عشقبازی
من که نفهمیدم چه شد، چه اتفاقی افتاد، که زنگ نزدی؛ اینجا نوشته شما ساعت 16 آخرین پیام مرا هم خواندهای: “سلام. الان فرداست؛ و من منتظرم زنگ بزنی”.
نمیدانم، نمیفهمم چرا. ولی میدانم چندساعتیست که حواسم به گوشیام است و هی هیچ صدایی، جز نویزها، سروصداهای مسخرهی آنهایی که نباید، به گوش نمیرسد. چند ساعتیست که چشم برنداشتهام از کاغذ جز برای چککردنِ این بیجوابی، این سکوتِ تو حتا توی فیسبوک. چشم برنداشتهام از کاغذ. چرا؟ چون حوصله نداشتم از خانه بیرون بزنم؛ حوصله نداشتم حتا دوستها، نزدیکترین دوستها و بهترین همکارهایم را ببینم؛ چرا؟ چون گفتم در خانه میمانم و با تو حرف میزنم احتمالن؛ که قطعن، امیدوارم البته، که این دومی جذابتر و برانگیزانندهتر باشد. میدانی؟ برخی اوقات شنیدن کسانی بیشتر میچسبد تا دیدنِ کسانِ دیگر، مثلن شنیدنِ آن دوست، آن دوستِ خاص، و اینبار دوستِ تازه، که بیدلیل، بیمنطق، ترجیح داده شده باشد به دوستهای دیگر. میدانی؟ فاجعه اینجا است که آن دوست خاص، آن حضرت دوست، یا همانچه پیشترها بهش میگفتند “معشوق”، فاجعه اینجاست که این معشوق مدتها است وجود خارجی ندارد و هی خودش را توی کسان دیگر جستوجو میکند. کسانی که وقتی میبینیشان، وقتی در آغوش میگیریشان هم باز هیچ داغی را از آنچه توی دلت از “نیست” باقی مانده، تازه نمیکنند. او کیست؟ کیست که نخست نیست، در وهلهی اول وجود ندارد و بعد، در وهلهی دوم میخواهی هرآنچه نوشتهای، هرآنچه فکر کردهای و طرح زدهای، و برخی اوقات هرآنچه خواندهای را برایش بگویی و چیزهایی ازش بشنوی و پیشت ببرد، که مالِ شنیدن باشد و مالِ بیشتر، عمیقتر گفتن، و همزمان ببوسیاش، همزمان خودت را توی عمیقترین قسمتهای تنِش خالی کنی و بعد، وقتی تنبلیات میگیرد ازش بخواهی دوتا سیگار بگیراند و یکی را دود کنی و بعد دوباره بشنوی، بگویی به چه مزخرفاتی فکر کردهای و میخواهی چه مزخرفاتی را بنویسی و فردا قرار است کدام کارِ لعنتی را پیش بگیری و ذهن را هی بجنبانی که باز چیزی باشد که دوباره بخوانی و باز آغوشی و جانکندن و سیگار و خواب.
اینها همان چیزهایی است که احتمالن تو نداری، احتمالن تو هم مثل من نیافتهای، از دست دادهای و خلاصه، حدس میزنم تو هم شبیهِ من آدمی تنهایی. چرا؟ نمیدانم؛ شاید اگر نبودی، اصلن آری نمیگفتی به آن دعوت نخست. پس چرا سکوت؟ پس چرا پیش نمیآیی ببینی یافتهای یا نه؟ شاید موضوع برای تو فرق میکند، شاید نمیشود از تو هم چنین انتظاری داشتٰ، شاید محافظهکارتر از منی، شاید چون خودت پیش نبودهای، چون من ازت خواستم باشی، اصلن به ذهنت خطور نمیکند که ممکن است؟ ممکن است چیزی خلق شود آن میان که هم تو، هم من را ببرد به جاهایی که تابهحال هیچکدام نرفته باشیم؟ ممکن است گاهی بترسیم از خودمان که این خوابوخیالهای دمدهی قرونِ وسطایی چیست که دچارش شدهایم؟ این حرفهای مفت، این یاوههای مخصوصِ نوجوانها چیست که به زبان میرانیم و مینویسیم گاهی؟ مگر ممکن است؟ مگر ممکن است بدونِ دخالتِ امراجتماعی؟ به قولِ دوستم علی: عشق هرگز مابین دونفر و خلآ محقق نمیشود، آن چیزی جز یک گرایش جنسی، غریزیِ صرف نیست و بهتر است همان یکبار باشد: همان برایِ نخستینبار. البته این آخرهاش را نمیدانم علی گفت یا نه، ولی ادامهی منطقیِ حرفهای اوست قطعن.
