صحبت از استعارهی کوری دیگر محل نداشت
به سایهای که قبل ِآنکه بریزد خفیف بود و خال نمیانداخت سرچرخاند
گفت آهسته است این زن
غرق در موی گربه چیدن از شالاش
چیزی نمیشنید و رشتهها را کنار هم
بر میز یکنفر مانده تا بیرونِ کافه پشت زیرسیگاری
از هوایی که سرک میکشید امان میداد
(وسواس ثبت همین تصویر)
(ایثار مادرانهی این تصویر)
گفت کفاف امشبمان را داد
یعنی پول میز را حساب کن
یعنی بفهم نباید معطل کرد
از سایهای که سفید میرود در شب
از راهپلهی که میرود پایین
از اولین دری که باز میشود به شلوغی
به اولین زنی که سلّانه میرود آشنایی نشان بده
نامی رایج را صدا بزن
شبنم الهه سپیده فاطمه مهسا
بخند برو نزدیک و حائل بهتاش باش
(کمان کُند و بیاعتنای چشمانت
بیقیدیّ آمدنت
لایعقل ضرب پاشنههایت را که بر زمین میکشید و از تو عقب میماند پناه میجستم)
حالا دوباره یا از نو
عکس را نشان میدهی همین که میآیی
از برق گلولهها و اجرام آسمانی دیگر
میبینم که دویدهایم و سفید افتادهایم و بیحرکت
و سرعت حرکت از هر چیزی که میدوید مجزا بود و دورتر
گرما پایین آمده بود و منظره را از بخار تاریکی که حدقههای متروک دیدرس نشان میداد
میانباشت
گفتم به عکس نگاه کن
اینجا سرانجام ما میبود اگر نمیتابید
کورسوی شنیدن من بر دهان دخترکی (که محو افتاده)
و صدای نوباوهاش که میبرید و لَخت میافتاد و میلرزید
روی زمین داغ
من را عقب ببر
من را عقب ببر به قبلِ شنیدن
آنجا که منظره تاب برمیداشت
از باد داغ پیچان به مشمّای نیمروز
یا موج پسکِشانِ شیشهی ماشین
بر آن خیابان بیتقدیر
در حدفاصل به جا آوردن کسی توی جمعیت و دیگر ندیدنش
در حد فاصل نامبردن و انکار کردنش
من را عقب ببر
به زیر زمینِ فرعیِ دربند
به گربهام که میدانست وقتش رسیده است
و لب نمیزد به ظرف غذا
و از صدای موتور نمیترسید
و نور بیمبالات ماشینها را که از غروب
میافتاد روی دیوار و میدوید پشت آینه پی نمیگرفت
دیشب گفتم بیا شبنم
آمد کنار بالشتم
چشمهایش ورق میخورد
گفت سنگینام
بگذارم در قرابهی آب
از عصر استفاده میکنم
و میگویم تحت مراقبتم
پنجره از باران رویه میبندد
و از بخار چرب و قرمز راهبندان تغذیه میکند
از اینکه نمیبینم استفاده میکنم
و میگویم
گوش از صدای گنجشکهای خیس
از هیس بادی که نمیوزد آرام است
اگر صدای باران دوباره برگردد
باید به شکرانهی گوشدادنم
گوشوارهام را بیاندازم
باید گذشتِ زمان را محکم بغل کنم
پا قفل کنم بین پاهاش و منتظر باشم
فردا زمانی را که مانده تا فردا
بیدار میکنم میبرم بیرون
پهن میکنم روی حوض میدانگاه
زمان زلالیِ تاریک و غلتانیست
کورآب شکارچیان و جانپناه رمندهگان
فردا شخصیها توی تاریکی
ما را پیدا نمیکنند
گیرم شب نگیرد و عصر تابستان
سرایت آهستهی حزنیست طولانی
و چشمهای مراقبتش باز است
خدایا نشان بده
برادهای را که خون میکند در چشم
نشان بده زنی را که میافتد و جز شنیدن نیست
تنها صدای شنیدن
صدای اینکه بر پیکرش کسی
توقف نمیکند
نزدیک نمیآید و از مرگش
بویی برنمیدارد
تنها صدای پا صدای دویدن
ای خدا من را دوباره بگریان
من را عقب ببر
آنجا که از درد پشت سرم
دارم فاصله میگیرم
و روی راهپله بیدارم
آنجا که سایههای وزان است و تُندههای ابریشم
بر پارههای پیشانی و بادامههای گوشتی پلک تو میروید
بر جای فرو رفتن سبّابهام به گودی چشمانت
بر پوستی چهلساله که تیمار من دارد
من را به نام زنی که نمیدانم صدا بزن
شبنم الهه سپیده فاطمه مهسا
با آی و نیملبخند و بای بیصدا افتادن لبهات
حالیم کن که عادی باش و شمرده بگو
