فکر میکنم آشوب
جمله است
و آنکه خوناش ریخته
جایی میان آن
بو برداشته
همانطور که فکر میکنم محمد مختاری
روی صندلی فلزی
رسالهای در تخدیر را به بحث میخواند
فکر میکنم اندوه
به خودش محدود است
به ترّهات دوست
که با سیگار
شب را علیه شب میشوراند
به طعم کرمان
که وقتی چشم میبندد
من و محمد مختاری چشم میبندیم
که وقتی چشم میبندد
ماه را به قوافیِ یاقوت
به هیئت مرداری در آسمان
دفن میکنیم
فکر میکنم آشوب
کوریام در مسقطالرأس
در کرمانِ به جانم افتادهست
همانجا که جغرافیا را از دست دادم
پلک زدم
عبور از زنان را از دست دادم
پلک زدم
برادههای آهن در بادم
پلک زدم
و پریدن را به کبوتران فرستادم
من فکر می کنم سروهای روان را
به سروهای روان فرستادم
و در ازای آن آشوب
از درون، دستور گرفت
همانطور که فکر میکنم تخدیر
کرمان را برملا خواهد کرد
یک اشارهی محدود به اندوه را
بر ملا خواهد کرد
اجازه دادن به گوش
وقتی که آینهها چشم پس نمیدهند را
بر ملا خواهد کرد
که ما به اتفاق هم زخم
به اتفاق هم بیسریم
و از یک جا به بعد
فکر میکنم آشوب
کلمات است
و شوق رسیدن به حروف
جوانش کردهست