شعر

یک شعر از یاشار اسکندرنژاد

مرثیه‌ایی برای سوسن

می‌خواهم، به طور بیهوده سمبلیکی، مرگ به دست بیاورم.
بدون هشیاری، بی‌هوش،
از تن و جان‌ام، دریوزه‌مندی و فرزانگی در برود.
به پاکدامنی قدس و شرافت تقوا، احتیاجی ندارم.
در جریان نوازش نسیم رنج عاطفی،
و زیر سایه‌ی خاطره‌ای، جویبار مودت بر صورت‌ام، احساس شوربختکان احساساتی، با گونه‌های شور باشم.
در چشمی چشیدن طعم شرمگین شوربختی،
از سال‌ها بوسه طفره رفته، به ناکجاها که رسیده‌ام .
مدام از خاطرم رفته‌ام، از زره‌ای مخاطره‌ی خاطره‌ای، از خاطره‌ام و کلمات.
فرو گرفتن سقوط الکن در فراموشی،
این معدود لغات را نیمه‌جان نگه داشته :
کلمات، معلولان عواطف تصادفی موهوم احساس لامسه‌ی عشق‌اند.
یک تیر باران نگاه، در فروندها ـ توطئه ـ ترفند،
که بر سر انهدام من می‌افتند.
بر شقیقه‌ی احساسات امیدوار، گلوله‌ی ملال شلیک می‌شود.
و اندوه باران چشم‌ها ـ لخته ـ اشک، فرسوده بر افسرده‌ام می‌افزایند.
گورکنان رایج فراموشی، انبوه متعفن عواطف اندوهناک را
در رنجستان حاصلخیز سینه، می‌کارند و فراموشی می‌بارند، تلاطم ریسمان‌های‌ دار باران، در باد.
مرگ از رگ فشرده‌ی گلو به من نزدیک‌تر می‌شود .
مرگ برای زندگی جاودانه است، و درد مردن گلویم را می‌آزارد.
پس می‌میرم و زنده می‌شوم، همینطور که کارمندان معلق زندگی، به ریه‌ام،
باقی‌مانده‌ی اتمسفر زندگی را تلف می‌کنند.
بدون لحظه‌ای پیش ـ مرده‌گی‌ام.
نگریستن به گریستن، سوگی‌ست که گواهی‌ست،
در این چشم‌ها حصاری‌ست، از ابرو‌های خشمگین ملال،
که تصویر آسمان را تحقیر می‌کند.
عظمت خشمناک بغضی‌ست، نیم پرده ـ اشک ـ حلقه‌ای‌ست،
درون چشمان‌ام که روشنایی را خاموش می‌کند .
و آسمان را، درپشت لکه‌ای ابر، از وسعت باز می‌دارد.