندهي سود “صاحبان ابزار توليد” (ناشر، چاپخانهدار، کتابفروش، ژورنالها و رسانههاي عمومي و تخصصيِ ادبيات، شرکتهاي ارائهدهندهي خدمات گرافيکي و سختافزاري چاپ، توزيع و تبليغ کتاب و…، و در برخي مواقع در ادبيات بهشدت بازاريشدهاي مثل بازار ادبياتِ امروز امريکا در زمينهي قصهي کوتاه و رمان که شامل خريدوفروش حق کپيرايت آثار روايي براي توليد نسخهي سينمايي آنها نيز ميشود، خودِ نويسندهي اثر) است، نه فقط در ارزش افزودهي توليد يک کتاب، که بيشتر در تيراژ کتاب به دست ميآيد. از طرفي سود اقتصادي توليدکنندههاي کتابکالايي که “ارزش مبادله”ايِ بيشتري دارد، از تفريق قيمت تمامشدهي يک کتاب از قيمت فروش آن به دست نميآيد، چراکه معمولاً قيمت کتابها را حجم و کيفيت چاپ و صحافي آنها مشخص ميکند، نه محتوايشان. با اين اوصاف ارزش مبادلهاي کتابکالا بيشتر برآمده از سازوبرگهاي ايدئولوژيک يا فرهنگي است، نه صرفاً برآمده از “کار انتزاعي” و ارزش افزودهاي که کارگران ايجاد ميکنند. بنابراين کتابکالا، مشابه هر کالاي فرهنگي ديگري، نه همچون ديگر کالاها مصرف ميشود و نه مبادله؛ پس طبيعتاً سازوکار بازارِ کتابکالا با ديگر کالاها متفاوت است. جستار حاضر فرصت و امکان آن را نداشت که به جزئيات بحث بپردازد، چهبسا صورتبندي فشردهي بالا نيز خالي از اشکال نباشد، به همين دليل آنچه در نوشتهي حاضر “بازار ادبيات” نام گرفته است، در عين اينکه ناظر به چنان تفاوتي با بازارهاي ديگر است، از جزئيات اين تفاوت عبور کرده و طبعاً تيزبينيهاي اهالي اقتصاد را راضي نميکند. به زودي، چنانچه توانمندي نظري نويسنده اجازه دهد، در مقالهاي تئوريک به اين مهم پرداخته خواهد شد؛ نوشتهي حاضر نوشتهاي پلميک است و موشکافيهايي اينچنين از حرارت و چابکياش ميکاهد.
انتشار استاندارد يک کتاب: چاپ و پخش آن توسط يک مؤسسهي انتشاراتي، کموبيش اين تصور و انتظار را ايجاد ميکند که اثر منتشرشده از حداقلهاي لازم براي انتشار برخوردار، و به اين ترتيب اثري استاندارد باشد. هرچه ناشرِ اثر شناختهشدهتر باشد و قبلاً آثار باارزشتري منتشر کرده باشد، انتظار مخاطبهاي ادبيات از توليدات آن ناشر بيشتر ميشود. به اين ترتيب شيوهي توليد “استاندارد” يک اثر ادبي، پيشاپيش حداقلي از ارزشهاي شناختهشده و جاري در زمانهي انتشار را به اثر نسبت ميدهد و آن را اگرنه يک شاهکار، که دستِکم ارزش آن را به عنوان اثري استاندارد تضمين ميکند. به اين ترتيب آثاري که به اين شيوهي استاندارد منتشر نميشوند يا آثاري پيشتاز و سنتشکن اند که طبعاً خود داعيهي ارزشگذاري تازهاي به همراه دارند، يا اساساً فاقد هيچ ارزشي، حتي ارزشهايي