راه میرویم وُ زندهرود را
در چاه بلند افسردگی میاندازیم.
درخت اگر باشیم،
سایه میکُشیم
و خاک اگر،
خار میپروانیم،
آنگاه، سایه و گل را در چاه بلند افسردگی میاندازیم.
سیمرغ کجایی که
در میانهی این راهپیمایی
ترانه اگر بخوانی وُ
بدن بلرزانی،
از اصطکاک دو سنگ در گلومان
آتش می زاییم وُ
آتش میکاریم.
اگر بگویند که دوستمان دارند
بوسه بخواهند
وُ آغوش بگشایند،
دهن باز میکنیم و دوستت دارم را
سیمرغ کجایی؟
در چاه بلند افسردگی میاندازیم.
حالا بیایید ضمه را از روی واو برداریم
.
و بگوییم:
که بر ابرهای بلند بارور خیره، گریستن
وَ گریستن
کار ماست.
بر خاک نارس جنینهای مرده شاشیدن,
وَ بلعیدن
با دهان خاکهای خشکیده،
بلعیدنِ زنان سیاهپوش را
کار ماست.
راستی آن مادران سیاهپوش فرزندان خوب را
سیمرغ کجایی؟
در کنار قبرهای ایستاده
فراموش کردن،
کار ماست.
راه میرویم و فراموشی را.
سیمرغ کجایی؟
در چاه بلند افسردگی میاندازیم
آن دستهای کشیدهی نازک را
تا که دراز نشدند سمت ما
در چاه بلند
سیمرغ
لطفا تشکر نکنید!
این کار ماست.
حق با شماست.
یک نکته اینکه،
این صدای هق هق مدام
کار ما نیست. میدانید؟
از دو سنگ است در گلوی ما
که از اصطکاکش،
آتش میزاییم و
پرنده اگر باشیم،
بال میسوزانیم
وُ خود را هم در چاه بلند افسردگی میاندازیم