شعر

یک شعر|رامین الماسی

 

حواست نیست

اشکِ مصنوعی با غم و حیرت می‌جنگید

چسبیده بودی به سقف

چسبیده بودی به نوشتن

و در نوشتن غمی‌ست

نشسته قرن‌ها در ساحلی دور

بوی جنازه و نهنگ دارد

بوی خون در خیابان

چون کِش می‌آید و سایه‌ای‌ست

به هرجا اگر اشاره کنی و

سبابه بدزدی زود

روی تخت که می‌غلتی

قصه طوری دیگر جهت می‌گیرد

بر نیمه‌ی تاریکِ اتاق چشم انداخته‌ای و

برداشته‌ای چشم

دیده در مغز نشاندن همیشه چیزهای تازه‌ای رو می‌کند

سر بر ستیغِ جنون و نوشتار

قصه‌ای را از عمقِ چاه بیرون کشیدن

(و چون غبار را به درون بدهی با غبارِ برون یکی شود و متعادل شوی. ر.الف. تهران، سالِ ۱۴۰۲)

 

جنازه‌ای را در قصه گم کردن

هفت دروازه‌ی تب‌آلودِ جن‌زده را گشودن

رسیدن به خرابه‌های قلب با چراغی نیم‌سوز

به دوستِ بازیافته پشت کردن

نخندیدن

 

حواست هست

فراق روی بشقاب‌های میوه نیست

فراق در دستِ عقربه‌های کهنه است

میان حرف‌‌ها سر در زمینِ روایت می‌دود

قصه را به چیزی وادار کردی انگار

دریغا وهم بر شانه‌های ما حالتی همیشگی دارد

می‌نویسی هنوز

کودکی در رویاها نشسته بر چرخِ فلک

می‌چرخد و می‌خندد

کاسه‌ی سرش نشکسته است

فرشتگان موسیقیِ بال‌ها را می‌نوازند

در صدای خندیدنِ اولین عروسک‌ها بازی می‌کند

 

شب از چهره‌ی چشم بیرون می‌زند

به جنوب می‌رویم

به گریزگاهِ عمیقِ سال‌ها

تو آن‌جای داستان متلاشی

دست برده در گیسوی خونینِ زنی

زنی که ترکیبی از ماه و گلوله و کتاب است

زنی که رفته‌رفته انگشتانِ او در خیابان اهمیتی بی‌شباهت به نوشتار دارد

تمام ترس‌ها پراکنده شدند

یک لحظه که لحظه‌ای حتمی‌ست

نگاه می‌کنی از هزار جهت وحشت می‌بارد

فرصت پریدن نیست

فرصت نپریدن هم

صدای گلوله می‌آید

موقعیتی تخمی‌تر از این نشاید

 

در فصل‌های جدامانده از این حکایت

هنگام که مخاطب می‌رود در کوچه قدم بزند

هنگام که رودخانه‌ای سرخ به اتاق می‌آوری

می‌رود زنی سربلند از انتقام

در ادامه‌ی جنون که زندگی‌اش نامیدیم

 

پایانِ فصل‌های اولین نسخه را تدوین کنی

ریز به ریز حرکات آدمی

تحریر کنی صدای دریاهای رسیده به اتوبان

خمیده بر سقف دیوانه‌ای که در اولین صفحه‌ گلوی زن را بُریده بود

با تیغ‌های معمولی

دیالوگ‌های معمولی

رفتار معمولی

 

جنونِ رفته زیرِ پوست در عکس‌های دو نفره محو است

تا حدودی

نسیمی پوکه‌های گلوله را بر زمین تاب می‌دهد

نسیمی از قصه‌ی هزار و چند شب

باد به باد چرخیده تا این‌جای تماماً در خون

ارّه‌ای

رم کرده در هوا

حریصِ نازکای گردن

جنازه‌ام و آرام گرفته‌ام

نقطه

و تمام.