اند که در فضاي عمومي حاکم بر ادبيات يا بهتر: در ژورناليسم ادبي هر عصر، جاري است. آثار دستهي اول عموماً توسط مؤلفهايي منتشر ميشود که به کار خويش اعتقاد دارند و به هر زحمتي که هست اثر خويش را (رسمي و غيررسمي) چاپ ميزنند تا بعدتر، با ايماني که نسبت به پيشتازيِ اثر خويش دارند، از سوي جامعهي ادبيات با استقبال روبهرو شود؛ دستهي دوم، اما يا از سوي ناشراني بياعتبار و کارنابلد منتشر ميشوند يا توسط ناشران دولتي و حزبي (ناشراني که امري ايدئولوژيک در انتشارشان عملگر است و نه انگيزهاي مستقيماً اقتصادي يا فرهنگي)، يا در نهايت به هزينهي مؤلف چاپ ميشوند. البته خود اين شيوه: شيوهي “استاندارد” توليد کتاب، مطلقاً شيوهاي نيست که بتوان از آن دفاع کرد چراکه ارزشهاي حاکم بر آن مخلوطي است از ارزشهاي کلاسيک (ارزشهاي ادبياي که همهگان پذيرفتهاند: ارزشهاي ايدئولوژيک يا زيباييشناختي) و ارزشهاي بازار؛ درواقع ارزش آثار ادبي در چنين بازاري پيشتر از سوي ژورناليسم تعيين شده و به سبب آن بازارهاي مختلفي براي ادبيات فرآهم آمده است: بازارهايي که بر اساس سطح هنرشناسي و غناي فرهنگي مخاطبهاي ادبيات دستهبندي شده است: ادبيات بدنه، ادبيات عامهپسند و ادبيات نخبهگرا. به اين ترتيب نام ناشران به يک نام تجاري با “برند” تبديل شود و مشتريهاي کتاب، کموبيش ميدانند کدام ناشر چه نوع آثاري منتشر ميکند. در چنين شيوهاي بيشترين ضربه به آثار نويسندهگان متفاوتنويس يا بهتر: به آثاري وارد ميآيد که بهنوعي در پي خلق تازهگي و پيشگذاشتن “امر نو” اند؛ به اين تريب، در شيوهي استاندارد اما کماکان بازاريِ توليد کتاب، دستِکم مخاطبهاي ادبيات يا همان مشتريهاي بازار با “شناختِ” (معطوف به بازارِ) بيشتري خريد ميکنند و مسير خاصي را، بنا به توان ذهني يا هنرشناسي خويش، پي ميگيرند. با اين اوصاف در وضعيت استانداردي که پيشتر بر شيوهي توليد آثار ادبي حاکم بود، خواننده به عنوان يکطرف شکلگيري آنچه بازار کتاب نام ميدهيم: خواننده همچون تقاضا، اهميت داشت و سازوکار بازار طوري چفتوبست مييابد که تقاضا همواره حفظ يا افزوده شود تا بازار رونق بيشتري بگيرد، به همين دليل ناشران به عنوان بنگاههاي اقتصاديِ توليدکنندهي آثار ادبيِ کتابشده، در کار خويش، در چيستي کتابهايي که چاپ ميزدند دقت ميکردند و به طبقهبندي و ارزشهاي خويش اهميت ميدادند. اينچنين تاحدودي بدنهي اصلي ادبيات ايران از سقوط آزاد در امان ميماند و زبالههايي که از سر بيکاري و ندانمکاري نوشته ميشد، هرگز شکلوشمايل يک کتاب “استاندارد” را به خود نميگرفت. اما وضع موجود بهکلي متفاوت از چيزي است که شرح داده شد.
