کیست او که گم کرده میان سکوتی بیانتها آوازی
کیست که بخراشد
فرو برد تمامیِ خود را، تو شکافهای بیپایانی
نیش زند گلو و گوشش را.
کیست که جز مکثی ابدی نباشد
و شوقش، یک صخره. ساکن.
کیست او که یکباره خندید بی امان
آنقدر که چشمهاش جز خیس نبینند
سرهای سنگی صد زن زیبا گوشهی کمد
خاکستر سالها وقت روی فرش
یا حسرتِ مدامِ خویشتن
کیست او که جا گذاشته خود را برای خاندانش
بی سر و دست از جنگ بازگشته
و ریههاش لای دندان دو ماده شیر شهری گیر کرده
و از زخمهاش یاقوت میچکد
سنگ
سنگ
سنگ مذاب و گرم
کیست او میان کشاورز و کارگر
گم کرده آوازش را
بی هدف فریاد میزند
بی هدف به دیوار میخورد
بی هدف به گلوله
بی هدف به نهر میافتد بی هدف میگندد
بی هدف فراموش میشود
میان آبهای گندیده از اجسادِ پیش
کیست او که پس از اعصابش
پس از آبرو و اعتبارش
پس از اشکِ از شرمش
پس از عشقش
اما
پیش از شرافتش
سوخت به تمامی تا خاکسترش از روانمان پاک نشود
چیست نامش
که در بیخاطرگی
محو شد