“اصوات طولانی
سورچیان لاغر مرگاند” پرویز اسلامپور
درازکش به ملافهای که سردی سنگ صاف میکند
درازکش به راز بزرگ دهان
راز بزرگ بلع
درازکش به اشارهی کمخون
اشارهی تار
به اشیا
به نیمخیز شدن
به تکیه جستن و بال کوبیدن هوا
به نابهخود ندیدن دریا
بگو که نام چیست
کبودی چیست
حدفاصل چیست
تا گود رفتن صدا
تا مَسّ ِخواب
تا رسیدن مترو
تا صاف کردن گلو و پیگرفتن حرف
از وداع
دوباره زنگ میزنم که آخرش هم این
بی هیچ علتی
که حتی نمیگویم
دیروقت یا فکر نمیکنم امشب
که حتی نمیگویم
قرار بود امشب
واگن از عقوبت من خالیست
خواب سوختن
سبک شدن
تسکین درد شقیقه میبینم
و کلهی کوچکِ نزدیک
با لحجهی زنی که خود را نمیشنود
با حرفهای تو میآید
با نظم زمانی نجواها
و تکیهی لبها
و نبض نشئهی واگن
بی هیچ لکنتی
میزنی بیرون
از ازدحام
و از وضوح خودت شرم میکنی
عین زنی که بر سکوی روبهرو
آشنایی نشان بدهد
بی که حتی بداند آشناست
نزدیکتر شود به تیغهی سکو
وحشت کند از اینکه نباشد یا
از اینکه خودش باشد
یا از جلای ساکت ریل
در سیاهیکَند
یا من که شیشه را میدهم بالا
و دختر گربهچشم کوچک را به امتناع
دستی تکان میدهم که نمیخواهم
با تنها جنبیدن لبها
بی هیچ لکنتی
میگوید کنارهی برفی هم نمرد دید
و دریای خاکستر
میآیی به استقبال
بیرون را بستهاند و نفهمیدم از کجاست
این هجوم
و چنبر پیاپی صورتها
با جیبهای برآمده از مشت
از ابرمچالههای بیتقدیر
این دستها آیا
شاعران اشارهاند؟
گردن کج میکنم
و کناره میچرخد
روز است و “لهیب اسیدی معده
مثل خورشیدی سرخ ظاهر میشود”
با صدای خوردن سکه و چرخشمارهگیر
بیدار میشوم
ملافه را مثل دلشورهای عبث
کنار میزنی و میگویی ادامهاش باد است
بیرون جرنگ زنگ میپیچد و در صدای خیابان حرف میشود
دریا پشت موج شیشه سرازیر است
بلند میشوی بروی
ناتمام و پشتاپشت
مثل بریدهای از عکس دستجمعی ساحل
با صورتی نیمهمرئیِ و کشدار
روی شیشهی تاکسی
دست تکان میدهی و میگذرد
دست تکان میدهی و میافتد
میگویی ادامهاش باد است
من اما نمیگویم
قرار بود امشب
آنقدر مردهای که آمدهام تشییع
دیگران هم آمدهاند و صدای بخوابید میزنند
روزی را که میگذرد از فکرم آهسته میکند
شعرت را بلند میخواندی و التزامیهایت از همیشه عبثتر بود
گفتم احمقانه است و طبیعت پایبند چیزی نیست
آیا همین دریا
وقتی به قدر بچههایی که میبلعد
بالا نمیآید
مثل هر آب ساکن دیگر
چی داری که میگویی
گفتی مردهای آنقدر که چرخ شمارهگیر و صدای خوردن سکه حرفت را فرونشاند
گردن کج میکنم
و میریزد
کنارهی برفپوش
قلبم کنده میشود از صدای رادیویی زنی
سرخموی و گربهچشم
و نزدیک است
با قاب چرمی و نخ دندان و جعبهی موسیقی که از او خریدهام
شناساییام کند
نیمخیز
از واگن میروم بیرون
از ازدحام
از بوی آمونیاک و بیاختیاری صورتها
از لای نردههای تاشوی ورودی مترو که بستهاند رو به خیابان و آتش موتور سیکلت
و لاستیک شعلهوری که توقف میکند
و زل میزند به من
باز کنید من ایکسیونام
مغبون ابر و کفور مراحم
و رافت رئیس شعبه در صدور مجوز
اول برای تحویل مواد شوینده
دوم برای تحویل یک عدد پروفن
سوم مجوز ترخیص
تا سقف یک شبانهروز
برای شرکت در مراسم تشییع
اما من چه کردهام؟
جای مراسم رفتهام شمال و توی برفماسههای ساحل عر زدهام
به حال بیخوابیِ دریا
و گذاشتهام ابری
که هرگز ندیدهام
چاهی شود
و صورت خندانی و آخرش
چند شکلک دیگر درآورد برود
با غیژ چرخشمارهگیر
باز میشود نرده
یگان میرود کنار
جمعیت کفاره میریزد
نبض میگیرد صدای خوردن سکه
روی شقیقهام
با لرزش دخترانهای پراکنده میشود
میگویی ادامهاش باد است
میآیم به آغوشت
داغ و سیاه و تناوبار
گردن کج میکنم
و شیب خیابان
آنقدر میشود که میگویند
سرعت گرفته بودند و چیزی جلودارشان نبود
و دیدهاند که لخشهلخشه زمین میریخت
اول هرکه چرخ را نشان دیگری میداد
بعد هر که ندیده بود و نشان او دادند
بعد منظرههایی که فرار میکردند
بعد صدای بخوابید میزنند و برف پوک درختان
بعد صدای درختان
و میگویند اواخر آبان بود و زمستان بیمحل
لابد نشانهایست
و گردونهی آتش
و شایعات دیگری که بماند