آنچه اکنون در ادبيات رسمي ايران برقرار است اما، هرگز به چنان حداقلهايي وفادار نمانده و شرايط توليد اثر ادبي در اينجا و اکنون تماماً انتزاعي و بيچيز است: هيچ ملاک و معياري براي چاپ يا عدم چاپ کتابها وجود ندارد و روزبهروز بيشتر با ياوههايي مواجه ميشويم که جايي جز سطل زباله استحقاقشان نيست اما به عنوان شعر و قصه و رمان عرضه ميشوند. کار ناشران همهي محتواي فرهنگياش را از دست داده و عملاً چيزي جز پرکردن بازار، به هر قيمتي، نيست. با اينکه يکيدو سالي است توخاليبودن و بيچيزي چنين شيوهاي در توليد کتابکالاهاي ادبي فاش شده و دستِ چنان سازوکار مسخرهاي براي مخاطبهاي “بازارِ ادبيات” رو شده: درحالي که برخلاف سالهاي مياني دههي هشتاد، هيچکدام از توليدات اخيرِ “بنگاههاي توليد مزخرف” ديگر به چاپهاي دوم يا بيشتر نميرسد، هنوز هيچ سازوکار معنيداري براي انتخاب آثاري که دستِکم داراي حداقلهايي از ارزشهاي ادبي فراگير و همهپسند باشند، پيش گرفته نشده است. انگار توليدکنندهگان کتابهاي ادبيِ فارسي در مملکت ما به خواب رفتهاند و نميبينند که بهخاطر بههمخوردن بازي از سوي خود ايشان (ناشران)، ديگر مناسکِ فرهنگي جايزه و لانسههاي مطبوعاتي هم جواب نميدهد و متأسفانه همان خوانندههاي ادبياتِ بدنه نيز اعتمادشان را، به “بازار”، از دست دادهاند. آيا ناشران نميدانند اگر سالانه يکخروار نوشتهي ناشيانه و بيمايه را بهجاي اثر ادبي عرضه کنند، درست مثل اکنون، درنهايتْ هيچ پتانسيلي براي رساندن آثار “استاندارد” به دست اهلش باقي نميماند و ادبيات ايران بهکلي وجههي اجتماعياش را از دست ميدهد؟ آيا تاکنون شک نکردهاند که سقوط آزاد کاراکتر شاعر و نويسنده در ذهنيت عامِ طبقهي متوسط، جدا از تبليغات ضدروشنفکريِ ستارهـلمپنهاي شاغل در رسانهها، بهخاطر انتشار وسيع مزخرفاتي باشد که ايشان به عنوان ادبيات عرضه کردهاند؟ کار به جايي رسيده که اگر فرضاً کتابِ جريانساز و مايهداري از هزارتوي چاپْ مثلهنشده عبور کند، هيچ پتانسيلي براي خواندهشدن نخواهد داشت و احتمالاً بايد کنارِ همان مزخرفات خاک بخورد و حرام شود. قريب به يک دهه است که ناشر و روزنامهنويس و منتقد سرهاشان را در برف فروکردهاند و از عملکرد خويش پرسش نميکنند؛ لحظهاي فکر نميکنند که تا همين يک دهه پيش نويسندههاي بدنهي قصهنويسي ايراني کساني مثل محمود دولتآبادي، احمد محمود، شهرنوش پارسيپور و… بودند و هم آثار ايشان بود که رونق بازار ايشان را تضمين ميکرد و بر سرمايهشان ميافزود. اگر فقدان آثار مايهدار يا عدم امکان چاپ چنان آثاري توجيه چاپ چنين مزخرفاتي باشد، بايد از ايشان پرسيد چرا صداقت به خرج نميدهند و عملاً به چاپ رمانهاي عامهپسند، با همان شکلوشمايل شناختهشدهاش نميپردازند؟ اگر سويهي فرهنگي کسبوکارشان اهميت دارد هرگز نبايد پتانسيلها و آبروي اجتماعي “ادبيات ايران” را، ادبياتي که در سنت روشنفکري مستقل ريشه دارد، هزينه کنند. چرا بهجاي انتشار داستانهاي بازيگران سيماي جمهوري اسلامي خاطرات زناشويي ايشان را منتشر نميکنند که ميتواند تيراژي چندصدهزارتايي به “ارمغان” بياورد؟ چه اصراري بر چاپ “اثر ادبي” است که سينماگر، بازيگران سريالهاي دوزاري، و کمکم فوتباليستها و مجريهاي شوهاي تلويزيوني را “نويسنده” جا ميزنند و گزيدههاي ايشان از شعر حافظ و سعدي را منتشر ميکنند؟ فقط در چنين شرايط بيسابقهاي است که کتابي مثل “يک رمانس دانشگاهي مرگبار” ميتواند “منتشر” شود و، بهجاي سطل زباله، پيشخوان کتابفروشيها را اشغال کند؛ در همدستي “غياب منتقد” در مطبوعات و بنبستي که مسير انتشار رسمي آثار مايهدار را سد کرده است، ندانمکاري و بيصلاحيتي (کارشناسهاي شاغل در) مؤسسههاي نشر منجر به وضعيتي شده که “ادبيات ايران” در حال حذفشدن از دايراهي ديدِ جمعيت کتابخوان است. نويسندهي کتاب در اعترافي نخنما و از کار افتاده اما حقيقي، بارها متن خويش را “اباطيل” ميخواند و ناشر، که اتفاقاً در حوزههاي ديگر بهخصوص هنرهاي تجسمي ناشر معتبري است، هرگز به صحت آشکار چنان اعترافي وقعي نمينهد. راوي، که يکي از هزارها ولگردي است که از سر بيکاري، رفاهِ بورژوايي و گنگحواسي سياسيـاجتماعي، بيآنکه هيچ پرسش، درد يا مسألهاي در ذهن داشته باشند، در پاتوقهاي فرهنگي پرسه ميزنند و راجع به هر چيز، از رمانهاي روسي گرفته تا فيلمهاي مهم تاريخ سينما، “ياوههايي در قالب گزينگويههاي فلسفي” ميپراکنند، اوقات فراغتش را به نوشتن هر مزخرفي که به ذهنش ميرسد تخصيص داده و سرانجام آن را همچون “رمان” در آشفتهبازاري که بازارش ناميديم، رها کرده است. شک نکنيد رونويسي از بحثهاي پوچ و هذيانگوييهاي فرهنگي هرکدام از “لمپنهاي اهل فرهنگ” يا همان آوارههاي متمول پاتوقهاي فرهنگي، ميتواند کوهي از اين نوشتهها به دست دهد؛ نوشتههايي که اگر “گزيده”اي از آنها تهيه کني بارها خندهدارتر، بيسروتهتر و فاضلمآبانهتر، و درنهايت “اباطيلي” کاملتر از اثر سعيدنيا خواهد بود؛ درست مانند رماني مثل “يوسفآباد…” و… که دستِکم جذابيتهاي کاذب داشتند و فرهنگپيشهگاني مثل ژورناليستهاي مذکور را خوش ميآمد و ايشان ميتوانستند تا آخر بخوانندش، اما بعيد به نظر ميرسد “يک رمانس دانشگاهي مرگبار” را کسي بتواند تا صفحههاي آخر تحمل کند. اگر تصميمگيرندههاي “حرفههنرمند” از همپرسهها و دوستهاي نويسنده نباشند، که بعيد به نظر ميرسد، بايد به ايشان گفت متأسفانه، تعهد روشنفکري که هيچ، اخلاق بازاريـفرهنگيِ لازمهي کار نشر را نيز زير پا گذاشتهاند. دريغا که فقط “حرفههنرمند” نيست که چنين مزخرفاتي توليد ميکند، ناشر مذکور جدا از چند کتاب شعر و عکسِ تماماً تجاري، به تازهگي وارد حوزهي ادبيات فارسي شده است؛ ناشران ديگري هستند که علناً به ترويج ادبياتي بيچيز، سترون و سراپا ارتجاعي مشغولند. عجبا که هيچکس، حتي ناشران، به استحالهي انبارهاي کتاب به “زبالهداني” نميانديشد.
۲۸ شهریور ۱۳۹۱
نامه به رضا براهنی
جناب آقای براهنی!
