شعر

 

«زمان، به خودیِ خود هیچ است، از سر گذراندنش، همه‌چیز…»

سِس نوتبوم

سال، سالِ هزاروچارصدودو بود و ما همگی باخته بودیم.

اتاق از همهمه پُر

زن‌ها     مرد‌ها

قلب‌های مرده و سینه‌های خشک

چشم‌ها، خطی باریکند…

«خلوت، پادزهرِ تنهایی‌ست.» ادامه مطلب

شعر

 

حواست نیست

اشکِ مصنوعی با غم و حیرت می‌جنگید

چسبیده بودی به سقف

چسبیده بودی به نوشتن

و در نوشتن غمی‌ست

نشسته قرن‌ها در ساحلی دور ادامه مطلب