لابد خیلی منتظر ماندی
جایی را نمیبینم
گفتم اگر عقب مانده باشم چه
اگر دوباره بترسم
و توی عکس آهستهتر باشم
از دیگران و تو
و چشم دور و نیمباز مراقب
با حلقهی نشانه تراز بنشیند
بر سیب گردنام
اگر مناسک تسلیم گوزن پسمانده از رمه
در چنبر مگسک
درماندگی نباشد و چنان که می گویند
راهی برای تسلای بدن باشد و تمانای بیوزنی
پیدام کن
بر لاستیک لگدمال پوکهها و پارههای تایر سوزان
رد پایم را نشان بده
بگو از اینجا بود
اینجا بود که دیگر ندیدمش
روزهای پیاپی
به اتصال روزهای پیاپی فکر میکنم
جایی نوشته بودمش برای همین روز
که دیگر نمیبینم
کوری زوال تاریکیست رو به تاریکی
کوری تلاشیِ دوبارهی لیوانیست
که کوبیدهای دیوار و خردههایش را
مشتمشت برداری دوباره بکوبی
کوری خون نوباوهی سگیست
که از دستان تو بر آسفالت میسرد
و لاستیک ماشینها تا خانه میبرند
کوری طفل لاغر و بیماریست
که عمر به پایش بریزی و بیمارتر شود
کوری زوال حافظهای چهلساله است
که از آینده جای گذشته خاطره میسازد
جایی نوشته بودمش برای همین روز
ضرب همین قدمهای مضطرب
تا راه سایهای را که میرود پایین
از راهپلهای که میرسد به خیابان سد کنم
و بگویم
چیزی را که نوشتهام اینجاست
بگیر و راحتم بگذار
بگذار دوباره سبک باشم
برگردم به صبح روز گذشته
از اول شروع میکنم
از اولین نیمهی اولروز
از جیغ شهوت گنجشکان
از آن هیس ملالانگیز
در حال روخوانی از تحشیهای طویل
بر پوست زُجاجیِ قوچی
با گربهای غریق در انبان
(وسواس ثبت همین تصویر
ایثار مادرانهی این تصویر)
میخواند تا آنجا که این ذبیح
این قوچ از کِباس ابراهیم
نه حامل هجران است
و دختری را که خواهد زاد
به زیستن
از خون و درد مَخاض جدایی نیست
به حق خدای بر تو ای عابر
او را امان بده
و محابا کن
از اول شروع میکنم
از نیمهی قبل از آن نیمه
از طلق داغ و چسبناک هوا
کارد آنجاست پس وجود دارد
گوشت آنجاست پس وجود دارد
اما کو بریدهشدن؟
کوچکشدن؟
دویدن؟ صدازدن؟
خواندم به ضرب پنج گلوله
به ضرب پنج گلوله بعدش چی؟
گلوله هست زیرا وجود دارد
در ابرو و سینهاش
اما کجاست گلولهخوردنِ او؟
کو خط اتصال؟
جایی نوشته بودمش برای همین روز
میگوید هنوز نشستهای اینجا
میزنم به نشنیدن
باید باورپذیر بود
من هم باورپذیرترم اینطور
(به نشنیدن)
دست میکشم به شیشهی رومیزی و نازکهی داغ آفتابی را که از پنجره تو میزد
میگیرم و بلند میشوم
(و صدا فکر میکند شنید چی گفتم)
از بین دو صندلی و چند کارتون اسبابکشی و رختآویز
بی درنگ و تانی
گرما میرساندم به ورودی و دستم را
میچسباند به گوی گرم دستگیرهی در
(و صدا فکر میکند که میبیند)
داد میزند شالَت!
سر میکنم میزنم بیرون
پلک باز میکنم ظهر است
با چشمهای ابصر مِن زرقا
از دور میبینم که جمعیت
پرهیب کبود پارهی ابریست
نعش ورمکردهی جثهای لاهوت
گاوی سیاه از مگس که میرمد دوباره میبندد دوباره پراکنده میشود
گوش میچرخد به دستهی اصواتی که میافتند روی هم
و تکیهها و منافذ هم را صاف میکنند و تلنبار میشوند
شمّ زنانهام میگوید نباید معطل کرد
جست میزنم روی هرّهی دولتّهی نیمبازی که تا فرود میآیم به هم کوبیده میشود
بدون صدا
جیغ میکشند دستهی گنجشکان
بدون صدا
جیغ میکشند دستهی عربدهکشها و قرقچیان
بدون صدا
تنها صدای هیس ریّهی نفسبریدهگداخته از گاز و دویدن و ظل تابستان
تنها پنج ضرب تیز و پیاپی
با طنین دوّارش
تنها صدای افتادن یکلَخت
اما کو خط اتصال؟
اینها را وقتی نوشتهام برای همین روز
بیا بگیر رهایم کن
در آن سکوت بیوزن و آهسته
در آن آب ساکن و تاریک
بگیر و راحتم بگذار