موضع این نامه تمامن انتقادی است؛ با این حال، برای پیشگیری از کینهتوزانه خوانده شدن این نامه، خوانشی که عمومن خود از سر کینهتوزیست، ناچارم نخست دیدگاه شخصی خود را دربارهي کارنامهی قلم شما، و از آن هم مهمتر، پراکسیس روشنفکری به نام رضا براهنی، شرح دهم:
«براهنی منتقد» سیمایی تکین در هفت دههی اخیر ادبیات ایران است؛ هیچ منتقدی همچون شما آنگونه پیگیرانه و مسئول به نقادی ادبیات معاصر ایران نپرداخته و چنان مسئولانه به آثار دیگران توجه نکرده است. نوشتههای انتقادیِ شما بخشی از مهمترین و جریانسازترین متنها و داشتههای نقد ادبی در تاریخ ادبیات مدرن فارسی اند؛ متنهایی که سالها اصلیترین مواجههی ادبیات مدرن ایران با نظریهی ادبی بودهاند. منتقدِ راستین، هم اویی است که تاریخِ ادبیات یک عصر را، در همان زمان مینویسد و درواقع سرنوشت آثار یک دوره را رقم میزند. جدا از جستارهای مهمی که در کتابهایی چون «کیمیا و خاک»، «گزارش به نسل بیسن فردا» و «رؤیای بیدار» نوشتهاید و تطور درونی خود را، که از روبهرویی با نظریهی ادبی و فلسفهی غرب و تجدیدنظرهای کلی در دورههای مختلف کاری خویش حاصل آمده بود، به میانجیِ نقادی به بدن ادبیات معاصر ایران پیوند زدهاید، با کمی اغماض میتوان گفت مهمترین شاعران ادبیات مدرن ایران همانهاییاند که نقدهای ایجابیِ شما بر آنها دست گذاشتهاند: نیما یوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوانثالث و فروغ فرخزاد، کموبیش مهمترین شاعران معاصرِ زبانِ فارسیاند و قطعیت چنین گزارهای بیش از هر چیز در کنشگری انتقادی شما ریشه زده و توسعه یافته است. چه بسا اگر نقدهای تندوتیز «طلا در مس» نوشته نمیشد اکنون شاعرانی مثل فریدون توللی و امثال او هنوز ظرفیتهای عمومی در اقبال به شعر معاصر را اشغال کرده بودند و همچون امروز، چیستیِ چنان شعرهایی در فضای کلی ادبیات مدرن ایران فاش نشده بود. منتقد راستین هر دوره کسی است که از سویی متنهای درخور اهمیت و مایهدار زمانه را، با نقادی ایجابیتبخش برمیکشد، و از سویی دیگر ماهیت ارتجاعی آثار عامهپسندی را فاش میکند که معمولن بازار را قبضه میکنند و ظرفیتها و فضاهای موجود برای تنفس ادبیات جدی را هدر میدهند. آنچه اکنون در ذهنیت عمومی اهالی ادبیات از شعر سه دههی منتهی به انقلاب جریان دارد، تا حد زیادی برساختهی نقدهای شما است. به این ترتیب آنکه تاریخ شعر فارسی در مقطع زمانی مذکور را رقم زده است، بیشتر از هر کس دیگر، براهنیِ منتقد است.
«براهنیِ شاعر» سه تا از مهمترین و قابل بحثترین مجموعهشعرهای ادبیات معاصر ایران را نوشته است: «ظلالله»، «اسماعیل» و «خطاب به پروانهها» سه اتفاق مهم در تاریخِ شعر مدرن ایراناند و هرکدام خبر از رویکردی تازه، و برای نخستینبار در زبان فارسی، میدهند: «ظلالله»، شعرهای زندان شما، نخستین تماسِ عریانِ شعر با بدنِ زندانی، نخستین جایی است که شعرِ فارسی دست از زیبایی میکشد و در برابر فاجعهای که از دل آن میآید، مدام به ضدشعر بدل میشود. «اسماعیل» گویاترین روایتِ شعری از ایرانِ پساانقلابی و سالهای آغازین جنگ را بهدست میدهد و سرانجام «خطاب به پروانهها» محتوی فهم تازهای از مقولهی فرم و پیشگذارندهی بوتیقایی دیگر بعد از شعر نیمایی و شعر شاملویی است.
«براهنیِ قصهنویس» نیز نویسندهی چند رمان مهم است: «روزگار دوزخی آقای ایاز»، «آواز کشتهگان»، «رازهای سرزمین من» و «آزاده خانم و نویسندهاش»؛ رمانهای مذکور هرکدام یکی از بحثبرانگیزترین رمانهای فارسی و به گمان این قلم «ایاز» و «آزاده خانم» نقاط عطفی در تاریخ یکصدوچند سالهی قصهنویسیِ فارسی اند.
