«کی شاید بود که چنین مرداری را زنده کردن که بعضی از او به هوا بردند و بعضی به زمین فرو بردند و بعضی از او به دشت و بیابان و در عالم و شکم حیوان پراکنده شد، زنده کردن او محال بود» (سورآبادی، ۳۱۱:۱)
و من به آن روز فکر میکردم
آن روز که پیشانی اش روی میز افتاد
و صدایی میان تهی چرخید
و میز و اقمارش بلند شد
و بوی گند پرنده در هوا پیچید
و نور سفید بال کوبید و از لای پنجره بیرون جست
آن وقت که شب و روز به هم آمد
تا پوست و استخوان برگشت
بی هیچ کلامی کنار من
بین زمین و هوا آویخت
اما لهیب چشم هایش ندا میداد
چهار فرزندش نیامده اند
و آدم دیگری شده است
آن وقت که اولین نشانه های حمله عارض شد
و خواب ها روی شیشه میکوبید
آن وقت که سوز فلزّیِ آبان
بخیه ی سفید خیابان را خلاص کرد
و ناگهان شکم آسفالت گسیخت
و داغ خاک ما را دوباره بیرون داد
ما را که کومه ای گردن وَ ران و دست و چشم ها بودیم
بیرون داد و چنین فرمود
ای جوارح بی سامان
این لاشهی سیاه خیابان است
این خون که خوف میگیرد و سلّه میبندد
این خون رم زده وَ دمادم
که بر کشال و قفا چنگ میزند
و این دهان شور گشوده
که از حداق گلو خیره مانده است
میگوید که منتظر مانید
تا آن ساعت منتظر مانید
ظهر بود
احساس کردم که حمله میآید
ماشین های کور و چراغ های هار
و شرره ی ابر در میان عابر ها
احساس کردم که میآید
بعد صدای موتور سیکلت بلند شد
از رگ های تند و گرم که در گردنم میسوخت
یا شاخه میزایید و میدوید
خیس عرق شدم
یا خاک بود که در میدان پیش رو
مثل زبان غلتنده ای چرخید
نزدیک شد و بر گردنم لیسید
فریاد کشیدم که آمده اند
خواستم عقب بروم اما
دیگر صدایم عقبتر بود
دیدم دویده ام و دورتر شده ام
از اینجا صدای خودم را نمیشنوم
بعد از آنکه صدا سر رسید گفت مهلت گذشته است
باید برایشان گوشت بیاندازی
اما قلوه های گوشت
میچکید و سنگین بود
الیاف محیط گره میخورد
و هرچه پرت میکردم نمیافتاد
این ها به نیمروز یک دقیقه بود
یعنی یک دقیقه بود که خوابیده ام
بلند میشنوم که میپرسم بگو چه پیش آمد
بلند میشوم و میپرسد بگو چه پیش آمد
آن روز کدام خیابان بود
آن روز که در استخوان شکسته نوحه میخواندند
و برگ های زمین و سماوات در آتش بود
و رخت ها پیشاپیش تن های عورمان
پرندگان سرخی بود
که آتش را میربود و آن سوی پل میبرد
آن روز که گاز سی اس و فلفل
به سنگ پشت عظیم الجثه ای میماند
که به پشت خوابیده بود
و توی خواب تکان میخورد
خواب میبینم که از بچه های من
ساحل لبالب است
ساحل لاشه ی نهنگ سیاهی ست
که آب گرم اقیانوس
بر او کافور و ذریره میپاشد
بوی گند پرنده میآید
باد از تنوره ی بال تفته است
و خاک دریا را بلند میکند
من هم بلند میشوم و میبینم
مرغ های دریایی پایین آمده اند
و کاسه ی سر بچه هایم را
از نور سرد و سفیدی که میتابند پر میکنند
فهمیدم این گناه من است
فهمیدم تمام این ها را
من حمل کرده ام اما
آخرش کم آوردم
زیرا که تاب تماشا نداشتم
زیرا که چشم بستم و افتادم
زیرا که چشم بسته ام و نمیخوابم
پلکم سفیدی چشم هایم را
پنهان نمیکند
ساحل به نور سفید
سفت میشود و میبندد
و صدای اقیانوس
حمله ی شنوایی ست
زانو میزنم که تمامش کن
آقا خواهش میکنم تمامش کن
با دست های مرتعشش
موهای لَخت نقره ای اش را
از روی صورتش کنار میزند
رو میکند به من و میپرسد بگو چه پیش آمد
آن روز در خیابان چه پیش آمد
ما را در ماشین حمل گوشت چپانیدند
ما را که کومه ای ران و گردن و دست و چشم ها بودیم
توی ماشین چپانیدند و اینچنین گفتند:
ای طیور ذبیح
اینجا ماشین توبه است
اینجا لاشه و استخوان شکسته دهان باز میکند
و نام ها برای ابد گوری ست
که ما برای شما حفر کرده ایم
آیا آنچه را که میبینید
احساس میکنید
باید به خاطر بیاورید؟
ای بی خاطره بلند شو
بلند شو بگو که نامت چیست
بلند شو بگو چه پیش آمد
وقتی که فلس های سردر دانشگاه
در چشم های شناورمان تابید
و باله های بتن آرمه اش برخاست
بر امواج جمعیت کوبید
نخواب بگو چه پیش آمد
وقتی افسر یگان حفاظت
به مالبند ماشین تو را قپانی کرد
و نعره های لاابالی ماشین طنین انداخت
و کوچه پشت ازدحام تماشاچیان از شرم
برگشت و آن سوی ساختمان پیچید
وقتی که ماشین دوباره توقف کرد
و زوزه های پیاپی اگزوز
در کالبد عابران فرو میرفت
و عابران دورت حلقه میزدند
و سایه هایی روغنی و سیاه
بر سینه و کمرت میخزید و دستمالی ت میکرد
فریاد زدی که آمده اند
و روز آخر را به خاطر آوردی
وقتی هنوز چهار نفر بودیم
و در کرانه های خیابان پیاده میرفتیم
و ناگهان روشنایی میدان به صورتت افتاد
لرز کردی و سایه ات به درازا کشید و ایستاد
گفتی که خواب بدی دیدم
دیدم روی نیمکت نشسته ایم
داریم رو به رو را نگاه میکنیم و میخندیم
با اینکه هنوز زنده ایم میدانم
این عکس دستجمعی را من گرفته ام
و سال ها از آن گذشته است
میگویم رو به رو را نگاه کنید و بخندید
اما وقتی شمارش معکوس دوربین به راه افتاد
دیدم در اتاق تاریکی نشسته ام
از راهرو صدای نوحه میآید
در را باز میکند و میپرسد چه پیش آمد
بلند شدم آمدم پشت دوربین
دیدم با اینکه چشم هایم را بسته اند دوباره بدن دارم
و ناگهان نامم را به خاطر آوردم
فریاد زدم چهار نفر بودیم
اما شمارش معکوس سر رسید
دوربین مهلت نداد و نور سفید
صدا را معلق کرد
و میز و اقمارش را در هوا معلق کرد
و مو های لخت نقره ای را معلق کرد
فهمیدم دیگر بر نمیگردم
و به آن روز فکر میکردم که چه روزی بود
و روی نیمکت چه میگفتیم
و رو به رو مان چه بود
و ما به چه چیز میخندیدیم