نوشتهام ماهی
بیخودی روی کاغذی
همکارم در اتاق بغلی دارد خودش را میکشد
در مهمانخانه شاعران گوشتِ نهنگ میخورند
پردهها کشیده است و چشمها خالیست
صفحهای از طریقِ مردنِ اسلام کاظمیه میخوانند
همکارم در اتاق بغلی پچپچ میکند: یک ماه زودتر خودش را کشت.
_برویم و شب را روی کبودی پوست حکاکی کنیم_
پردهها میگویند.
سایهی زمین گُر میگیرد روی آفتابِ خمیده از ظهر.
جمعه نیست
هر شیئی خون افتاده و روی کاغذی، بیخودی، نوشتهام ماهی
کارمند طبقهی بالایی چند کلّهی آدم میکِشَد روی میز
روی لبهی آستینش.
دارند آقا را از راه هوا میبرند خرید
باد روی پردهها میلغزد
همکارم در اتاق بغلی دارد خودش را میکشد
حبابهایی از دهانش به هوا میروند
پردههای مهمانخانه میلغزند
ماهیچهی قلبش را جدا میکند و برای نقارهزن میاندازد
در مهمانخانه پردهها کشیده است و صدای چاقوها که به آب میزنند.
باید استعفا بدهم و با اسلحهی شکاری، چند جمله لکنت، ریشهی گیاه و گاز و الکل صحنهسازی کنم.
پولهای رئیسم را به جیب بزنم، دربست بگیرم بروم دریا
نَم بگیرم و پوستی از پولک بتراشم، ناخنهایم را بکشم، قلبم را سرد کنم و بفروشم، همکارم را در اتاق بغل به خاک بسپارم
و خون بپاشد از دهان نهنگ، بیرون
آن بیرون که خون میپاشد از از بلعیدن
_ و روی دری بجای نامشان عقربه بگذارید_
که مثلاً هنوز از عمر… که مثلاً هنوز
مرا بهیاد بیاور
از جنهای خزینه بگو
خون ما را خبر خواهد کرد
زخم ما را خبر خواهد کرد
و طبق احادیث ِ مربوط به بیکسان
گشودن ِ رگ دوا نمیکند دردی از ما
جز اینکه نامم را ترجمه کنی، جز اینکه پولکم را بتراشی
و تیغهایم را به ماهیفروشان دریای خزر بسپاری
به خون همکارم که از پلهها پایین میرود، به خیابان میرود، روی برف جان میگیرد، خودش را به ادارهی پُست میرساند
اما جمعه است.
کارمندها سنگر گرفتهاند
خونماری از کنار مردم با شتاب به مهمانخانه میرود
دهانش را باز میکند
میبلعد
پلک میزنند، پلک میزنند پولکها
همکارم از پنجره خارج میشود
پردهها بالا میآیند.