روی سخن این نوشتار اما با هیچکدام از اینها نیست؛ چه نقادی هرکدام از وجوه کاری براهنی نیازمند نقد است و نه نامه. کسی که در این نامه خطاب میشود «براهنیِ روشنفکر» است؛ کسی که هم شخص شما، و هم بخش زیادی از سینهچاکان و ستایشکنندهگان شما بهکلی از یادش بردهاند. او یکی از پایهگذاران «کانون نویسندهگان ایران» و از جنس روشنفکری همچون جلال آلاحمد است. براهنی روشنفکر، همچون ساعدی و شاملو و گلشیری، متعلق به سنت روشنفکریِ ادبی ایران است؛ سنتی که بیش از هر چیز نویسندههایی مبارز و مسئول را به یاد میآورد که نگاهشان به هنر و ادبیات محتوی تعهدی سیاسی است. سنتی که بیش از هرچیز بر مفاهیمی همچون برابری و آزادی پای میفشارد و ادبیات را چیزی برای لذتبردن نمیداند. سنتی که مهمترین چهرهاش، جلال آلاحمد، نظریهپرداز یک گفتمان ضداستعماری است که در نهایت به گفتمانی برپادارندهی یک انقلاب منجر میشود؛ سنتی که مهمترین شاعرش، احمد شاملو، برای شعر وظیفهای قائل است و از شعر چیزی جز «تغییر بنیادین جهان» طلب نمیکند؛ سنتی که چند «نویسندهی شهید» را در بر میگیرد و هیچگاه از مبارزه دست نشسته است.
آقای براهنی عزیز!
سرنوشت آن سنت چه شده است؟ چرا تجربهی نسل شما، تجربهي نسلی از نویسندههای ایرانی که همزمان با نوشتن به کار روشنفکری نیز میپرداختند به نسلِ من منتقل نشده است؟ کارِ کانون نویسندهگان ایران به کجا کشید؟ چرا قریببهاتفاق نویسندههای نسلهای بعد گمان میکنند «نویسندهی حرفهای» کسی است که فقط به نوشتن میاندیشد و کاری به سیاست، کاری به آنچه در متن جامعه رخ میدهد، کاری به آنچه بر مردم میگذرد ندارد؟ این شکاف عمیق بین تلقی اعضای آن سنت و نویسندههای سر در لاک خویش فروبردهي امروز از کجا آب میخورد؟ چرا نویسندهی امروز هیچ کردوکار روشنفکریای برای خویش، برای نوشتههای خویش قائل نیست و گمان میکند آنچه آن بیرون درحال رخدادن است هیچ مسئولیتی برایش تولید نمیکند؟ چرا قریب به پنجاه سال پس از شکلگیری کانون هنوز نویسندهی ایرانی با سانسور روبهرو است؟ و مهمتر از آن، چرا هنوز، بیآنکه خم به ابرو بیاورد، به سانسور تن میدهد؟ هیچ فکر کردهاید که چرا نویسندههای ایرانی اینقدر بیخطر و درخودمانده شدهاند؟ در مصاحبهای گفتهاید که نمیخواهید جلدهای دوم و سوم ایاز در ایران منتشر شود؛ هیچ از خود پرسیدهاید رمانی که نویسندهاش نخواهد در مملکت خودش منتشر شود اساسن برای چه نوشته شده است؟ اگر نویسندهای چون شما، که طبعن معیشتش معطل انتشار رسمی آثارش نیست دست از رسمیت نکشد و کتابهایش را به رایگان در اختیار خوانندههایش در ایران قرار ندهد، در این صورت هیچگاه فضایی به وجود میآید که یک ادبیات غیررسمی، اما زنده و تپنده تولید شود؟ سودای رسمیت داشتن و رسمیت خواستن پیرامون آثار نویسندهای در اندازههای شما چه میکند؟ آقای براهنی لطفن هرآنچه نوشتهاید و نمیتوانید چاپ بزنید در شبکهی مجازی منتشر کنید؛ در شرایط انضمامیای که ما در آن به سر میبریم این بخشی از وظیفهی شما است؛ درست به اندازهی نوشتن.
نویسندهی سرزمین من !