پرانتز
اینهایی که مینویسم متنِ یک قصهی کوتاهست؛ قصهای که اینجا، خطاب به تو، نوشته میشود.
پرانتز بسته
آن امر اجتماعی که علی اینهمه بر آن تأکید میکرد چیست؟ همین حرفهاست، همین امکانِ گپزدن من و تو ست که حینِ آن رابطهي هم، شکل و جهتِ مواجههی هم با امور اجتماعی را مییابیم. چیزی از تو و آن بیرون، چیزهایی از تو و غیرِ تو، روی من مینشیند و چیزهایی از من و بیرون، برایت مقبول میافتد. چنین است؛ به همین سادهگیست برقراریِ آن امر اجتماعی میان من و تو. چهکارمان کردهاند؟ چه بلایی سرمان آوردهاند که دیگر حتا “عشق” هم برایمان تهوعآور و حالبههمزن شده است. مگر مفهومِ دیگری هم بوده که اینقدر ازش نوشته باشند و اینقدر جان کنده باشند تا به ما منتقلش کنند. فرض کن حافظ، فرض کن احمد غزالی یا عینالقضات بیایند و با چون تویی راجع به عشق حرف بزنند؛ میدانی چه حالی میشوند؟ اگر بگویی بهش اعتقاد نداری و نیازی نداری؛ چه جوابت را میدهند؟ مدتهاست از دوستانم میپرسم فلانی عاشق نیستی؟ میخندند. مسخره میکنند. چه اتفاقی برایشان افتاده؟ مگر این یکی از آخرین چیزهایی نیست که میتوانیم بهش چنگ بزنیم و جلوهای از رهایی، گوشهای آنی و ناپایدار از رستگاری را، برای لحظاتی حتا، تجربه کنیم؟ آنها که میخندند به عشق آنکه در آغوش میفشرند را چه مینامند؟ پارتنر؛ جفت. درست عین گاوها، درست عینِ گوسفندها و سگها؟ آنوقت، وقتی به طبیعتمان برگشتیم و طبیعتگرایانِ مدرن به وجد آمدند، تکلیفِ آن امرِ اجتماعی چه میشود؟ کجایِ کاریم؟ چوپانمان کیست؟ کی هدایتمان میکند؟ رقابت ما را کی طرح میزند و کنترل میکند؟ آنهایی را که علوفهی تازهتر میخورند و بیشتر، کی در آغوش میکشد؟
من سخت به عشق اعتقاد دارم دوست من؛ میخواهم عاشق کسی باشم. خودم را در آستانهی برقراریِ این امکان قرار میدهم و همزمان که از غریزه و حیوانِ درونم شرم ندارم، به چیزهای دیگری هم برای افزودن به آن فکر میکنم. وقتی نیستی؛ وقتی صدایی از توی گوشی بلند نمیشود، وقتی هنوز هیچچیز نیستی جز آنکه میخواند، آنکه چندسطری مینویسد و وجودش همینقدر ناچیز است، حضور اجتماعیاش. چیزی نیستی جز چندتا عکس، و چندسطر پاسخ به پیامهای من، چیزی نیستی جز یک جستوجوی دیگر؛ میشود؟ داری؟ میشود چیزهایی ازت شنید که پیش ببرد، که گاهی به خودم بیاورد و از نو برگردم، دقیق شوم روی آنچه به من بخشیدهای و ادامهاش دهم. میشود برقرار کرد؟ میشود آن ممکنها را یکییکی تولید کرد؟ چندتا پرسشی، چندتا امیدِ کوچک روی هم تلنبار شده، و چندتا عکس که توی آنها زیباتر از خودت افتادهای احتمالن.
وقتی نبودی، وقتی انتظار را هی کش دادی با وجودنداشتنات؛ پنجشنبه عصری را در خانه ماندم و اینها را برایت نوشتم. همانوقت که تو سرگرمِ کارهای دیگری بودی، سرگرمِ آن زندهگی شاد و پرانرژیات. من هم تلافیِ اینکه زنگ نزدی را چندسطر نوشتم و خودم را خالی کردم برات. چنینام؛ به همین چیزها فکر میکنم همهش. تو چیستی؟ چندتا عکسی، هی از رویت رد میشوم و به عکس بعدی میروم؛ روی یکیشان میایستم و سیگاری میگیرانم و دوباره برمیگردم به سفیدی کاغذ؛ تا کی که اینها را بخوانی و زنگ بزنی. این نخستین نوشتهی من برای تو، به خاطرِ تو بود.
۱۲ دی ۱۳۹۱