حبس میکند دو نگاه و از ما اصرار
که برویم بال دربیاوریم و برویم
بنویسد: حتی حوصله نکنی پلک بزنی، بِگَندی، یا خاک به سر ببری
آنقدر که گریه کنیم و بگوییم میخواهیم پیش مادرمان بازگردیم..
در سینهها هوایی در رفت و آمد است
خون ریختهام را نشانِ پلیس میدهم
اما هوا همان است
پس باید بستری شوم
میگویند از فرط اشتیاق…
یکی دو شماره از چشمم را میبخشم، از اعداد بالا
تقسیم میکنم در دیدهها و همسایهها
اما آقای سمیعی
خانم خلیلی
آقای شهری
که مردهاند!
سال را بهیاد بیاور
ماه را بهیاد بیاور
و آن ضربهی مهلک را بهیاد بیاور که افتاد میان میدان، پاشید و چکید در صورتها، چشمها و دهانها
و بعد بچهها نبودند و مادرها بودند
علیالخصوص که آیینه همراهمان نبود و معلوم نبود نفس میکشیم یا
علیالخصوص که خون همه سرخ بود
علیالخصوص که تو را در خانه گذاشته بودم تنها
و رفته بودم برگ مو بیاورم
نخواستم دوام بیاورم
پس بلندی سر رسید و تمام
چند دانهی گندم و یک باریکهی علف
سبک و کوچکم
از روی دست هوا فهمیدهام که غبارم
از تهران میآیم
در کشتی، دردریا، در شب و شهرهای مردم میمیرم
اما خمیازهای را از بَرَم
که زمستان را خواب میکند
بهار را خواب میکند
هوای سینهها و خون و آیینهها
و بزرگ میشود میرود تولد همکلاسیها،
گریه نمیکند اصلا، به ساعت هم اصلا نگاه نمیکند اصلا
میخندد، میرقصد و صدای سگ در میآورد.