اخیرن مصاحبههایی از شما منتشر شده که نشاندهندهی انفصال تأسفآور شما از «براهنیِ روشنفکر» است؛ یک دارودستهی مطبوعاتی خاص، که چیزی جز شاخهي فرهنگیـرسانهایِ احزابِ میانهروِ درون حاکمیت نیستند، چند مصاحبهی خطرناک از شما گرفتهاند و چاپ زدهاند؛ مصاحبههایی که نهتنها هیچچیز به آثار شما، به وجههی روشنفکری و ادبی شما اضافه نمیکنند، که دقیقن برعکس، به طرزی تأسفآور، علیه آن وجهه عملگر شدهاند: «شاملو دودوزهباز بود»؛ این عنوان مصاحبهی شما با سروش دباغ در مجلهي اندیشهی پویا است. چنین اظهارنظرهایی دربارهي قطبهای سنت روشنفکری ادبی ایران جز آنکه خبر از یک کینهتوزی کهنسالانه نسبت به دیگرانی مثل شاملو میدهد، نشاندهندهي فریبخوردن شخص شما از سیاستی است که پس پشت استراتژی مطبوعاتی از این دست وجود دارد و آن استراتژی چیزی جز حیثیتزدایی از سنت روشنفکری ادبی مستقل و چپ ایرانی نیست. در آن مصاحبه دربارهي شاملو حرفهای ناپسندی زدهاید که اصلن در شأن براهنی روشنفکر نیست. اینکه شاملو از دربار پهلوی پولی گرفته یا نه، نهتنها هیچ اهمیتی ندارد، بلکه صرفِ اشارهي شما به چنین شایعات مبتذلی دربارهي شاملو، تقلیلدادن کارِ روشنفکری شاعری است که شعرش به حنجرهي چند نسل از مبارزان میهن ما بدل شده است. آقای براهنی! آنچه دربارهي شاملو بیان داشتهاید دامنزدن به حرفها و شایعات فرومایهای است که بیشتر از پروندهسازان و کارگزاران فرهنگی دولتی برمیآید، نه از نویسندهای در حد و اندازهي شما.
روشنفکر تبعیدیِ مملکت من!
شما در آخرین شمارهی ماهنامهی مهرنامه مطلب کوتاهی نوشتهاید. آنچه نوشتهاید موضوع و مسألهی این نامه نیست، مسأله این است که کجا نوشتهاید و چرا. مسأله این است که نویسندهی ایرانی، آدمی مثل شما نمیداند کجا مینویسد و در عین حال هیچ ایدهای هم ندارد که کجا میبایست بنویسد. مسأله اینجا است که جایی برای نوشتن امثال شما وجود ندارد و گویی نوشتن خودبهخود نوعی آریگویی به آلودهگی، راضی شدن به آلودهگی است. مسأله اینجا است که شما مدتها است چیزی ننوشتهاید یا نوشتهاید و منتشر نکردهاید مگر در جاهایی مثل همین مهرنامه. مسأله اینجا است که شما نیز درست مثل مابقی نویسندههای ایرانی، درست مثل ما نمیدانید کجا باید نوشت و آنجایی را که نوشتهتان چاپ میشود خوب نمیشناسید. موضوع شخص شما، نسل شما و نوشتههای شما است که هنوز جایی برای انتشار ندارد و هنوز جایی برای نوشتن تولید یا حتا جستوجو نمیکند. موضوع این است که نویسندهای چون شما هنوز چیزهایی ندارید، چیزهایی را نمیشناسید و چیزی جز همین چیزهای توی مهرنامه، نمینویسید. مسأله اینجا است که نویسندهی ایرانی اکنون هیچ نشریهی مستقلی در اختیار ندارد که بتواند در آن بنویسد و بدتر از آن دغدغهی تولید چنان نشریهای را نیز در سر ندارد.
آقای براهنی عزیز!
تا به حال یکبار یکی از شمارههای نشریهای را که در آن نوشتهاید ورق زدهاید؟ از استراتژی نشریه، از خود، از نوشتههای خود، از نسبت نوشتههای خودتان با مهرنامه، تجربه یا نشریههایی مثل اینها چیزی پرسیدهاید؟ پرسیدهاید که نویسندهی آواز کشتهگان توی مهرنامه چهکار میکند؟ از نویسندهی ظلالله، از اسماعیل، از خالق رازهای سرزمین من چیزی پرسیدهاید که توی مهرنامه چهکار میکند؟ از طلا در مس چهطور؟ پرسیدهاید چرا حتی یک نقد شبیه آنچه شما به نوشتن آن شهرهاید در نشریاتی که اکنون از شهرت شما آویزان شدهاند، چاپ نمیشود؟ آیا پرسیدهاید که نشریاتی مثل مهرنامه چرا از ادبیاتی دفاع میکنند که نهتنها هیچ ربطی به آثار شما ندارد، که به هیچکدام از آثار نویسندههایی هم که شما در نقدهایتان آثارشان را بارور کردهاید نسب نمیبرد؟ آیا از ادامهی نوشتههای خود و همنسلانتان توی مهرنامه یا دیگر نشریاتی که در آنها مینویسید چیزی پرسیدهاید؟ مقدمهی ظلالله را به یاد دارید؟ پرسیدهاید چرا اکنون کنار دیگرانی مینویسید که در آن مقدمه خود را از کسانی چون آنان جدا میکردید؟ روشنفکر مملکت من در نشریهای حزبی چه کار میکند؟
آقای براهنی، نویسندهي سرزمین من!
همنسلهای من هم درست عین شما نمیدانند باید کجا بنویسند. آنها هم دقیقاً مثل شما هنوز نتوانستهاند جایی برای نوشتن تولید کنند. وقتی براهنی هم در آرش مینویسد هم در مهرنامه، نویسندههای نسل من نیز هم در مهرنامه و تجربه مینویسند، هم در مطبوعاتی که مستقیماً توسط دولت سیاستگذاری شدهاند. شما در نشریهای نوشتهاید که سراسر تجاریـفرهنگی است، نشریهای که هرماه سیصدصفحه مطالب رنگارنگ عرضه میکند؛ نشریهای که نویسندههای ثابتی دارد که معمولاً به طور ثابت به یکی از همنسلهای شما، بهخصوص روشنفکرهای منسوب به جنبش چپ ایران، فحش میدهند. مهرنامه نشریهای است که در هر شمارهاش بیآنکه خبری از نقد و نقادی در کار باشد، نویسندهای مثل آلاحمد را به فحش میکشد و این در حالی است که شما هم بازتولیدگر فیگور روشنفکری آلاحمد بودهاید و هم یکی از مدافعان سرسخت و وفادار او. مهرنامه بهشکلی علنی، و البته بیشرمانه علیه سنت روشنفکریای فعالیت میکند که خود شما یکی از چهرههای اصلی آن سنت هستید. شما در نشریهای مینویسید که سرمقالههایش چیزی جز تمسخر آن سنت نیست. نشریهای برآمده از انبوهی مصاحبه و یادداشت که فحوای آنها سراسر بوی بودجههای شرقشناسی دانشگاههای غرب میدهد. نشریهای که فوکویاما و نگری را کنار هم مینشاند و از هرکدام یادداشتهایی یکصفحهای ترجمه میکند بیآنکه شهامت آن را داشته باشد که به روشنی اعلام کند سمتوسویش چیست. نشریهای که در نخستین صفحهاش افتخار میکند قصدش تغییر جهان نیست و به همین سادهگی، هرنوع رویکرد رادیکال را مسخره و خود را علناً مدافع وضع موجود میداند. نشریهای که بوی امنیت و اطمینان خاطر میدهد. شما در نشریهای مینویسید که علیه نوشتههای شما، علیه هم ما هم شما، موجودیت یافته است.
نویسندهی عزیز جلای وطن کرده!
دوری از ایران مگر چهقدر شما را از خودتان دور کرده است؟ «براهنی روشنفکر» کجا و برنامههای صدای آمریکا کجا؟ سودای شهرت، سودای رسمیت وقتی با نویسندهای چون شما چنین میکند، چه توقعی باید از همنسلهای من داشت؟ وفاداری به آن سنت کجای رفتار رسانهای شما در چند سال اخیر قابل ردیابی است؟
۲ دی ۱۳۹۱